تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰۶ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

 

 

🏞 سرش را رو به آسمان گرفته‌ بود. تلاش می‌کرد نفس عمیقی بکشد، اما چیزی بر روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد.

صدای کسی را شنید که به‌ حالت هشدار می‌گفت: «آقا اوضاع چشم حاج‌خانوم رو جدی بگیرید، مادر منم فشار چشمش پنجاه بود، اینجا نتونستن کاری بکنن و ... » دیگر چیزی نمی‌شنید. او را در اتاق معاینه دیده بود.

 

👨‍⚕بغضش ترکید و زبانش بند آمد. حرف‌های دکتر مدام به دیواره‌ی مغزش می‌کوبید.

یاد روزهایی افتاد که مادر مدام از تاری دید و اذیت‌ شدن چشم‌هایش ناله می‌کرد و هر بار با دلیلی، دکتر رفتنش به تأخیر می‌افتاد.

 

👵تا حالا خیال‌ می‌کرد زندگی‌اش را وقف مادر کرده و از هیچ خدمتی دریغ نکرده، اما حرف‌های دکتر، داشت حقیقت کم‌کاری‌هایش را روشن می‌کرد: «آقای محترم چرا اینقدر دیر...؟! نود درصد بینایی‌ چشم چپ از بین رفته و دیگه قابل درمان نیست. چشم راست هم درگیر آب سیاهه و هر چه سریعتر باید عمل بشه ...»

 

⚡️سرش گیج می‌رفت و هیچ توجیهی برای این تاخیر نداشت. نزد مادر که در سالن منتظر او بود، برگشت: «مامان من میرم قطره‌هات رو بگیرم، زودی میام.» و به سرعت از مطب خارج شد.

 

📱گوشی تلفن در دستش بود و به‌ هرجا که می‌توانست زنگ‌ می‌زد تا از دکتر دیگری وقت‌‌بگیرد. به مطب برگشت. دست مادر را گرفت و او را آرام تا پایین پله‌ها آورد. سپس خم‌ شد و جسم نحیف پیرزن را بر پشت گرفت. مادر، طبق عادت در هر قدم برایش دعای عاقبت به خیری می‌کرد.

 

🏨سالن انتظار مطب جدید خالی‌ شده‌ بود و نوبت معاینه‌ی مادر بود. محمد دست‌هایش را بی‌اختیار به‌هم می‌سایید.

دکتر معاینات را با لنزهای مختلفی انجام‌داد. سپس سرش را پایین انداخت. انگشت‌هایش را به هم گره کرد: «متاسفانه خیلی دیر آوردین، شبکیه کلاً تخریب ‌شده و کاری نمیشه کرد. چند تا قطره می‌نویسم برای کنترل فشار چشم.»

 

👀با چشم‌هایی که کاسه‌ی خون شده‌ بود، به چهره‌ی دکتر زل‌زده، با صدایی که قصد بیرون‌آمدن نداشت، پرسید: «آقای دکتر با جراحی هم حل نمیشه؟!»

دکتر با لحن جدی‌تری ادامه‌داد: «تو این سن، بیهوشی براشون خطرناکه. جز کنترل فشار، راه دیگه‌ای نیست.»

 

🧔‍♂محمد که دیگر از گول‌زدن خود ناامید شده‌بود، دست زیر بازوی مادر، از اتاق معاینه خارج‌شد.

انگار در سرش چند نفر با هم فریادمی‌زدند و او را سرزنش می‌کردند: «چرا اینقدر دیر؟! مادر در حال نابینا شدن است.»

 

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

انسان به دنبال حال خوب🌱 است و برای رسیدن به این مسئله گاه خود را درگیر ابزارهایی🔧 می‌کند که هیچ سودی برای او ندارند و چه بسا حال خوب واقعی را از او بگیرند و تنها اسیر زندانی با میله‌های نامرئی‌اش کنند. در فضایی بی روح با چند پیام✉️ و تصویر 🏞بدون واقعیت که سرگرم می‌کند و لذت کنار همدیگر بودن را می‌گیرد.

 

⭕️گاه نیز برای دیده شدن کارهایی می‌کند که خود نیز نمی داند درست است یا خیر. 

 

 

صبح طلوع
۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

اشک در چشمان نیلوفر جوشید. دیشب از فکر و خیال اصلا خوابش نبرده بود. سر درد داشت. صفحه گوشی‌اش روشن شد و اسم دوستش نهال روی صفحه نمایان.

💫نیلوفر دست در دست دخترش لیلا وارد کافی شاپ شد. نهال صندلی را جلو کشید. لیلا سریع نشست.
_ نیلوفر! چی می‌خوری، سفارش بدم؟
 همانطور که سرش تو گوشی بود بدون این که به نهال نگاه کند، جواب داد: «هر چی برا خودت سفارش میدی، برا منم سفارش بده.»
 نهال لیست کافه را زیر و رو کرد و گفت:
«چطوره دو تا کاپوچینو با کاپ کیک سفارش بدیم.»
نیلوفر همانطور که سرش پایین بود، ابروهایش را خم کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.

👧نهال به لیلا، دختر نیلوفر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود نگاهی انداخت که آرام با عروسکش بازی می‌کرد. لیلا زیر لب برای خودش چیزی می‌گفت و گاهی صدایش را کمی بالا می‌برد. مادرش هراز گاهی به او تشر می‌زد که آرام باشد!

🌱نهال دستی بر سر لیلا کشید و لبخندی زد:«نیلوفر! دخترت بازی می‌کنه، چه کارش داری؟!»
 نیلوفر با خشم به نهال نگاهی انداخت. می‌خواست چیزی بگوید که پیشخدمت رسید. نهال سفارش را به او گفت. پیشخدمت که رفت به نیلوفر گفت: «عزیزم! گوشی رو بذار کنار. یکم با هم صحبت کنیم تا حالمون عوض بشه. گوشی رو بعدا هم تو خونه می‌تونی چک کنی.»

📱این بار نیلوفر حرفش را گوش داد، صفحه گوشی‌ را خاموش کرد و آن را در کیفش گذاشت با چشمانی پر از غصه نگاهی به نهال انداخت. نهال سر صحبت را باز کرد: «یادته اون موقع که دانشجو بودیم هفته‌ای یه بار می‌اومدیم اینجا. فقط قهوه‌های این کافه می‌چسبید.»
نیلوفر با چشمانی که دیگر شادی در آن برق نمی‌زد، لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد.

🥮پیشخدمت سر میزشان آمد و سفارش‌ها را روی میز چید. لیلا با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون! کیک‌ شکلاتی»
 لیلا دستش را طرف تکه‌های شکلات‌ روی کیک برد که نیلوفر تشر زد: «اگه می‌خوای با دست بخوری باید اول دستاتو بشوری. می‌خوای مریض بشی؟!»
نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد: «من الان می‌برمش تا دستاشو بشوره.»
_ولش کن! بذار خودش میره دستاشو می‌شوره.
نیلوفر آرام به نهال گفت: «کارت دارم.»
لیلا با اخم‌های درهم کشیده به سمت دستشویی کافی‌شاپ رفت.
نهال کمی سرش را جلو برد: «خُب بگو عزیزم... چی شده؟»
_حمید... تصمیم گرفته ازم جدا بشه. اونم به خاطر بی‌توجهی‌های من و مدام تو فضای مجازی بودنم.
بغض نیلوفر ترکید و اشکش جاری شد.

 

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

📣همسران! در زندگی مشترک نسبت به هم بی تفاوت نباشید و باهم سخن بگویید.

خیلی راحت و به سادگی احساستان را به شریک زندگی خود بگویید:
✅من به توجه تو نیاز دارم... احساس کردم به من توجه نداری!
✅من به محبت 💞بیشتر تو نیاز دارم!
✅من به این که بگویی: "دوستم داری" علاقمندم!☺️
✅دلم می‌خواهد با من این طوری صحبت کنی!
✅من دوست دارم با من این جوری رفتار کنی!

❌با این لحن با همسر خود صحبت نکنید:
تو نسبت به من بی توجه شدی!
تو دیگر مرا دوست نداری!
و...

💡زندگی شاد و موفق، یک آرزوی لذت‌بخش دست یافتنی است.

 

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فاطمه عادت داشت از خوشی و ناخوشی اش فیلم وعکس توی اینستاگرام منتشر کند.
یک روز صبح وقتی گوشی‌اش را باز کرد؛ قلبش شروع به تندتند زدن کرد.
از خودش پرسید: «کی و کجا چنین عکسی گرفته‌ام؟»

☘️هرچه به ذهنش فشار آورد؛ حتی خاطره‌ی دوری هم نداشت. دوباره عکس را با دقت نگاه کرد، کافی نبود. روی آن زوم کرد و تمام دانسته‌هایش در مورد فتوشاپ و افکت های اینستاگرام؛ روی داریه ریخت.
گوشه‌ای از گردنش؛ با برش نامنظم؛ حالت معیوب پیدا کرده بود.

🍂دستش دورگردن مردی بود که نمیشناخت و کسی زیر آن عکس نوشته بود: «عجب!!! توصیه میکنم زودتر به این شماره کارت؛ دو میلیون تومن بریز والا خبر کثافت کاریهات رو به شوهرت میدم.»

🌾با خواندن نوشته‌ی زیر عکس؛ چشمهایش دوباره به عکس نگاه کرد. هرچه با خودش فکر کرد؛ یادش نیامد چه کس می‌توانست از او اخاذی کند. شماره کارت را هم که وارد کرد؛ اسم آشنایی ندید.

💫دوباره به آیدی فرستنده نگاه کرد. اکانت حذف شده نوشته بود. در همین لحظه پیامکی برایش آمد که شبیه همین عبارات برایش ارسال شده بود.

🍃می‌دانست کاری نکرده است؛ اما به هرحال چنین تصویری می‌توانست نظر خوشبین‌ترین مردها را هم تغییر بدهد.

💫خواست بلند شود و به کارهای خانه رسیدگی کند اما ذهنش مشوش بود.بالاخره فکری به ذهنش رسید؛ نام پلیس فتا را در ذره‌بین جستجو کرد. شماره و آدرس منطقه‌هایش را پیدا کرد. سراغ مانتو و روسریش رفت و دقایقی بعد سروان اداره‌ی پلیس؛ با توضیحاتی؛ اورا متوجه اشتباهش کرد. همانجا نشست. اکانت اینستاگرامش را حذف کرد. به خودش قول داد؛ هرگز عکسهایش را منتشر نکند و خدا را بابت خطری که از بیخ گوشش رد شد؛ شکر کرد.


 

صبح طلوع
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت.
قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند.
از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود

👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید.
فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند.
آن شب میلی به غذا خوردن نداشت.
خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند.

🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود.
دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند.
به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد.
در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ »

⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. »
سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد.
شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید.
دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد.

🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد.
شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت:
«من سربازتم من سربازتم
دیدی دنیا رو برات بهم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. »

☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد.
اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد:
«دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی...
شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. »

 

 

صبح طلوع
۱۴ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


👶هرگاه کودک چیزی را شکست و یا هنگام خوردن خوراکی 🍫مکانی را کثیف کرد،
✅به او بگوییم:
🧹«برو جارو بیار! کمک کن تا جمعش کنیم!
دستمال از کشوی کابینت بردار و خشک کن!🧻
دمپایی🩴 بپوش تا خرده‌شیشه پات رو زخمی نکنه!»

❌ممنوع:
برو عقب دست نزن!🙍‍♀
لازم نیست کاری بکنی!
داد و فریاد و سرزنش و...🤬

💡نکته طلایی: زمانی که کودک در تمیز  کردن محل، کمک و همکاری می‌کند، او هم می‌آموزد مسئولیت کارش را به عهده بگیرد و هم نظم و نحوه‌ی تمیز کردن را یاد می‌گیرد.

 

صبح طلوع
۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️آفتاب کم رنگ روی آسفالت پهن بود. هوا سردتر شد و نم نم باران شروع به باریدن کرد. ثریا پرده سفید رنگ را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. صدای گوینده‌ رادیو در فضای خانه می‌پیچید.
نغمه با هیجان وارد پذیرایی شد. خندان با صدای بلند گفت: «مامان‌جون! قبول شدم.»
از رادیو موسیقی بی‌کلام پخش می‌شد. نغمه دست‌های نوازشگر مادرش را در دست گرفت و با عشق بوسه‌ای بر آن‌ها زد.
«ممنونم مامان! »

🌺لبخند روی لب‌های مادر نشست. نم‌ِاشک در چشمهای ثریا لرزید؛ شوقی وصف‌ناپذیر از این قدردانی، در دل ثریا به پا شد و لب زد:
«نغمه جان! از کی باید شروع به کار کنی؟ »

🍃_از شنبه. فردا باید برم آزمایش و مدارک مربوط رو ببرم برا تکمیل پروندم.

_خدا رو شکر استخدام شدی.

💫نغمه سرش را به سمت مادر چرخاند. لحظه‌ای به نگاه مهربان مادر چشم دوخت و به سمت اتاق خودش رفت.

🍁روزهای کوتاه، خبر از شروعِ پاییز و فصلِ برگ ریزان را می‌داد. نغمه روبروی آینه قدی، چادرش را مرتب کرد و کیف خود را از روی میز برداشت. ثریا رو به دخترش گفت: «نغمه جان! مراقب خودت باش! دیگه تکرار نکنم، فقط با اتوبوس یا نهایتاً تاکسی میری و برمی‌گردی.»

☘️_چشم، چشم مادر من!

🧕ثریا دل نگرانی‌اش را می‌خواست کنترل کند؛ اما از آن جایی که او را بدون پدر بزرگ کرده بود، احساس ترس‌ داشت؛ ترس این که افرادی سر راه تنها دخترش قرار بگیرند و او فریب بخورد. برای همین ادامه داد:
«حالا ببینم چقدر گوش میدی خانومِ حسابدار. »

💫_من برم دیگه؟ کاری نداری مامان؟!

نغمه صورت مادرش را بوسید و ثریا او را با لبخندی بدرقه‌ کرد.

🚌نغمه سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. خاطره‌ی سه سال پیش یادش آمد. روزی که با مریم به پارک پامچال رفته بود و اتفاقی با ساسان آشنا شد. با این آشنایی و دوستی پنهانی‌‌اش، کم مانده بود فریب حرف‌های ساسان را بخورد. در دل خدا را شکر کرد که مادر از رفتارهایش متوجه موضوع شد.

💫ثریا به جای سرزنش‌های بیش از حد، در مورد آفت دوستی‌های پنهانی با دخترش حرف زد. شماره تماس ساسان را از نغمه گرفت.

☎️ثریا به ساسان زنگ زد و با لحن جدی گفت: «اگه واقعا نغمه رو می‌خواهی با پدر و مادرتون بیاید خواستگاری، دخترم بزرگ‌تر داره.»

🍃با صدای بلند راننده که گفت: «ایستگاه آخره، کسی جا نمونه.» رشته‌ی افکار نغمه پاره شد.‌ دستش را جلوی دهانش گرفت و با خود واگویه کرد: «وای خدای من! یعنی الان باید یه ایستگاه رو دوباره برگردم. »

 

صبح طلوع
۱۳ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!»
قاسم این‌بار به چهره‌ی وارفته‌ی سایه چشم دوخت. گویا سال‌ها او را ندیده‌‌ باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری می‌کرد و مهرش در وجود قاسم ریشه می‌دواند.

⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوباره‌ی قاسم، از صدیقه نامادری‌اش بدجنسی ساخته‌ بود که مدام سعی می‌کرد از چنگش فرار کند. در حالی‌که او همیشه سایه را دختر بی‌مادری می‌دید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمی‌گذاشت.

💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر می‌دید. دلش می‌خواست این لحظه هرگز تمام نشود.
جلو رفت و با دست‌های لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید.
قاسم دست بر شانه‌ی سایه گذاشت؛ «برای خونواده‌م جونم رو هم میدم ... تازه می‌خوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همه‌مون عوض بشه...»

👀تک‌تک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زده‌بودند. باور این‌همه تغییر پدر برایشان سخت‌ بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده‌ بود پدری‌اش را ثابت‌کند. مرتب‌ترین برنامه‌ی زندگی‌اش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی.

💫صدیقه و بچه‌ها که غافلگیر شده‌بودند، با هم پرسیدند: «جدی می‌گین؟!».
قاسم شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب‌داد: «من کاملاً جدی‌ام، شما اگه نمیایین! با صدیقه می‌رم.»
مریم زودتر از همه به طرف عروسک‌هایش دوید و با دو تا از آن‌ها برگشت: «بابا جون من که آماده‌م. بریم.»
صدیقه که قربان صدقه‌‌ی مریم می‌رفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچه‌م نیستینا بجنبین دیگه.»

💼چمدان‌ها و لوازم سفر آماده‌ و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کرده‌بود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد.
قاسم که با شوق خانواده‌‌اش احساس شرمندگی را تجربه می‌کرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همه‌مونو با هم طلبیده.»
شادی و ذوق بچه‌ها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانواده‌اش اشک او را نبینند.

 

 

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌻گلدان‌های شمعدانی، دورحوض با فاصله خودنمایی می‌کردند. ناصر صندلی تاشو فلزی را باز کرد کنار باغچه گذاشت.
بعد از آن، از پدرش خواست تا روی صندلی بنشیند. مشغول کوتاه کردن موهای پدرش شد؛ اما پدرش بی‌قراری می‌کرد و ناصر با کلافگی نفسی از سینه بیرون فرستاد.
یک مرتبه نگاه سید با دیدن راضیه رنگ آرامش به خود گرفت و لبخند روی لب‌های دخترش نشست.

🧕راضیه آرام به سمتش قدم برداشت و در همان حال ناصر نگاهِ گذرایی به او انداخت.
و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پدرش شد. سید رضا درست مثل پسر بچه‌ بازیگوش بیشتر از ده دقیقه طاقت نداشت تا روی صندلی بنشیند.

🌺سید رضا گفت: « پسر تمومش کن!»
ناصر چشمی گفت و گره پیش بند سلمانی را از گردن پدرش باز کرد.
راضیه جلو پاهای پدر نشست و مشغول تمیز کردن سر و صورت پدرش شد. ناصر با دیدن این حرکت راضیه لبخندی به نگاه خواهرش تقدیم کرد. هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوختند.

👴سید رضا در حالی که از روی صندلی بلند میشد لب زد.
- خدا خیرتون بده.
ناصر در حالی که وسایل را جمع و جور می‌کرد، فکری به سرش افتاد. ناگهانی پیش‌بند را به طرف خواهرش تکان داد. موهای درون پیش‌بند به سر و روی راضیه ریخت.

⚡️راضیه لب‌هایش را به هم فشار داد و نخواست از شدت عصبانیت کلام بی‌ربط به برادرش بگوید. با یک حرکت سریع شیر آب را باز کرد و شیلنگ را  روی ناصر گرفت و گفت: «بفرما! آقا داداش اینم جوابش...»

🎙یک مرتبه ناصر به صدای بلند گفت: « دارم برات صامت خانوم!
می‌تونی حوله و لباسای بابا رو بیاری، حمومش کنم؟ یا صبر کنم تا مامان بیاد؟»

📍راضیه بی توجه به کنایه‌ی برادرش، سمت اتاق رفت تا لباس‌های سید رضا را آماده کند. کشوی لباس‌ها را باز کرد. نگاهش روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود، نشست. لباس‌های تا شده را روی حوله قرار داد و از اتاق خارج شد. هر دو دست بابا سید را گرفتند و او را سمت حمام بردند.

🌸راضیه بعد از کمک به برادرش، برگشت و کنار باغچه نشست. در ذهنش حدیث
🔸امام صادق علیه‌السلام را مرور کرد که حضرت فرمودند: "حضرت عیسی علیه‌السلام: بجز ذکر خدا سخن بسیار نـگـوئیـد، زیـرا کـسـانـی که بجز ذکر خدا سخن بیهوده گویند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند."*

📚*اصول کافى، ج۳، ص۱۷۶، روایت۱۱

 

 

صبح طلوع
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر