🍃هروقت ناامید میشوم این جمله را به خودم میگویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی میکنند.»
🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست!
واقعیت است!
🍃هروقت ناامید میشوم این جمله را به خودم میگویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی میکنند.»
🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست!
واقعیت است!
🍃داشت فاطمه را می بوسید، تا من را دید رنگش عوض شد. گفت: «حاجی زخمی شده آوردندش کرمان.» گفتم: «پس حاجی شهید شده.» گفت: «نه! علی شفیعی شهید شده.»
💠گفتم: «حاجی هم شهید شده؟» گفت: «نه علی یزدانی شهید شده.» گفته بود: «اگر کسی آمد، گفت: «زخمی شدهام و من را آورده اند کرمان، شما بدانید شهید شدهام.»
📚مثل مالک ، ص۷۱
💠عظمت دریا، استقامت کوهها، وسعت زمین و پدیدههای دیگر را بنگری به راحتی به لطف بیکران ایزد متعال پی میبری چه قدر مهربان است صاحب این همه نشانههای هستی! چطور نمیفهمی و چرا نمیخواهی بفهمی که مهرش بیانتهاست.
از زبان خدا بشنویم: «نَبِّیء عِبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَّحیمِ؛ به بندگانم خبر ده که من آمرزنده و مهربانم.» (سورهی حِجر،آیهی ۴۹)
🌾بخشندگی پروردگار بر همه عیان است قدرش را بدانیم و ناسپاسی نکنیم.
🌺ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایهی لطف جان تو
مولوی
🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.
🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.»
☘️مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.»
💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.»
💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.»
☘️احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.»
💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.»
🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.»
☘️قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.» ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.»
🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.»
☘️صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.»
🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.»
💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.»
🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."
🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."
🌾_مگر حسین بن علی همان کسی نیست که وقتی سپاهیان مان تشنه بودند آبمان داد؟
🍃+آری!
💠_پس چرا صاحبت حُر، او را روانه بیابان بی آب وعلف کربلا کرده؟میگویند محل بلاست!
🍃+مثل اینکه چاره ای نیست.دستور از بالا رسیده.
💫دو اسب صحبت هایشان تمام شد.حُر به طرفشان می آمد.
🌾شهید عبدالنبی یحیایی شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: «می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم.» محرم که میشد مردم را جمع میکرد و برای شان روضه می خواند.
☘️وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد.
🌺نه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دستهای شان خونی شد.
راوی: پدر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۷
☘️میدانید که زندگی آش شل قلمکار است و شادی و غم، سختی و آسانی را با هم دارد؛ برای تحمل سختیها خدا به ما ظرفیتش را داده؛ اما برای اینکه در غم، غمباد نگیریم و فکر نکنیم که دنیا به آخر رسیده و همه چیز دیگر تمام است؛ روحیه مان را هم تقویت میکند. چطوری؟
🌷با این دو آیه: «فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ یُسْراً ، إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ یُسْراً؛ پس بىتردید با دشوارى آسانى است[آرى] بىتردید با دشوارى آسانى است.» (انشراح، آیه ۶-۵)
🌺🍃خدا به ما میگوید که اگر سختی به شما رسید، مدام دربارهاش فکر نکن، خیلی زود تمام میشود و بعدش آسانی است.
✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه میرفت. نفس نفس زدنش، به گوشم
میرسید. احتمالاً چهرهاش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه میرفت. اضطرابش بیشتر میشد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد...
🌾حسن کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچهی قد و نیمقد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند؛ نه جایی، نه پولی.
☘️ هفت هشت ماه پیِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. میگفت: «بابا یه وام بدین به این بندهی خدا. هیچی نداره. لااقل یه سرپناهی پیدا کنه. گناه داره.»
🌺حاجی هم میگفت: «پسر جون! وام میخوایی، باید یه مقدار پولبذاری صندوق. همین.» آنقدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار کرد تا یکی خانهدار شد.
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳