سرباز
🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.
🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.»
☘️مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.»
💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.»
💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.»
☘️احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.»
💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.»
🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.»
☘️قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.» ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.»
🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.»
☘️صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.»
🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.»
💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.»
🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."
🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."