معلق در هوا
🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشستهام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آنها رفاقت داشتم.
☘️محسن در حال نوشتن بود. به نظر میآید سؤالات آزمون را به خوبی میداند. ساعت ده احساس بیوزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند.
🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه میکردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا میزدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلیها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا میچرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهمریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره درهم کشیده و آه میکشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس میخورد.
✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده میشد. برگههای پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلیها به هم میخورد و صدای دلخراشی در کلاس میپیچید.
☘️ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلیها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشهی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگهها و قلمها یکییکی روی آدمها میریختند.
✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَشغَش خندیدم.