تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰۶ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

 

⏰صدای تیک‌تاک ساعت خبر می‌داد لحظه تحویل سال، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
من به همراه امیرعلی، مامان و بابا به انتظار آمدن مهمان جدید به خانه‌مان بودیم.
مهمانی از جنس شکوفه و باران!

🚿آواز امیر علی، داداش کوچکم در فضای حمام می‌پیچید و بعد از اکو شدن به گوش ما می‌رسید. وقتی هم از حمام آمد هنوز شیطنتش از سر و کولش می‌بارید: «مامان این آخرین حموم سال ۱۴۰۱ هم تموم شد، تا یک سال بعد حموم نمی‌رم.»😂
و باز از آخرین‌ها و آخرین‌هایی گفت که در این سال انجام داده می‌شوند.

🧕مادرم لب‌هایش کش آمد و گفت: «پسر قشنگم تلاشتو بکن که تو سال جدید هر روزش یه کار جدید و خوب بکنی تا امام زمان ازت راضی باشه حتی اگه اون کار کوچولو باشه.»
امیرعلی که با حوله‌ی آبی‌رنگ موهای سیاهش را خشک می‌کرد، خود را روی مُبل رها کرد و گفت: «مامان چطوری کار بزرگ انجام بدیم که امام خوشحال بشه؟»

🧔‍♂بابا که از شنیدن صدای داداش و سؤالش ذوق کرده بود جواب داد: «پسر مهربونم اگه هر روز از سال جدید رو حتی شده یه کار کوچیک انجام بدی سال بعد ۳۶۵ تا کار خوب برای خودت جمع کردی که به دست امام زمان میرسه و خوشحالش میکنه.»
مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت : «با اجازه بابایی نظرتون چیه امسال زهرا دعا بکنه؟!»
بابا دستی به موهایش کشید. خندید و گفت : «چرا که نه! خیلی هم عالی حتما سال بعد هم امیرعلی میخونه و کم‌کم این دعا خوندن هم از دست من در میآد.»😄

📺ماهی‌قرمز توی تنگ بلوری می‌چرخد و می‌رقصد. آن را برمی‌دارم وسط سفره هفت سین می‌گذارم. کنار سفره روبه‌روی تلویزیون می‌نشینیم.
لحظه‌ها از کنار لحظه‌ها مثل مسابقه دویی که نفر اول ندارد در حال عبورند.

🌤نفس عمیقی می‌کشم و دعا می‌کنم: «خدایا امام زمان ما رو برسون.
امسال سال پر از برکت و اتفاق‌های خوب باشه، سالی که بیماری لاعلاج نمونه و همه مردم جهان در پناه امام زمان (عج) باشن
قلبم تند و تندتر می‌زند. وقتش میرسد و لحظه کوچکی از سال قبل جایش را با لحظه جدید عوض می‌کند
می‌گویم مولای ما بابای ما دعا کن برایمان!»
صدای توپ می‌آید و عید می‌شود.
خوشحالم آخرین و اولین حرف من در سال قبل و سال جدید به نام امام زمان زده می‌شود.

 

 

صبح طلوع
۰۱ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💁‍♀همیشه بهم میگی که بعد خاله‌بازی وسایلم رو جمع کنم و وسط اتاق نذارم پهن بمونن.
 بعضی وقتا یادم میره🙇‍♀ اما تو با خنده‌ای که توش خستگی و کلافگی از سربه‌هوا بودنم هست میگی: «زهرا جونم! باور کنم که میخوای مامان اذیت بشه با جمع کردن وسایلت؟»🥴
 اینطوری میشه که یه‌چی تو دلم قلقلکم میده و میگه که زهرا دفعه بعدی با جمع کردن وسایلت بدون تذکر جبران کن!🤭

راستی دیروز که خونه مهسا اینا یادمون رفت اسباب‌بازیامون🧩 رو جمع کنیم،
مامانش گفت که دیگه مهسا رو دوست نداره😯.
 یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش🤔. دلم هُری ریخت و شکست💔.
اگه دوستم نداشته باشی چی‌کار کنم؟😔

 

صبح طلوع
۰۱ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد.

☘️ زمانی که بعد از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب وارد آن منطقه شدند، فاطمه نه تنها از عقیده‌اش نسبت به انقلاب دست برنداشت و دچار سستی و شک نشد، حتی ناراحت شد که عده‌ای وارد شهرشان شدند و با سخنان باطل و رفتار نادرست بر ضد انقلاب چیزهایی می گویند.

⚡️ همسرش همچون فاطمه در راه دین بود. فاطمه و همسرش می‌دیدند که افراد ضد انقلاب هر روز به مردم خشونت می‌کردند.  شب و نیمه شب به مردم حمله می‌کنند و آنان آزار و اذیت می‌دادند.
 
💫 همچنین ضد انقلاب در مجالس مختلفی حاضر می‌شدند و برضد دین و انقلاب با مردم صحبت می‌کردند و افکارشان را می‌شستند و بدبین می‌کردند؛ فاطمه و همسرش که از این اوضاع ناراحت شده بودند، هر روز از خدا می خواستند، فرجی شود تا اینکه فاطمه و همسرش با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند، بر علیه این افراد قیام کند و جلویشان بایستند.  
 
🌾فاطمه اسدی و همسرش همکاریشان را با نیروهای سپاه و پیش‌مرگان مسلمان کُرد آغاز کردند. در این هنگام فعالیت‌های فاطمه اسدی و همسر ش آغاز شد و ضد انقلاب که از ماجرا مطلع شده بود ناگهان...

ادامه دارد ...

 

 

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

😤بعضی وقتا هست که ناراحتم و اعصابم بهم ریخته. مثل اون روز که حسین ماشین‌ کنترلیش🚗 رو بهم نداد. ولی تو به جای اینکه بهم بگی
 که آروم🌱 باشم،
یا بگی صبر کن خودم دو سه ماه دیگه برات میخرم🎁،
یا حتی ازم بخواید با جمع کردن پولام💰 کمک‌تون کنم توی خریدنش، دستم انداختید و گفتید که یه مرد برای ماشین‌کنترلی ناراحت نمیشه😏!
ولی بابا من بچه‌م😔.
مرد نیستم ولی شخصیت دارم و ازت میخوام که توی حس‌هام باهام شریک بشی. چسب🩹 روی زخم باش. بتادین نه.🙃

 

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»

💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
می‌خریم.»

✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»

🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید.

🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…»

🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»

💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد.

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه.

💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن.

🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه!

🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم.

🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی
نوروز رسید و تو همینی که همانی !
گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی!
پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌ریخت. یاد تمام دلدادگی‌هایی افتاده بود که بی جواب مانده‌ بود. تپش‌هایی که هیچ وقت آرام نمی‌گرفت‌.
خواب‌هایی که همیشه آشفته بود.
و دلی که هیچ‌وقت به دست نمی آمد.

🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟»
یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود.
خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف می‌زد‌ و می‌خندید.
اما این "تو بمیری از آن تو بمیری‌ها" نبود!
همه‌‌ی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود.

😭اشکهایش به پهنای صورت می‌ریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش می‌آمد. از دلی که داده بود و نباید می‌داد. خنده‌ها وحرفهایی که نباید می‌زد.
نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟
راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟!

👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت.
تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس می‌کرد‌.
‌نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پرده‌های رحمت الهی کی کنار بروند!

💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی می‌خواند:
✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر‌ حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده می‌شود که گمان کرده می‌شود بخشیده شده.»

💓دلش می تپید‌ اما با خودش تصمیم گرفت تپش‌های قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا می‌خواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق می‌کنند!
روی سجاده نشست‌. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد.
۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد.

💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق می‌کرد.

 📚نهج‌البلاغه، حکمت۳۰.

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡برای ساختن زندگی خود؛
لازم نیست بدبین🧐 باشید!
لازم نیست؛ ذهن و دلتان را نگران🥴 کنید.
🌱تنها چیزی که لازم است به قول قدیمی ها:"مالتان را سفت بچسبید. همسایه را دزد نکنید"

📌باعشق ورزی صحیح،
📌با روش گفتگوی متمدانه و منتج به نتیجه،
📌با غیرت و محبت به جا،
📌با کنترل ومدیریت تنش‌ها،
آسیب های زندگی را جوری مدیریت📝 کنید که همسرتان با دل وجانش شما را بپذیرد و عاشق باشد؛ آن وقت خیالتان راحت 😌خواهد بود‌‌.

 

صبح طلوع
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله می‌گشت.🧻

پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونواده‌ی یه پزشک🩺،  باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!»
مادر که دستمال به دست گاز را پاک می‌کرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟»
ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏

🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان می‌داد؛ حتی وقتی در آزمون‌های کلاس کنکور، رتبه‌اش پایین می‌شد، طوری برخورد می‌کرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده!
اما این دیگر خونسردی‌بردار نبود!

✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لب‌های کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یه‌سال جون به لب‌کردی!»

☘️پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حوله‌ست و به وقت پیری و طبیب!»
😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!»
🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خنده‌شان را بلند کرد.

🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبت‌نام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند...

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🚫هیچ گاه فرزندان و اوضاع زندگی دیگران را با فرزندان و اوضاع خانوادگی خود مقایسه نکنید.

🗓 هرخانواده‌ و فردی برای زندگی‌اش برنامه و اهداف منحصر به فردی دارد و همچنین تربیتی متفاوت.

💡والدین با مقایسه‌ای که انجام می‌دهند فرزندانشان را ناراحت و بی‌اعتماد به نفس🤗 می‌کنند و حتی این مسئله باعث اختلافات دیگری نیز ‌می‌شود، لذا توجه به این مسائل به ظاهر ساده، تاثیر بسیاری دارد.

 

صبح طلوع
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر