تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

سرمایه زندگی

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفره‌ای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی می‌کشید. غزل ناخنک به بسته چیپس‌ او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد.

☘️_مثل اینکه چیپس منه!

🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمی‌خورم.

⚡️مادر نیم‌گاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ »

🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم.

☘️_خیر باشه.

🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمی‌کنه.

⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟»

✨_تو هزینه جشن عروسی، نمی‌تونه به مهران کمک کنه.

🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.»

🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد.

✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. »

☘️_بله، الان با افزایش قیمت‌ها، هزینه‌های جشن بیشتر میشه، با وام و پس‌انداز پدرم، می‌تونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم.

🍃_خب، جشن چی میشه؟

🍀_پدرم دختر و پسر دیگه‌ای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته.

🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران می‌دانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند.
 
💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه دایی‌ام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. »

⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهره‌ی او خیره شد.

💠پدر غزل سال‌ها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگی‌اش را می‌گذراند.

✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمی‌‌تونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانواده‌ام همین اندازه‌ست.»
معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، ان‌شاءالله ‌خونه دایی‌ات.»

🍃_ممنونم، بهترین سرمایه‌گذاری تو زندگی‌ مشترک‌، دعای خیر پدر و مادرامون هستش.

☘️معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آن‌دو گفت: «ان‌شاءالله خوشبخت بشین.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی