تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناسبتی» ثبت شده است

 

 🍃عده‌ای اطراف خانه‌ای در مدینه جمع شدند. کم‌کم افراد بیشتری دور آن‌ها ایستادند. یکی از بین جمعیت پرسید:«چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟»

☘️کسی از میان مردم فریاد زد:«ما بیعت کردیم، دست از بیعت‌مون برنمی‌داریم.»

🔹دیگری صدا بلند کرد:«این چه غوغاییه راه انداختین؟ یادتون رفته، پیامبر می‌اومد درِ این خونه، سلام می‌داد؟»

🔸همهمه شد. عمر با تندی و خشم فریاد زد:«هیزم بیارید. خونه رو با هر کی که توشه آتیش می‌زنیم.»

🔘مردی در آن شلوغی گفت:«این خونه‌ی دختر پیغمبره! حضرت، این خونه و اهلش رو خیلی دوست داشت، اهل این خونه محترمند.»

🍂اما هیچ کس در آن لحظات بلوا، گوش شنوا نداشت. عده‌ای هیزم‌ به دست رسیدند. کسی مشعل به دست هیزم‌ها را به  آتش کشید. کم کم آتش به درِ خانه رسید.  عمر سعی کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورد. در حالی که فاطمه خود را به در چسبانده بود تا مانع شود، اما عمر با تمام توان لگدی به در نیم سوخته زد که ... ۱

🍁دختر پیامبر بعد از جریان در نیم سوخته، جسمش رنجور و روز به روز حالش بدتر شد. در بستر خوابید. رنگ به چهره نداشت.
علی نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی او انداخت. به سمت مسجد راهی شد.

🥀‌‌ فاطمه به سختی از بستر برخاست. لباس نو پوشید. وضو گرفت. دوباره به بستر خود برگشت و رو به قبله دراز کشید. با صدای آرام صدا زد:«اسماء! یه کم صبر کن، بعد صدام بزن. اگه جواب نشنیدی ... »

🔹اسماء کمی صبر کرد. قلبش تند تند می‌زد. دل نگران کنار بستر بانویش نشست. با صدای لرزان صدا زد:«بانوی من!»

🍂هرچه صدا کرد، جوابی نشنید. دستش می‌لرزید. پارچه را از روی صورت بانو برداشت. آهی از تمام وجودش کشید‌. ناله‌ی اسماء بلند شد.
 
🍁همان لحظه حسن و حسین خردسال وارد اتاق شدند. رو به اسماء گفتند:« مادرمون عادت نداره، این وقت روز بخوابه!»

🥀حسین چند قدمی برداشت و کنار بستر مادر نشست. حسن خود را روی مادر انداخت و او را بوسید:«مادر! با من حرف بزن، قبل از این که روح از بدنم جدا بشه.»

🍂حسین لب‌هایش را روی پای مادر گذاشت،  بوسه‌ای زد:«مادر! قلبم داره از هم می‌پاشه، حرف بزن.»

🍁اشک از چشمان اسماء می‌بارید. با صدای لرزان به بچه‌ها گفت: «برید مسجد، به پدرتون خبر بدید.»

🥀بچه‌ها گریه‌کنان، دویدند. وقتی وارد مسجد شدند، حضرت علی  از دیدن چشم گریان فرزندانش فهمید ... ۲


✨۱.بحارالانوار، مجلسی،ج۳۰، ص۲۹۴.
✨۲. بر گرفته از ترجمه کتاب فاطمة الزهراء(علیهاالسلام)بهجة قلب المصطفی(صلی‌الله علیه و آله)
تألیف: احمد رحمانی همدانی،مترجم: سیدحسن افتخارزاده، ص۷۶۲.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ مردم خود را نیازمند به نان، آب و سقف بالای سر دیدند، اما بی‌نیاز از ولیّ خدا.

 

🔘 حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها هر شب همراه حضرت علی و حسن و حسین علیهم‌السلام درِ خانه‌های مردم مدینه را کوبید، تا این را به آن‌ها بفهماند، ولی...!

 

🔘 مردم یادشان رفت، روز غدیر حضرت فرمود: «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»۱

 

🔘 مزد رسالت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله هیزم جمع کردن، دست بستن و کشان کشان بردن و ... بود؟!

 

🔘 خدا لعنت کند کسانی را که ارزش‌ها را تغییر دادند. مقصد گم شد. مردم معروف را رها کردند و با منکر دست بیعت دادند.

 

✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در مسجد خطبه خواند: ای مردم بدانید من فاطمه‌ام و پدرم محمّد است. او پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی من بوده است نه برادر مردان شما. چه پر افتخار است این نسب. او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد و مردم را به روشنی انذار کرد.۲

 

📚۱.آجری، ابوبکر، الشریعة، ج۴، ص۲۰۴۹ 

📚۲. فاطمة الزهراء علیهاالسلام بهجة قلب المصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله

احمد رحمانی همدانی، ص۴۸۳

 

صبح طلوع
۱۶ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ya abatah

🔥شعله‌های آتش داشت سر به فلک می‌کشید.
 
☀️خورشید خودش را پنهان کرده بود از نگاه مردم نامرد.
🥀مهتاب سکوت کرده بود.
 
ستارگان چشمک زن نظاره‌گر واقعه شوم بودند
در میان شعله‌ها
🥀صدای یا ابتا به گوش می‌رسید
 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ دی ۰۰ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای گوشی بلند شد‌. بی اختیار دستش به سمت آن رفت. فکر کرد، هشدار برای نماز صبح است‌ تا خواست خاموشش کند زیر لب آرام گفت: «نماز صبح خوندم، امان از دست بچه‌ها، دوباره تنظیماتشو بهم زدن.»

☘️ یک مرتبه چشمان نیمه بازش به عکس مادرش افتاد که رو گوشی بود. با اضطراب گوشی را جواب داد :« مامان! مریضی؟ صدات چرا اینجوری شده؟ دردت بجونم چرا گریه می‌کنی؟ »

🔹 از لابه‌لای گریه مادرشنید: «این خبر راسته؟!»

🔸_چه خبری مامان؟!

🏴 _تلویزیون نوار مشکی کشیده، مجری داره صحبت میکنه.

▪️مادرش آذری زبان بود. مینا احتمال داد اشتباه فهمیده، مادرش فارسی را خوب بلد نبود. با حرف زدن سعی کرد مادر را آرام کند.
اما از سوز و گداز مادر، دلش شور افتاد. به سمت تلویزیون رفت کنترل را برداشت. با روشن شدن صفحه تلویزیون متوجه شد‌.
آنچه مادر شنیده، درست است. بی اختیار زد زیر گریه، مادر مطمئن شد که خبر درسته!
هر دو شروع کردند به گریه، بدون هیچ کلامی، گوشی را با هم قطع کردند.

🔘یادش آمد وقتی خبر ارتحال امام خمینی (ره) را مجری از تلویزیون سیاه سفید خواند.
 مادرش همین طوری گریه می‌کرد.
او  آن زمان ۶ ساله بود. بخاطر این که مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌زد. او هم بخاطر گریه‌های مادر شروع کرد به اشک ریختن و با نگاه حرکات مادر را دنبال می‌کرد.

🍂ناراحتی او بخاطر اشک‌های مادر بود، هیچ بچه‌ای طاقت دیدن اشک‌های مادرش را ندارد.
ولی امروز، بغض و سوز دل مادر را با تمام وجودش حس کرد. ناصر همسرش و دو پسرها، یکی یکی از صدای گریه‌ی او ، بیدار شدند.
تا تصاویر تلویزیون را دیدند، مات ومبهوت همدیگر را نگاه کردند. اشک‌ بر صورت‌هایشان جاری ‌شد.

🍁۱۳ دی هوا سرد بود. ولی سینه‌ها از داغش سوخت. هر لحظه با دیدن عکس‌ او بر صفحه‌ی تلویزیون آتش درون سینه‌ها شعله ور می‌شد. گلهای تزیین شده روی ماشین‌ها، دسته‌های عزاداری که حلقه‌وار، جلوی عکس سردار شهید سینه می‌زدند.

🖤 با صدای بلند عزاداران فریاد می‌زدند.
سردار و فاتح دل‌ها؛
شهید قاسم سلیمانی
شهادتت مبارک

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

shahadat mobarak

🍁وقتی که رهبر از ارزش کفش او در مقابل سر آن مردک دیوانه گفت، هنوز شناختمان از او آن‌قدرها نبود.

☘️ مردی که در کودکی سختی خارهای بیابان و بیابان گردی و فقر را با پوست و گوشت لمس کرده بود و به قول خودش: «از چیزی نمی‌ترسید» را خداوند پاکیزه پذیرفت.

🌹حق هم همین بود، تمام عمرش تلاش کرد تا لایق شهادت شود. مناجات‌ها و اشک‌های کنار اروندش، شهادت می‌دهند.

🕊شاید همان تواضعش او را تا عرش بالا برد. پیش کسانی که به تنها اندازه‌ی چند تار موی سفید شده‌ی او، از سپاهی شدنشان گذشته بود، همان تواضعی که تلاش می‌کرد تا از آنها شهادت بگیرد که مؤمن است؛ نه شهادت بر تقوا یا منصبش. یا تواضع در مقابل پدر و مادر پیر یا وقت گذرانی‌اش با مردم ساده‌ی روستایی زادگاهش. شاید هم پدرانگی‌های مخلصانه‌اش برای یتیم‌های عباس‌های زینب.

💦کسی چه می‌داند؟ اشک پاک کردن‌ها، بوسیدن‌ها و دست یتیمی به سرشان کشیدن‌ها، زنگ‌زدنها وسر زدنها تا جایی که انها اورا پدر خطاب می‌کردند و با رفتنش، گویی دوباره یتیم شدند.

🌴حاج قاسم مرد میدانِ نبرد با داعش، نبرد با سیل، نبرد با حق‌خواری از مردم،  و نبرد در مقابل هرکس بود که به مقام ولی فقیه، جسارتی کند.

☀️حاج قاسم، آن‌قدر پاک زیست و آن، قدر مخلصانه جنگید که مانند قاسم ابن الحسن، شهد شهادت را در هیبتی اربااربا، بادستی قلم شده عباس‌گونه؛ نصیبش شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghahraman

☘️ای قهرمان دی ماه!
ای سردار دلها!
هنوز رفتنت را باور نداریم.
مگر می‌شود حاج قاسم،
 مرد نترس میدان، در خط مقدم نباشد؟

🍂امروز سیزده دی
در قلب‌ها بلوایی‌ست.
چشمه‌ی اشک‌ها
در حال جوشیدن است.

🌾ای پرچم‌دار
آزادگی
ایثار
ای شهید حرم!  
جانت را کف دست گرفتی
برای اسلام
اما کف دستی با خاتم انگشتری
بر صفحه‌ی تاریخ
به یادگار ماند.

🌹مرد میدان شهادت مبارک🌹

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘درخاکریز دشمن با قدم هایت سایه هراس را در قلب های دشمنان انداختی

و روشنایی آرامش را به قلب کودکان بخشیدی

 

🌹حالا از تو مکتبی برای ما مانده تا سرمشق عشق و دلدادگی مان باشد.  

سرلوحه ای برای زندگی مان و اوج گرفتن به سوی جمال خداوند باشد.

 

🕊حسینی بودن و حسینی زندگی کردن و حسینی در راه دین جان خود را فدا کردن همه و همه یادگارهای باارزشی است که برجای گذاشته‌ای تا ما هم حسینی شویم. 

 

🏴عاشق مادر بودی. شبیه مادر در آتش سوختی و مانند او اسلام را زنده کردی.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃عصبانی وارد آشپزخانه شد. مادر هل زده نگاهش کرد. کفگیر را روی ظرف گذاشت و تمام چهره به او برگشت: « چته مادر؟ چی شده؟ »

 

☘محمد موهای روغن‌زده‌اش را با کف دست محکم کوبید روی سرش تا بخوابد، بعد دستمال گردنش را با اکراه وعجله باز کرد. 

 

 ✨نشست رو به روی تلویزیون و آن را روشن می‌کند. آرم اخبار فوری پخش شد و از اغتشاش توسط چند آشوبگر سخن گفت. محمد دندان هایش را بر هم سابید و مثل مرغ سرکنده دنبال کنترل ماهواره گشت. روی شبکه بی بی سی گذاشت. مجری با کت وشلوار قرمز و گردنبند مروارید ایستاده و با اشاره به تصویر دختر جوانی که خونین بر روی زمین افتاده بود، خبر از کشته شدنش توسط مأموران انتظامی داد. 

 

⚡️محمد انگار میان انبار هیزمش آتش گداخته ریخته باشند، برخاست و به سمت مادر دوید:«می‌بینی این زنیکه رو مامان. به خدا جلو چشم خودم آقا سیروس بش گفت باید خودتو رو زمین پرت کنی. قرار بود من نفهمم. براشون چای برده بودم، اما یک لحظه خودم شنیدم بهش اینو گفت. خاک بر سر من با طناب اینا تو چاه افتادم. فکر نمی‌کردم اینقدر ناتو باشن. خیلی نامردن من فکر کردم دنبال حق مردمن ولی خودم دیدم وسط اون دیوونه بازیا، نه یک نفر دونفر، پونزده نفر گوشی دست گرفتن و این ندا رو هل دادن جلو که نقش مرده بازی کنه. جوونیمو به باد دادم. امروز فرداست که بیان دنبالم.»

 

☘مادر تازه فهمید اعصاب خردی‌های پسرش و حرفهای سیاسی‌ای که بلغور می‌کرده، از کجا آب می‌خورده است.

 

🌾دستش را گرفت. او را کنار خود نشاند و اول پیامکی به برادرش داد و بعد شماره‌ اش را گرفت، تا با دوستانش در سپاه صحبت کنند و از محمد، سوالاتی بپرسند که به حل اغتشاش و کم شدن جرم محمد، کمک کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁نگاهشان بر روی سنگ قبرها بود. خانواده‌های زیادی پدر و پسر، مادر و دختر، دایی و خاله و ... با تاریخ مشترک روز وفات (5/۱۰/1382) کنار هم دفن شده بودند. چشمان درشت قهوه‌ای سحر بارید. او با حسرت سنگ قبر مادر و پدرش را نگاه کرد.

🎋 بعد از شستن سنگ‌ها روی سکوی بین دو سنگ قبر نشست و از مادر بزرگش پرسید:« ننه جون، چی شد؟»

🍂_خواب بودیم که یه دفعه ... همه چیز شروع کرد به تکون خوردن، اون قدر شدید بود که این ور و اون ور پرت شدیم. زلزله، شهر رو ویرون کرد. خیلی‌ها زیر آوار ساعت‌ها موندن، آروم و بی‌صدا پر کشیدن.  مامانت خودش رو سپر تو کرد  و بعد دو روز تونستیم از زیر آوار زنده بیرون بیاریمت.

🌾با هم به سمت خانه گلیِ دوطبقه و کوچک ننه عصمت در حاشیه بم راه افتادند. ننه عصمت به یاد آن  روزها آه می کشید و از شکل و شمایل  کوچه و محله ها قبل از زلزله  تعریف می کرد.

✨غروب به خانه رسیدند. اتاق سحر همان اتاق زمان مجردی پدرش بود. اتاقی به رنگ کرم با پنجره‌ای که رو به نخلستان باز می‌شد. زیر پنجره کتاب‌های کنکور سحر روی زمین مرتب چیده شده بودند. روی طاقچه‌ی اتاق کتاب قرآن و دعا و سمت دیگر عکس پدر و مادر سحر درون قاب منبت کاری قرار داشت.

🔸ننه عصمت بعد زلزله، از تنها خوابیدن می‌ترسید.  سحر هر شب قبل از رفتن به اتاق ننه عصمت، با قاب عکس پدر و مادرش حرف می‌زد. اتفاقات هر روز را برای آنها تعریف می‌کرد. خیره به قاب،غرق افکار خودش بود که گوشی‌اش به صدا درآمد.

🍃 گوشی را از روی طاقچه برداشت. نام زن عمو ناهید روی صفحه نمایان شد.  زن عمو با صدای هیجان زده از پشت خط گفت: « کجایید که هیچ تلفنی رو جواب نمی دید. مثل اینکه یادت رفت امروز چه روزیه؟ »

🌸سحر ذهنش را برای یافتن مناسبتی حلاجی می کرد که یکدفعه ناهید با صدای بلند گفت:« مژده بده، سحرجان! مهندسی عمران کرمان قبول شدی.» اشک در چشمان سحر حلقه زد و به سمت ننه عصمت دوید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎈کودک به دنیا آمد. عطر پاک وجودش، دنیا را پُرکرد. مادرش نگران حرف مردم است. نگران تهمت‌ها و سرزنش‌ها. انگشت اتهام مردم  را می‌بیند که به سویش نشانه رفته، دوستانش هم با بُهت و ناباوری به او نگاه می‌کنند. سرهای خود را به نشانه سرزنش تکان می‌دهند و لبهای خود را می‌گزند.

💥نیاز به معجزه‌ای دارد تا باور کنند،  مادر پاک و نجیب است. کودک به مادر نگاه می‌کند. لبهای کوچک و غنچه‌اش از هم باز می‌شود تا آرامش را به او هدیه دهد. مادر روزه سکوت گرفته و هیچ حرفی بر زبان نمی‌آورد.

❄️به مردم نزدیک می‌شود، زمزمه‌ها و پچ پچ هایشان بیشتر می‌شود.
قلبش به یاد الهامی که از سوی خدا به او داده شده می‌اُفتد، کمی آرام می‌شود.(1)
 بارش تهمت‌ها که به باریدن می‌گیرد. مادر به کودک در گهواره اشاره می‌کند. (2)

🍁خنده مستانه مردم در هوا می‌پیچد، می‌گویند:«کودک در گهواره چگونه سخن بگوید؟!»در همین هیاهو چشمها به گهواره خیره می‌شود. کودک به اذن و اجازه خدا به حرف می‌آید: «من بنده خدایم، به من کتاب عطا کرده و مرا پیامبر قرار داده است.»(3)

🌾اشک شوق در چشمان مادر برق می‌زند و با دلی لبریز از شادمانی به طفل شیرخواره اش نگاه می‌کند.

📖1. «ای مریم! خدا تو را به کلمه ­ای از جانب خودش بشارت می­ دهد که نامش مسیح، عیسی بن مریم است؛ در حالی که در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان الهی است.» سوره آل عمران آیه ۴۵
📖2. سوره مریم، آیه 29.
📖3. سوره مریم، آیه 30.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر