تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

باد در قفس

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🌻گلدان‌های شمعدانی، دورحوض با فاصله خودنمایی می‌کردند. ناصر صندلی تاشو فلزی را باز کرد کنار باغچه گذاشت.
بعد از آن، از پدرش خواست تا روی صندلی بنشیند. مشغول کوتاه کردن موهای پدرش شد؛ اما پدرش بی‌قراری می‌کرد و ناصر با کلافگی نفسی از سینه بیرون فرستاد.
یک مرتبه نگاه سید با دیدن راضیه رنگ آرامش به خود گرفت و لبخند روی لب‌های دخترش نشست.

🧕راضیه آرام به سمتش قدم برداشت و در همان حال ناصر نگاهِ گذرایی به او انداخت.
و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پدرش شد. سید رضا درست مثل پسر بچه‌ بازیگوش بیشتر از ده دقیقه طاقت نداشت تا روی صندلی بنشیند.

🌺سید رضا گفت: « پسر تمومش کن!»
ناصر چشمی گفت و گره پیش بند سلمانی را از گردن پدرش باز کرد.
راضیه جلو پاهای پدر نشست و مشغول تمیز کردن سر و صورت پدرش شد. ناصر با دیدن این حرکت راضیه لبخندی به نگاه خواهرش تقدیم کرد. هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوختند.

👴سید رضا در حالی که از روی صندلی بلند میشد لب زد.
- خدا خیرتون بده.
ناصر در حالی که وسایل را جمع و جور می‌کرد، فکری به سرش افتاد. ناگهانی پیش‌بند را به طرف خواهرش تکان داد. موهای درون پیش‌بند به سر و روی راضیه ریخت.

⚡️راضیه لب‌هایش را به هم فشار داد و نخواست از شدت عصبانیت کلام بی‌ربط به برادرش بگوید. با یک حرکت سریع شیر آب را باز کرد و شیلنگ را  روی ناصر گرفت و گفت: «بفرما! آقا داداش اینم جوابش...»

🎙یک مرتبه ناصر به صدای بلند گفت: « دارم برات صامت خانوم!
می‌تونی حوله و لباسای بابا رو بیاری، حمومش کنم؟ یا صبر کنم تا مامان بیاد؟»

📍راضیه بی توجه به کنایه‌ی برادرش، سمت اتاق رفت تا لباس‌های سید رضا را آماده کند. کشوی لباس‌ها را باز کرد. نگاهش روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود، نشست. لباس‌های تا شده را روی حوله قرار داد و از اتاق خارج شد. هر دو دست بابا سید را گرفتند و او را سمت حمام بردند.

🌸راضیه بعد از کمک به برادرش، برگشت و کنار باغچه نشست. در ذهنش حدیث
🔸امام صادق علیه‌السلام را مرور کرد که حضرت فرمودند: "حضرت عیسی علیه‌السلام: بجز ذکر خدا سخن بسیار نـگـوئیـد، زیـرا کـسـانـی که بجز ذکر خدا سخن بیهوده گویند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند."*

📚*اصول کافى، ج۳، ص۱۷۶، روایت۱۱

 

 

۰۱/۱۱/۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی