دور دنیا
🌸دوستانش دورهاش کردند و هر کدام با حرفی میخواستند نظر او را تغییر دهند.
☘️سمانه همانطور که روی چمنهایِ بوستانِ مخصوصِ بانوان به پشت خوابیده بود، پای راستش را بالا آورد و از زانو خم کرد. دستانش را در هم قلاب کرد پایین زانویش گذاشت. همانطور که حرکت ورزشی را انجام میداد ریحانه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «ریحانه به تو هم میگن بچه پولدار! بیخود اینجا موندی و عمرت رو تلف میکنی پاشو برو لندن. »
🌺ریحانه از بس گوشش پُر از این حرفها بود، در ذهنش خاطرهای مرور شد و فقط خندید.
🍃هستی که نشسته بود و قمقمه آب را قُلُپقُلُپ سرمیکشید. درِ آن را بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «سمانه راست میگه برو کِیف دنیارو بکن. »
🍁ریحانه ترجیح داد سکوتش را نشکند و به صدای جیکجیک گنجشکان که از این شاخه به آن شاخه میپریدند گوش کند و لذت ببرد.
ستایش که از سکوت ریحانه حرصش گرفته بود گفت: «دختر کاری نکن بهت بگیم دست تنگ و خسیس! »
🌼ریحانه به حرف آمد. به پرندهای که سر شاخه بود و کلمه "یاحق" را تکرار میکرد نگاهی کرد و گفت: «اگر به من بگید هشتاد بار
دور دنیا بچرخ میگم که هشتاد بار دور مادرم میچرخم؛ چون مادرم دنیای منه! » حرفِ ریحانه باعث شد سمانه، هستی و ستایش به فکر فرو روند.
