تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است


⭕️ با خود بلند بلند فکر می‌کرد:
مردم شانس دارند، ما هم شانس داریم!
مردم بچه دارند، ما هم بچه داریم!

🍁توی کوچه آمد در را پشت سرش قفل کرد. صدایش به گوش محمود آقا همسایه کناری‌شان رسید.
محمود آقا می‌خواست برود میوه‌فروشی سر کوچه، تا چشمش به حسن آقا افتاد، فهمید حسابی پکر است.

🍃- حسن‌آقا چه خبر؟ آه و ناله می‌کنی؟
🍃- دست روی دلم نذار از دست این بچه‌ها می‌خوام برم گم‌وگور بشم.

❌محمود باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از او بشنود.
پارک کنار خانه را که دید، دست روی شانه‌ حسن‌آقا گذاشت:
- بیا بریم چند لحظه روی اون نیمکت بشینیم.
سکوت بین آن‌ها را تنها صدای جیک‌جیک  گنجشکان برهم می‌زد.

❌بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، حسن‌آقا به حرف آمد:
آقا محمود هرچی می‌کشم تقصیر خودمه. همون رفتاریی که با پدر و مادر خدابیامرزم داشتم الان بچه‌هام با من دارند.

💥نکته طلایی:
دنیا دار مکافات است. به قول دیگر هر عملی، عکس‌العملی به همراه دارد.
رفتار خوب با پدر ومادر باعث نیکی فرزندان‌ در آینده به خودمان می شود.

🔹امام صادق علیه السلام می فرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛
به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند.

📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص۶۵.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💨 باد کولر مستقیم به صورتم می‌خورد. تمام بدنم یخ‌ می‌زند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. معلم بازنشسته هستم. دکتر برای بیماری‌ام هوای پاک روستا را تجویز کرده‌ است. چند روزی‌ست از روستا به شهر آمده‌ام، دلتنگ نوه‌هایم شده‌ام.

👓 عینکم را روی چشمهای سیاهم می‌گذارم.
نگاهی گذرا به دورتادور سالن می‌اندازم.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیج‌فارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورق‌های پایانی رُمان پیامبر بی‌معجزه را می‌خواند. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌های سرخ و سفیدش غلت می‌خورد.

🚂علی قطار اسباب‌بازی‌اش را راه می‌اندازد. صدای دودو چی‌چی‌ سکوت خانه را می‌شکند.
مریم کنار اُپنِ آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش می‌گذارد و شانه‌اش را به آن می‌چسباند. همان‌طور که به حرف‌های طرف مقابل گوش می‌دهد پیاز را درون بشقاب ریز‌ریز می‌کند. چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌‌اش سرخ می‌شود. اشک‌ها تندتند فرو می‌ریزد. صدایِ فین‌فین که بلند می‌شود. دستمال‌ کاغذی را با دست چپ بیرون می‌کشد به داد بینی پهن و گُنده‌اش می‌رسد.

🚪صدای تق‌تق در می‌آید. نرگس و علی بی‌خیال به کارشان ادامه می‌دهند. مریم سرش را به داخل سالن می‌آورد و نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد. علی نگاه مادر را شکار می‌کند. مادر با زبان بدن، در را نشان می‌دهد. علی با لب‌ولوچه آویزان به طرف در می‌دود. سوز گرما به درون خانه می‌ریزد.

🌼همزمان با بازشدن در، دست‌های پُر از پلاستیک خرید پدر وارد خانه می‌شود. مریم عذرخواهی و خداحافظی می‌کند. گوشی را روی اُپن می‌اندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات می‌دهد. فاطمه سریع خودش را جمع‌و‌جور می‌کند.

💦روی پیشانی حسین، قطرات درشت عرق نشسته است. او به سمت کلیدهای کولر می‌رود. آن را یک شماره پایین‌تر می‌زند.
کیف اداره را روی میز می‌گذارد.
به طرفم می‌آید. خم می‌شود. دست‌های چروکیده‌ام را در دستانش می‌گیرد. لب‌های گرم خود را روی دست‌ سردم می‌گذارد. آن را می‌بوسد.

🌺نگاه محبت‌آمیز او به من، خون تازه به رگ‌هایم می‌رساند. نگاهش را می‌شناسم. روزی که از مطب دکتر مرا به خانه رساند اشک در چشمانش حلقه زد. همراه با بُغض گفت: « مادر چین‌های ریز و درشت روی دست و صورتت را که می‌بینم، تمام خاطرات کودکی تا بزرگسالی و زحماتت پیش چشمانم زنده می‌شود. »

🌸فاطمه، محسن و علی چنان غرق تماشایِ ما شده‌اند، گویی به زیباترین تابلوی جهان نگاه می‌کنند.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

❌ستاره معلم بازنشسته است. بچه زیاد دوست نداشت. یک دختر خدا به آن‌ها داد، همه زندگی‌اش را به پای او ریخت. زندگی شیرینی داشت.

🔻دخترش فرانک دانشگاه رفت. ازدواج کرد. بعد هم با همسرش برای درس و زندگی راهی دیار غربت شدند.

⭕️این انتخابی بود که خودشان کردند. حتی به روزهای تنهایی‌شان فکر کرده بودند.
خانه سالمندان جای خوبی برای دوران پیری و تنهایی آن‌هاست.

💯غافل از این بودند که مهر مادر و فرزندی قدیمی نمی‌شود. زمانه اینگونه آن‌ها را از هم جدا می‌کند تا جایی که در حسرت آغوش کشیدن حتی چند دقیقه‌ای فرزندش می‌سوزد.

✅ خانواده‌هایی که تن به تک‌فرزندی و نهایتاً دو فرزند می‌دهند باید منتظر زندگی در سرای سالمندان باشند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔺همه غبطه زندگی او را می‌خورند. همسر شایسته و فرزندان خوبی دارد. آسایش و آرامش بر زندگی‌اش حکمفرماست. راز این همه نعمت را می‌داند. قدردان و شکرگزار است.

⭕️پدرش اواخر عمر نابینا شد. درس را رها کرد تا کنار دستِ پدر باشد. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند، هر کاری که برای پدر انجام می‌داد، از ته قلب او را دعا می‌کرد.
رضایت پدر از خود را به خوبی حس می‌کرد.

♨️چند سالی می‌شود که از نعمتِ داشتن پدر، محروم شده است؛ ولی او هر پنج‌شنبه بر سر مزارش حاضر می‌شود.

🔹عنِ اَلصَّادِقِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ قَالَ: ثَلاَثُ دَعَوَاتٍ لاَ یُحْجَبْنَ عَنِ اَللَّهِ دُعَاءُ اَلْوَالِدِ لِوَلَدِهِ إِذَا بَرَّهُ...؛ امام صادق علیه السلام فرمود: سه دعاست که رد نمی شود و یکی، دعای پدر برای فرزندش است، زمانی که به او نیکی کند.

📚تنبیه‌الخواطر و نزهة النواظر (مجموعة ورّام)،ج۲، ص۱۷۱.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فریادی سکوت خانه را شکست. پشت سر هم گفت: «چند بار بگم، گوشی می‌خوام.»

☘️پدر ساکت فقط به پسرش نگاه کرد. سیامک به نشانه اعتراض محکم در واحد را بهم کوبید و از خانه بیرون رفت.

🎋ملیحه بیمار و خواب بود، از سر و صدا بیدار شد. او با چهره‌ای رنگ پریده از اتاق بیرون آمد. نگاهی به صورت پدر و مادرش انداخت. اعظم با بغض لب‌هایش را روی هم فشار داد.

☘️_مامان! چی شده!؟

⚡️_سیامک، گوشی جدید میخواد.

☘️-گوشی‌اش که مشکلی نداره.

🍂پدر با چهره‌ای غمگین به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از آبچکان برداشت و آب خورد. با صدای بلند گفت:«اعظم! شب دیرتر میام نگران نشو.»

🍃ملیحه یک ساعت بعد شماره برادر کوچکترش را گرفت؛ اما سیامک به تماس او جواب نداد.

⚡️مادر وقتی سفره شام را جمع کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید.

🍁ملیحه با دلخوری به سیامک گفت: «چرا با این کارات خون به دل بابا و مامان می‌کنی؟
بابا از صبح تا شب تو خیابونا با ماشین می‌‌چرخه، شکم تو رو سیر کنه، اون وقت تو ...»

☘️ملیحه از کارهای سیامک  ناراحت بود؛ اما با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «چرا نمیری سربازی؟ اگه بری خدمت بعدش میری سرکاری، دستت تو جیب خودت میره، این قدر بابا رو اذیت نکن.»

🎋ملیحه چند بار زیر لب تکرار کرد: «داداشم! داری راه خطا میری.»

🍁 ملیحه صدایش بغض داشت، مکثی کرد از کیفش دفترچه یادداشت را برداشت و برای سیامک نوشت: «کوه به اجبار ایستاده؛ اما نشانه‌ی ایستادگی و استواری‌ست. سرنوشت آب، جاری بودن و گذر از مسیرهای پر پیچ و خم است. تقدیر برگ درختان، افتادن از شاخه‌هاست. اگر انسان در تلاطم زندگی صبوری کند، صبرش پاداش دارد.

🍃مواظب قلب پدر باش! دلش بشکنه متوجه نمی‌شی، چون مثل مادر نیست که از چشم‌های مهربانش باران ببارد تا به تو بفهمانه که دلش رو شکستی.

☘️قلب بابا بی صدا می‌شکنه و تو هرگز نمی‌فهمی دلش رو شکستی؛ اما قامتش خم می‌شه.»

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


❌بعضی‌ها تا به پست و مقامی می‌رسند فراموش می‌کنند یک روزی بچه پدر و مادرشان بودند. قیافه حق به جانب‌ها را به خود می‌گیرند و می‌گویند:

‼️- من مدیرکل هستم زشته خم‌شم دست مادرمو ببوسم.

‼️- من وزیر مملکتم اگه دست پدرمو ببوسم کسر شأن واسم به‌حساب میاد.

‼️- من دکترام رو از فلان کالج در فلان کشور اروپایی گرفتم.
 حالا به تریج قباش برمی‌خوره پای مادر را  ببوسد.

🔺هر چه ما نسبت به پدر و مادر سپاسگزارتر باشیم، به همان میزان نسبت به خدا سپاسگزاریم؛ زیرا:

🔸امام رضا(علیه‌السلام) فرمود: خداوند متعال فرمان داده سه چیز همراه سه چیز دیگر انجام گیرد یکی از آن سه چیز :

🔹به سپاسگزاری از خودش و پدر و مادر فرمان داده است، پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است.

📚بحار الانوار، جلد ۷۴، ص ۷۷.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☁️نگاهی به آسمان می‌کند. ابرهای سیاه به‌هم چسبیده‌اند. با خود می‌گوید: «باید برم خونه! الان بارون میاد و موش‌آب‌کشیده میشم. »
عصای چوبی را از زیر نیمکت برمی‌دارد. عصازنان از کناره فواره پارک رَد می‌شود. گوشه و کنار پارک خانواده‌ها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. چند پیرمرد مثل خودش می‌بیند که با نوه‌های خود در حال بگو و بخند هستند.

❄️دلش به یاد سامیار، آوا، پارسا، یسنا و مهدیار می‌گیرد. کسی باورش نمی‌شود نوه‌های خود را چهار سال است که ندیده است. به خودش دلداری می‌دهد خیلی زود پسرش یوسف تخصصش را می‌گیرد و برمی‌گردد.

🍁صدایی از درونش می‌خندد و می‌گوید: «مثل سودابه و سیامک که برگشتند! » خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی صورتش می‌گذرد. آخرین بار که سودابه را بدرقه کرد همان وقتی بود که بورسیه دانشگاه پنسیلوانیا در فیلادلفیا آمریکا قبول شد. رفت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. سیامک هم از همان اول گفته بود که می‌رود برای ماندن، نه برگشتن.

💥بیچاره زنش سمیه خیلی وابسته بچه‌ها بود، به روی خودش نمی‌آورد؛ ولی حاج اسدالله بعد از سی سال زندگی از جیک‌و‌پیک زنش باخبر بود. بعد از رفتن سیامک دِق کرد و مُرد. نبود ببیند یوسف هم بار سفر بست و برای مدت نامعلومی رفت.

☘️از بس توی فکر گذشته بود نفهمید کی به خانه رسید. کلید را از جیب کُت برداشت. قفل در را باز کرد. چشمش به سامیار و آوا اُفتاد. لب حوض آب نشسته بودند. هر کدام یکی از ماهی‌های بیچاره را با دست خود تعقیب می‌کردند. شوق و ذوق دیدن نوه‌ها، پرده‌ اشکی روی چشمان قهوه‌ای‌اش نشاند.  

🌺پاهایش یاری نمی‌کرد. همان‌جا لب باغچه نشست. اشتباه نمی‌کرد عکس‌ بچه‌های یوسف را دیده بود. چند ماه پیش برایش فرستاد.
به سختی بُغض خود را فرونشاند. صدایی از ته گلویش برخاست: «سامیار پسرم، دخترم آوا، خواب می‌بینم خودتونید؟! » سامیار و آوا با بُهت به پدربزرگ نگاه می‌کردند.

🌸یوسف درِ راهرو را باز کرد وارد حیاط شد: «آوا ، سامیار هوا گرمه بیایید... » نگاهش به پدر اُفتاد. شروع به دویدن کرد. خودش را به او رساند. دست پدر را بوسید. در آغوش او قرار گرفت. با صدایی گرفته گفت: «بابا بهت گفتم یه روز برمی‌گردم. » حاج اسدالله با دست‌های چروکیده شانه‌های یوسف را گرفت: «پسرم خودتی خداروشکر عمرم قَد داد دوباره ببینمت! »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 


 

🌸فاطمه دست مادر را گرفت با شوخی و خنده او را به حمام بُرد. مادر در دل از داشتن دختر فهمیده‌ای مثل او خداراشکر کرد که بدون درخواست به مادر کمک ‌می‌کند و او را فراموش نکرده است.

☘️پدر دوست داشت پارک برود تا بعد از مدت‌ها دوستان قدیمی را ببیند، فاطمه تصمیم گرفت ساعات بیشتری پیش مادر بماند تا پدر با خیال راحت به کارهایش برسد.

🔆شاید فاطمه خود نداند با این رفتارش، دو درب از بهترین درها را بروی خود باز کرده است.


🔹 پیامبر خدا(صلی الله‌علیه‌و‌آله) در این باره فرموده است: «کسی که دستور الهی را در مورد پدر و مادر اطاعت کند، دو درب از بهشت برویش باز خواهد شد، اگر فرمان خدا را در مورد یکی از آنها انجام دهد یک درب گشوده می شود. » *

❤️پدر و مادر هر دو دارای عظمت و قابل احترام هستند.
ناسپاسی نسبت به هر کدام به همان نسبت از رتبه و ارزش انسان در نزد خدا کاسته خواهد شد.
 
📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۳ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸دوستانش دوره‌اش کردند و هر کدام با حرفی می‌خواستند نظر او را تغییر دهند.

☘️سمانه همانطور که روی چمن‌هایِ بوستانِ مخصوصِ بانوان به پشت خوابیده بود، پای راستش را بالا آورد و از زانو خم کرد. دستانش را در هم قلاب کرد پایین زانویش گذاشت. همانطور که حرکت ورزشی را انجام می‌داد ریحانه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «ریحانه به تو هم می‌گن بچه پولدار! بی‌خود اینجا موندی و عمرت رو تلف می‌کنی پاشو برو لندن. »

🌺ریحانه از بس گوشش پُر از این حرف‌ها بود، در ذهنش خاطره‌ای مرور شد و فقط خندید.

🍃هستی که نشسته بود و قمقمه آب را قُلُپ‌قُلُپ سرمی‌کشید. درِ آن را بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «سمانه راست می‌گه برو کِیف دنیارو بکن. »

🍁ریحانه ترجیح داد سکوتش را نشکند و به صدای جیک‌جیک‌ گنجشکان که از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند گوش کند و لذت ببرد.
ستایش که از سکوت ریحانه حرصش گرفته بود گفت: «دختر کاری نکن بهت بگیم دست تنگ و خسیس! »

🌼ریحانه به حرف آمد. به پرنده‌ای که سر شاخه بود و کلمه "یاحق" را تکرار می‌کرد نگاهی کرد و گفت: «اگر به من بگید هشتاد بار
دور دنیا بچرخ می‌گم که هشتاد بار دور مادرم می‌چرخم؛ چون مادرم دنیای منه! » حرفِ ریحانه باعث شد سمانه، هستی و ستایش به فکر فرو روند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


💫دلش برای دفاع از حرم لَک زده بود. کارش شده بود التماس به این و آن. دعای اول و آخرش رفتن به سوریه و دفاع از حرم بانوی دمشق حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیهاست.

🌺پدر و مادرش، اُنس عجیبی به او داشتند. وقتی از رفتن حرف می‌زد، اشک در چشمان مادرش زینب جمع می‌شد. صدای پدرش احمد به لرزش درمی‌آمد‌‌؛  ولی صادق پایش را در یک کفش کرده بود که باید برود.

☘️کنترل تلویزیون را دست گرفته بود و این‌شبکه و آن شبکه می‌کرد. کارشناس برنامه سمت‌خدا روایتی می‌خواند که سراپاگوش شد:

🌸مردی خدمت پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم) آمد و گفت: «پدر و مادر پیری دارم که به خاطر انس با من مایل نیستند به جهاد بروم.» رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم ) فرمود: «پیش پدر و مادرت بمان، قسم به آنکه جانم در دست اوست انس یکروز آنان با تو از جهاد یکسال بهتر است. » (البته در صورتی که جهاد واجب عینی نباشد).*

🍁صادق با شنیدن روایت دلش لرزید. راز نرسیدن به خواسته‌اش را فهمید.

💥ماندن در کنار پدر و مادر پیرش برای او، از جهاد در راه خدا واجب‌تر است.

📚*بحار الانوار، ج 74، ص 52.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر