تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

🍃🍃راستی گوهر گرانبهایی است که همه می‌توانند از دریای معرفت و ادب، صیدش کنند و پیوسته با خود داشته باشند.

🌷راستی کن،که راستان رَستند
  در جهان راستان،قوی دستند(اوحدی مراغه‌ای)

🌾 الها! یاری‌مان کن از گروه راستان باشیم و تا پایان بر مدار راستی بمانیم. «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ؛ و بگو:«پروردگارا! مرا [در هر کار] با صداقت وارد کن و با صداقت خارج ساز.»
(سوره‌ی اسراء،آیه‌ی ۸۰)

💠عمرمان را بابرکت و پربرکت سازیم در سایه‌ی کارهای خوب و به جا.

 

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 پادکست داستان راز کَشم!

📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود.

_خانم آرمیده!

🍃طوری از جایش پرید که...

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اینها خمس نمی دهند ، آنجا چیزی نخورید که روی بچه اثر می گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم که دندانم درد می کند. ولی چای را مجبور شدم بخورم.

🍃بیرون که رفتیم گفت: «سعی کن چای را بالا بیاوری.» دست آخر خمس آن را حساب کرد و داد. بعدها جوری برخورد کرد که آنها خمس مالشان را می دادند.

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی صفحه  ۴۹

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سلام علی قلب صبور.
و سلام برچشم‌های پاک و گریان تو
و سلام برصحیفه‌ات که در غربت جدت، جهادگر تبیین بود.

💠و سلام برتو که سی سال در اندوه پدر و برادرانت گریستی..
و در قالب دعا، دست دشمنان ال الله را برای همه، باز کردی!

☘️مولای ما قلب‌های ما در حسرت زیارت مزارت می‌سوزد و آرزو می‌کنیم روزی گرداگرد حریمت حرم و بارگاهی درست کنیم که برازنده مقام سیدالساجدینی ات باشد.

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠رودخانه در پستی و بلندی های مسیر گرفتار نمی‌شود بلکه می‌گذرد و می‌رود.. تو نیز در پستی ها و بلندی ها همچنان در حرکت باش و نایست!

🌾 رودخانه کثیفی را به خود راه نمی‌دهد، راکت نیست‌‌‌‌‌؛ تو نیز آلودگی ها و زشتی ها را در خود جای نده و سبک حرکت کن!

🍃رودخانه مدام در تکاپو است پر از پاکی و طراوت هست؛ تو نیز اصل خودت را حفظ کن و چون روز اول که پا در این هستی گذاشتی پاک و با طراوت بمان!

✨رودخانه هرجا که می‌رود زندگی می‌بخشد مایه تولد و سرسبزی می‌شود؛ تو نیز آنگونه باش که هرجا قدم گذاشتی هنگام رفتنت از خودت ردی سرسبز از خوبی ها به جای بگذاری!

رودخانه وار زندگی کن!..☘️🌱🌸🌹

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد.

🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچه‌های خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.»

💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب  لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچه‌ها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش می‌رسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را می‌سوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.»

💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچه‌ها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشم‌هایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت می‌خرم.» بچه‌ها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاه‌ها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.»

☘️وارد خیابان شد، نگاهش به بچه‌ها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمی‌کرد.

🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشم‌های خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.»

🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشم‌های نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشک‌هایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند.

☘️محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ می‌دونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.»

#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌺کودک چند بار روی پایش بلند شد و افتاد؛ اما منصرف نشد و دوباره بلند شد و افتاد. اینقدر ادامه داد تا روی پایش ایستاد؛ چون می‌خواست که بایستد. بچه‌ها می‌خواهند که به خواسته شان برسند و هیچ چیز آنها را منصرف نمی‌کند حتی تنبیه و تهدید، یا حتی باج دادن.

 🌾 پس اگر بچه‌ای برادر یا خواهر خودش را می زند، حتما چیزی می‌خواهد؛ کتک زدن او یا تهدیدش مانع او نخواهد شد؛ چون دوباره برادر یا خواهرش را خواهد زد، حتی مخفیانه. راهکار چیست؟ اولین کاری که باید والدین انجام دهند این است که از او بپرسند از کتک زدن یا هرکار دیگری، می‌خواهد به چه چیزی برسد؟ بعد از پاسخ او،  باید با همفکری راهی درست برای رسیدن به آن خواسته بیابند، سپس به بچه آن راه را آموزش دهند تا بدون آزار رساندن به خود و دیگران و یا زیر پاگذاشتن قوانین او به خواسته‌‌اش برسد. بدینگونه تعارض بین والدین و فرزندان کاهش می‌یابد.

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم.

🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید».

📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾چه زیباست جانان قبولت کند و تمام و کمال پذیرای وجودت باشد غمی نخواهد بود جز دوری از دلدارت. دست دعا بر آستان باصفایش بلند می‌کنیم و می‌گوییم:«معبودا عاشقانه آمده‌ایم و صادقانه تمنای پذیرفته شدن داریم، بپذیرمان و ناامیدمان نکن.

💠«همه درگاه تو پویم،همه از فضل تو جویم.» چرا که شایسته‌ترین درگاه از آن توست خدا

🌷«رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ؛ پروردگارا! ما را تسلیم فرمان خود قرار ده!»
(سوره‌ی بقره،آیه‌ی ۱۲۸)

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️_باید برم بیینم.همین جا بمونین.

خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش می‌دانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری می‌کرد.

⚡️_مادرت گفت نریم بیرون.

🔘_خب شاید عمو اومده!

🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه.

☘️یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم.

🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه!

💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد می‌کشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!»

☘️_اگه عمو باشه چی؟!

▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده.

☘️زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمی‌شد تشخیص داد.

✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟

🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم.

🍁_کجا میری؟

💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه!
بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند.

🍁نمی‌دانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو!

⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه!

🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود.

_فاطمه، به نظرت عمو اومده؟

🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند می‌زدم.

🌾_فکر می‌کنم اومده باشه.

▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو می‌رفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت.

🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟

🌾یحیی از پشت سر لباسم را می‌کشید.

▪️_صبر کن.

🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود!

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر