تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

 

❌فرض کنید زبانم لال🤭 همین الان پدر و مادر شما دارند با هم دعوا می‌کنند. شما به عنوان فرزند چه کاری می‌توانید انجام دهید؟
می‌شود وارد دعوای آن‌ها شوید و به طرفداری یکی از آن‌ها اقدام کنید؟🤔

♨️هرگز!
هرگز وارد دعوای پدر و مادر نشوید. آن‌دو به هزار و یک دلیل با هم درگیر شده‌اند؛ ولی شما دخالت نکنید.

⭕️دچار عذاب وجدان نشوید. دلیل دعوای آن‌ها شما نیستید.
خود را به نشنیدن بزنید و به کاری مشغول شوید تا دعوا به پایان برسد.

🔻اگر حرف‌های بدی بین آن‌ها ردوبدل شد و به گوشتان رسید، آرامش خود را نگه‌دارید. جروبحث نکنید.

🔺به قول معروف دو انسان عصبانی بهتر از سه نفر است!😅

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸تندتند کار می‌کرد. چیزی به جشن بزرگ نمانده بود. شیرینی‌های سفارشی را احمدآقا از قنادی گرفت.
دخترهای خاله و عمه آش‌ها را داخل ظروف یکبار مصرف ریختند.
دو پسرش محسن و مهدی خانه و کوچه را چراغانی کردند.

🌳نسیم خنکی از باغ کنار خانه‌شان بوی عطر بهارنارنج را می‌آورد. نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را پُر از عطر کرد.
نگاهی به داخل کوچه‌ پهن و گشادشان کرد. صندلی‌ها مرتب چیده شده بود.
مردم یکی یکی در حال آمدن بودند.

🍁دوست داشت برای عیدغدیر سنگ تمام بگذارد. روی پله داخل حیاط نشست. خواب‌آلود و خسته بود. پلک‌ها تاب بازماندن را نیاوردند. آرام آرام روی هم افتادند.
با جیغ دختربچه‌ای از خواب پرید. اکثر فامیل آمده بودند.

🌼خاله از زیر سایه درخت انار به طرف او آمد. مثل همیشه پُرانرژی چشمکی زد و گفت: «نسرین جان! چه بلایی سر خواهرم آوردی که به جشن تک دخترش نیومده! » نسرین دو دستش را روی سر گذاشت و گفت: «وای خاله‌جون دیدی چی شد؟ فراموش کردم برم دنبال مامان. »

🌾چهره خاله درهم فرو رفت. یاد چند روز پیش اُفتاد که به خواهرش سر زد. مادر نسرین از او گله داشت که مثل سابق هوای من را ندارد. خیلی کم به من سر می‌زند. همیشه بهانه‌ی مشغله کاری، فرزندان و شوهر را می‌کند.

🌺نگاهی از روی مهربانی به نسرین انداخت: «بیچاره آبجی ما از دست تو دختر سربه‌هوا!
پاشو یه زنگ به مامانت بزن و  عذرخواهی کن و برو دنبالش. »

🌻نسرین خجالت زده به داخل خانه رفت. با خود واگویه می‌کرد: «تو چطور شیعه‌ی حضرت ‌علی (علیه‌السلام) هستی که روز عید غدیر مادرتو فراموش می‌کنی! »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفره‌ای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی می‌کشید. غزل ناخنک به بسته چیپس‌ او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد.

☘️_مثل اینکه چیپس منه!

🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمی‌خورم.

⚡️مادر نیم‌گاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ »

🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم.

☘️_خیر باشه.

🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمی‌کنه.

⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟»

✨_تو هزینه جشن عروسی، نمی‌تونه به مهران کمک کنه.

🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.»

🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد.

✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. »

☘️_بله، الان با افزایش قیمت‌ها، هزینه‌های جشن بیشتر میشه، با وام و پس‌انداز پدرم، می‌تونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم.

🍃_خب، جشن چی میشه؟

🍀_پدرم دختر و پسر دیگه‌ای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته.

🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران می‌دانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند.
 
💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه دایی‌ام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. »

⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهره‌ی او خیره شد.

💠پدر غزل سال‌ها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگی‌اش را می‌گذراند.

✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمی‌‌تونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانواده‌ام همین اندازه‌ست.»
معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، ان‌شاءالله ‌خونه دایی‌ات.»

🍃_ممنونم، بهترین سرمایه‌گذاری تو زندگی‌ مشترک‌، دعای خیر پدر و مادرامون هستش.

☘️معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آن‌دو گفت: «ان‌شاءالله خوشبخت بشین.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دستش را روی زنگ خانه گذاشت. بعد از صدای زنگ، با کلید در را باز کرد. بهروز وقتی وارد حیاط شد، چشمش به مادرش افتاد که در باغچه علف‌های هرز را می‌کند.

☘️بهروز سلامی داد و جعبه شیرینی را روی پله گذاشت. برادرش را صدا زد: «بهرام کجایی؟ بیا ببینمت، تو خونه‌ای، اونوقت مامان تنهایی داره تو باغچه کار می‌کنه.»

💠مریم و بهرام از صدای برادر بزرگترشان آمدند توی ایوان ایستادند. مربم جعبه را باز کرد، با دیدن شیرینی‌تر به آشپزخانه رفت با چند تا چنگال و پیش‌دستی برگشت.

⚡️بهرام شیرینی را در دهانش گذاشت و همانطوری که می‌خورد به مادرش گفت: «مادرجان! شما نمی‌خوری؟ »

🌸_پسر جون، شیرینی ‌تو که خوردی پاشو آستیناتو بده بالا تا باغچه رو آماده کنیم.

🍃بهرام یه گازی به شیرینیش زد و گفت: «خرج داره!»

⚡️صدیقه با خنده گفت: «ماشاءالله! بهروز تو پاشو آستیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکش.»

🍃بهروز لیوان را پر از آب کرد و برادرش را با اسم صدا زد، تا بهرام صورتش را چرخاند آب را رویش پاشید و گفت: «بفرما! این هم خرجت.» هر دو باهم خندیدند. بهروز آخرین تیکه‌ی شیرینی را توی دهانش گذاشت و بلند شد.

🌾هر دو برادر آستین‌های خود را بالا زدند و زیر نگاه مادر شروع به کار کردند. یک ساعتی طول کشید تا کارشان تمام شد. باغچه‌ را به اندازه‌ی دو متر در یک متر برای کاشت سبزی جدا کردند.

✨مریم از مادرش پرسید: «شام چی بذارم؟»

🍃_خورشت قیمه بار بذار، سیب زمینی‌هارو هم بشور بده من پوست بکنم.

✨مریم چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و آبکش توی سینی گذاشت. صدای دلنشین اذان بلند شد. مادر آبکش سیب زمینی‌های شسته شده را به مریم داد.

🌾صدیقه وضو گرفت و داخل اتاق رفت تا نماز بخواند. او بعد از نماز دست‌هایش را بالا برد و نجوا کرد: «خدایا! عافیت و عاقبت بخیری حال خوب و شادی برای فرزندانم مقدر کن.»

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 
❌در مقابل دعوای پدر و مادر، اغلب فرزندان فشار روحی و روانی زیادی را تحمل می‌کنند.
دوست دارند راه و حلی برای این مشکل پیدا کنند.

💯دعوای والدین اتفاقی‌ طبیعی‌ست‌. چرا که اختلاف نظر و سلیقه‌ در مورد موضوعات کوچک همیشه وجود دارد.

🔺البته بعضی از پدر و مادرها با حرف زدن در محیطی آرام و گوش دادن به حرف یکدیگر، اقدام به حل و فصل مشکل خود می‌کنند.

🔻اما گاهی دعوای والدین شدت می‌گیرد. در چنین شرایطی فرزندان به‌خصوص کودکان نمی‌دانند با دعوای والدین چه کنند؟!

♨️ تا جایی که فرزندان می‌ترسند پدر و مادر طلاق بگیرند یا از یکدیگر متنفر شوند.

🍁ان‌شاءالله طی چند جلسه به این سؤال فرزندان جواب می‌دهیم که چه نقشی می‌توانند برعهده بگیرند تا کمکی باشد در جهت پایان دادن به مشاجره.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند.

☘️پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود.  او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند.
او  آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت.

⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد.  هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید.

🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد.

🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله  از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار  روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است.

🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.»

صبح طلوع
۱۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


📺 جلوی تلویزیون می‌نشیند. تخمه می‌شکند. تیم فوتبال مورد علاقه‌اش را تشویق می‌کند.
جواد وارد خانه می‌شود. دو دستش پر از بسته‌های خرید است. به غیر از کیان کسی در خانه نیست.

❌نگاهی به پسرش می‌کند. بی‌تفاوت نشسته است. انگار نه انگار که پدر وارد خانه شده است.
دست پدر درد می‌کند. عرق از سرورویش می‌ریزد.
باد کولر خانه را خنک کرده است. کیان جای راحت و خنکی دارد.

♨️ پدر آه می‌کشد. وارد آشپزخانه می‌شود. خریدها را روی کابینت می‌گذارد.
خودش را روی مبل رها می‌کند. دلش یک چُرت عمیق می‌خواهد.
کیان همچنان خیره به تلویزیون پوست تخمه را به بیرون پرت می‌کند.

💥نکته طلایی: جلوی پای پدر بلند شوی، خدا بلندت می‌کند.

🔹حضرت مولای متقیان علی(علیه السلام) می‌فرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی».

📚مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

❤️وقتی پدر قلبش را با دست گرفت و بی‌حال شد، مسعود چاره و فکر دیگری جز زنگ زدن به اورژانس نداشت.

🚑 آمبولانس آژیر کشان به کنار خانه رسید.
مسعود، بااشک پدرش را صدا می‌زد ولی پدر جایی میان مرگ و زندگی، با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد.

🥀مسئول آمبولانس علایم حیاتی را چک کرد. با ناامیدی، دستش را روی سرم برد تا آن را وصل کند.

🍂خطوط کج ومعوج مانیتور، تبدیل  به خطوط ممتد شدند و در یک لحظه، خواست که پارچه‌ی سفید را روی صورت او بکشد که مسعود همه اذکار و اورادی که میدانست، زیر لب زمزمه کرد و همینطور که قطرات اشکش را پاک می‌کرد، بابت بداخلاقی‌هایش، توبه می‌کرد و خدا را به حق چهارده معصوم قسم می‌داد.

✨بلاخره چند خط ریز بالا و پایین رفتند.
مامور آمبولانس ماسک اکسیژن را روی صورت پدر ثابت کرد و نگاهی به مسعود انداخت و با ناامیدی گفت: «حالش ثبات نداره، خداکنه زنده بمونه. » بعد در آمبولانس را کشید و آمبولانس به‌راه افتاد.

🌈اما امید، در وجود مسعود زنده بود. امید به زندگی دوباره پدر. در همان قلبی که امید موج می‌زد، هشداری دائما تکرار می‌شد: «همیشه فرصت دوباره وجود نداره و اگر سکته پدر... »

💡ممکن بود او با حرف بی‌جا قاتل پدرش شود!

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


 

❌ممکن است بعضی‌ها فکر کنند، پدر و مادر وقتی زنده هستند، می‌توان آن‌ها را راضی کرد و دلشان را شاد نمود؛ ولی بعد از مرگشان دستشان کوتاه خواهد شد.

🔺در حالیکه بعضی از پدر و مادرها بعد از مرگ، فرزندشان را عاق می‌کنند و یا از آن‌ها راضی می‌شوند.

🔺بهترین کاری که فرزند می‌تواند برای پدر و مادر خویش بعد از مرگشان انجام دهد، انجام واجباتی‌ست که آن‌ها در حال زنده بودنشان از انجام آن بازمانده‌اند؛ مانند: حج، نماز، روزه، پرداخت بدهی مالی و عمل به آنچه وصیت نموده‌‌اند.

⭕️نکته: فرزند خوب فرزندی است که هر آنچه در توان دارد نسبت به پدر و مادرش انجام دهد، اعم از دعا و خیرات.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘️میترا، دستهایش را روی خاک مچاله کرد. ذرات ریز خاک مرطوب به تمام گوشه وکنار انگشتش چسبیدند. روزهایی یادش آمد که شیرین‌ترین روزهای زندگیش محسوب می‌شد.  محبت مادرش،  نشستن او پشت چرخ خیاطی و صدای خسته‌ی چرخ، مهربانی او، حسرت روی دلش چنگ انداخت. اشکهایش بی صدا بارید.

🍃سوره ی حمد را خواند: «مادر فقط یکبار دیگر بلند شو تا ببینمت. فقط یکبار... »

🌾اشک امانش نداد. هق هق گریه، نفسش  رابرید. مهین و سینا، زیر بغلهایش را گرفتند و او را کمی آنسوتر، زیر درخت نشاندند.
صدای مادرش توی گوشش پیچید: « من همیشگی نیستم، تا هستم، بهم سر بزنید... »

🍂حسرت نگاه به چهره مادر و بوسیدن دستهایش حالا تا ابد بر دلش سایه می انداخت. تمام دوران تحصیل، خارج درس خوانده و حالا بعد سه سال مادرش را زیر خروارها خاک دفن کرده بود.

#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_ترنم

🆔 @tanha_rahe_narafte

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر