تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قهرمان من قسمت آخر

جمعه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!»
قاسم این‌بار به چهره‌ی وارفته‌ی سایه چشم دوخت. گویا سال‌ها او را ندیده‌‌ باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری می‌کرد و مهرش در وجود قاسم ریشه می‌دواند.

⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوباره‌ی قاسم، از صدیقه نامادری‌اش بدجنسی ساخته‌ بود که مدام سعی می‌کرد از چنگش فرار کند. در حالی‌که او همیشه سایه را دختر بی‌مادری می‌دید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمی‌گذاشت.

💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر می‌دید. دلش می‌خواست این لحظه هرگز تمام نشود.
جلو رفت و با دست‌های لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید.
قاسم دست بر شانه‌ی سایه گذاشت؛ «برای خونواده‌م جونم رو هم میدم ... تازه می‌خوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همه‌مون عوض بشه...»

👀تک‌تک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زده‌بودند. باور این‌همه تغییر پدر برایشان سخت‌ بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده‌ بود پدری‌اش را ثابت‌کند. مرتب‌ترین برنامه‌ی زندگی‌اش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی.

💫صدیقه و بچه‌ها که غافلگیر شده‌بودند، با هم پرسیدند: «جدی می‌گین؟!».
قاسم شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب‌داد: «من کاملاً جدی‌ام، شما اگه نمیایین! با صدیقه می‌رم.»
مریم زودتر از همه به طرف عروسک‌هایش دوید و با دو تا از آن‌ها برگشت: «بابا جون من که آماده‌م. بریم.»
صدیقه که قربان صدقه‌‌ی مریم می‌رفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچه‌م نیستینا بجنبین دیگه.»

💼چمدان‌ها و لوازم سفر آماده‌ و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کرده‌بود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد.
قاسم که با شوق خانواده‌‌اش احساس شرمندگی را تجربه می‌کرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همه‌مونو با هم طلبیده.»
شادی و ذوق بچه‌ها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانواده‌اش اشک او را نبینند.

 

 

۰۱/۱۲/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی