تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

 پادکست انسانها تکرار نمی‌شوند

💠آدم‌ها زود تمام میشن بدون اینکه متوجه بشیم. زمانی به خودمون میایم و می‌بینیم دیگه نمیشه به عقب برگشت...


 

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید: «چرا اینقد توفکری؟» سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت: «دوباره مخالفت کرد؟»

🍃سحر خیره به چشمان لیلا گفت: «نه، خودم دو دلم.» لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد: «تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟»

🌾سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت: «اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. »

☘️لیلا به فکر فرو رفت: «دکتر... » سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد: «چیزی شده؟ » لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت: «نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟» سحر گفت: « آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی...»

لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم  یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و  ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."

☘️ بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت: «ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟» سحر گفت: «پنج شنبه.»
لیلا  کنار سحر رفت و گفت: «دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی.»
 
🌺سحر ابروهاش آویزان شد و گفت: «آخه...»
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید: «تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام.» سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت: «ساعته پنج.»

✨روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی  برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.  

💠پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام  شکست. مادر  اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر  به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.

🌺 لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت: «نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین.»

🌾مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت: «دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن.» و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.

☘️ مادر داماد گفت: «اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. »

🍃لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت: « بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند.» تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت: «نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟»  به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.

 

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌺_به نظرت اگه قدر چیزی که داریم رو بدونیم با از دست دادنش دیگه حسرت نمیخوریم؟

💠_نمیدونم.به نظرم اینو باید از کسایی پرسید که قدر داشته هاشونو میدونن.

☘️_خب پس هیچی

💫_چرا؟

🌾_زمان زیادی طول میکشه تا چنین کسی رو پیدا کنیم.

🍃_خب چرا خودمون امتحان نکنیم؟!

💠بیا از همین الان قدر داشته هامونو بدونیم!

 

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگیرد، لباسش را شستم.خیلی ناراحت شد.

گفت: «راضی نبودم. وظیفه خودم بود.با همین یک دست می شستمش.»

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی ، ص ۵۸

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست جای هم بودن

💡بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن...


 

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستان مادر من را دوست ندارد

🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می‌کرد...

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾کودک به خاطر یک اسباب بازی، فریاد می‌زد و هر  چه روی میز بود را پرت کرد. مادر سعی در آرام کردن کودک داشت و مدام می‌گفت: «نمی دونم چرا اینطوری می کند؟» مادر علت رفتار کودک را نمی‌دانست ولی باید بداند که کودک در خانه و خانواده تربیت می‌شود و هر رفتار کودک نشانگر اوضاع رابطه‌ای پدر و مادر و نحوه تعامل والدین با کودک است.

💠اگر زندگی مشترک والدین همراه با تعارض و درگیری باشد که مدت طولانی حل نشده یا یک نفر همیشه در این درگیری‌های شدید و پر تکرار، تسلیم است؛ صد در صد بچه‌ها از این درگیری مطلع می شوند؛ حتی اگر خاموش و مخفی باشد؛ در نتیجه روی حس امنیت بچه‌ها اثر منفی می‌گذارد و روح و روان بچه‌ها را دچار آسیب می‌کند که در رفتارشان آن را نشان می‌دهند.

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃گفت: «من که شهید شدم، باید از روی پا بشناسیدم.دوست دارم مثل امام حسین علیه السلام شهید شوم.»

🌾روی تابوت را که کنار زدم، جای سر پاهایش بود.

📚 مثل مالک،ص۸۰

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️وقتی از حق می‌گویی و از حق می‌شنوی قصد داری طرفدارش باشی و بر پا کننده‌اش. به راهت ادامه بده،مسیر پر بهایی را برگزیدی.

💠چه زیبا و چه پر محتواست سخنان مولا حسین: «اگر دین ندارید لااقل انسان آزاده‌ای باشید.»

🌾در مسیر بندگی حق قدم بر داریم،چتر حقیقت را در عالمِ هستی بر سر ناحق بگستریم تا هیچ ناحقی، فرصت خودنمایی نداشته باشد،یعنی همه جا غیر خدا هیچ نباشد.
 
🌺ریسمان بندگی غیر را از گردنمان بازکنیم و نگاهمان را به دیدن‌ زیباییهایش معطوف نماییم.

      زنهار مزن دست به دامان گروهی
             کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
                                فروغی بسطامی

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشسته‌ام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آن‌ها رفاقت داشتم.

☘️محسن در حال نوشتن بود. به نظر می‌آید سؤالات آزمون را به خوبی می‌داند. ساعت ده احساس بی‌وزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند.

🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه می‌کردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا می‌زدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلی‌ها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا می‌چرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهم‌ریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره‌ درهم کشیده و آه می‌کشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس می‌خورد.

✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده می‌شد. برگه‌های پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلی‌ها به هم می‌خورد و صدای دلخراشی در کلاس می‌پیچید.

☘️ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلی‌ها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشه‌ی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگه‌ها و قلم‌ها یکی‌یکی روی آدم‌ها می‌ریختند.

✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَش‌غَش خندیدم.


 

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر