نجوای صدیقه
🍃دستش را روی زنگ خانه گذاشت. بعد از صدای زنگ، با کلید در را باز کرد. بهروز وقتی وارد حیاط شد، چشمش به مادرش افتاد که در باغچه علفهای هرز را میکند.
☘️بهروز سلامی داد و جعبه شیرینی را روی پله گذاشت. برادرش را صدا زد: «بهرام کجایی؟ بیا ببینمت، تو خونهای، اونوقت مامان تنهایی داره تو باغچه کار میکنه.»
💠مریم و بهرام از صدای برادر بزرگترشان آمدند توی ایوان ایستادند. مربم جعبه را باز کرد، با دیدن شیرینیتر به آشپزخانه رفت با چند تا چنگال و پیشدستی برگشت.
⚡️بهرام شیرینی را در دهانش گذاشت و همانطوری که میخورد به مادرش گفت: «مادرجان! شما نمیخوری؟ »
🌸_پسر جون، شیرینی تو که خوردی پاشو آستیناتو بده بالا تا باغچه رو آماده کنیم.
🍃بهرام یه گازی به شیرینیش زد و گفت: «خرج داره!»
⚡️صدیقه با خنده گفت: «ماشاءالله! بهروز تو پاشو آستیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکش.»
🍃بهروز لیوان را پر از آب کرد و برادرش را با اسم صدا زد، تا بهرام صورتش را چرخاند آب را رویش پاشید و گفت: «بفرما! این هم خرجت.» هر دو باهم خندیدند. بهروز آخرین تیکهی شیرینی را توی دهانش گذاشت و بلند شد.
🌾هر دو برادر آستینهای خود را بالا زدند و زیر نگاه مادر شروع به کار کردند. یک ساعتی طول کشید تا کارشان تمام شد. باغچه را به اندازهی دو متر در یک متر برای کاشت سبزی جدا کردند.
✨مریم از مادرش پرسید: «شام چی بذارم؟»
🍃_خورشت قیمه بار بذار، سیب زمینیهارو هم بشور بده من پوست بکنم.
✨مریم چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و آبکش توی سینی گذاشت. صدای دلنشین اذان بلند شد. مادر آبکش سیب زمینیهای شسته شده را به مریم داد.
🌾صدیقه وضو گرفت و داخل اتاق رفت تا نماز بخواند. او بعد از نماز دستهایش را بالا برد و نجوا کرد: «خدایا! عافیت و عاقبت بخیری حال خوب و شادی برای فرزندانم مقدر کن.»
