زمزمهی مهر
☀️آفتاب کم رنگ روی آسفالت پهن بود. هوا سردتر شد و نم نم باران شروع به باریدن کرد. ثریا پرده سفید رنگ را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. صدای گوینده رادیو در فضای خانه میپیچید.
نغمه با هیجان وارد پذیرایی شد. خندان با صدای بلند گفت: «مامانجون! قبول شدم.»
از رادیو موسیقی بیکلام پخش میشد. نغمه دستهای نوازشگر مادرش را در دست گرفت و با عشق بوسهای بر آنها زد.
«ممنونم مامان! »
🌺لبخند روی لبهای مادر نشست. نمِاشک در چشمهای ثریا لرزید؛ شوقی وصفناپذیر از این قدردانی، در دل ثریا به پا شد و لب زد:
«نغمه جان! از کی باید شروع به کار کنی؟ »
🍃_از شنبه. فردا باید برم آزمایش و مدارک مربوط رو ببرم برا تکمیل پروندم.
_خدا رو شکر استخدام شدی.
💫نغمه سرش را به سمت مادر چرخاند. لحظهای به نگاه مهربان مادر چشم دوخت و به سمت اتاق خودش رفت.
🍁روزهای کوتاه، خبر از شروعِ پاییز و فصلِ برگ ریزان را میداد. نغمه روبروی آینه قدی، چادرش را مرتب کرد و کیف خود را از روی میز برداشت. ثریا رو به دخترش گفت: «نغمه جان! مراقب خودت باش! دیگه تکرار نکنم، فقط با اتوبوس یا نهایتاً تاکسی میری و برمیگردی.»
☘️_چشم، چشم مادر من!
🧕ثریا دل نگرانیاش را میخواست کنترل کند؛ اما از آن جایی که او را بدون پدر بزرگ کرده بود، احساس ترس داشت؛ ترس این که افرادی سر راه تنها دخترش قرار بگیرند و او فریب بخورد. برای همین ادامه داد:
«حالا ببینم چقدر گوش میدی خانومِ حسابدار. »
💫_من برم دیگه؟ کاری نداری مامان؟!
نغمه صورت مادرش را بوسید و ثریا او را با لبخندی بدرقه کرد.
🚌نغمه سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. خاطرهی سه سال پیش یادش آمد. روزی که با مریم به پارک پامچال رفته بود و اتفاقی با ساسان آشنا شد. با این آشنایی و دوستی پنهانیاش، کم مانده بود فریب حرفهای ساسان را بخورد. در دل خدا را شکر کرد که مادر از رفتارهایش متوجه موضوع شد.
💫ثریا به جای سرزنشهای بیش از حد، در مورد آفت دوستیهای پنهانی با دخترش حرف زد. شماره تماس ساسان را از نغمه گرفت.
☎️ثریا به ساسان زنگ زد و با لحن جدی گفت: «اگه واقعا نغمه رو میخواهی با پدر و مادرتون بیاید خواستگاری، دخترم بزرگتر داره.»
🍃با صدای بلند راننده که گفت: «ایستگاه آخره، کسی جا نمونه.» رشتهی افکار نغمه پاره شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و با خود واگویه کرد: «وای خدای من! یعنی الان باید یه ایستگاه رو دوباره برگردم. »
