تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

☘️دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: «امروز به کمک بچه‌های محل، برای مسجد یک کتاب خانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود می‌روم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغت‌شان بیایند و کتاب مطالعه کنند.»

🍃بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود. نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و کتاب‌های دینی دیگری هم خریده بود و در قفسه ها چیده بود.
می گفت: «هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتاب‌ها راه معرفت را به انسان نشان می‌دهد. این کتاب‌ها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک می‌کند.»

راوی: همسر شهید

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۵۳ و ۶۲

 


🆔 @tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زده‌اند و من کشته شده‌ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»

🍃مرتب دور اتاق می‌چرخیدم و سینه می‌زدم. صدایش در نمی‌آمد. دیدم دارد گریه می‌کند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو  که می‌روی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد و تحمل اشک‌هایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه می‌کنی؛  وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»

🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمی‌گردم.»

📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان،  صفحه ۳۳

صبح طلوع
۲۱ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃یک بار رفتیم یکی از پاسگاه‌های مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچ کس نبود. هرچه سر و صدا کردیم، کسی پیدایش نشد. رفتم سنگر فرمان دهی‌شان.

☘️فرمانده آمد بیرون، با زیر پوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم: «حاج احمد دارد می‌‌آید.» خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.

🌾برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد. دست طرف را گرفت کشید کناری. گوش ایستادم.
می گفت:  «من اگه زدم تو گوشت، تو ببخش. اون دنیا جلوی ما را نگیری.»

📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین،خاطره شماره ۳۲

صبح طلوع
۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃قرار بود رضا شاه از دبستان حکیم نظامی دیدن کند. قرار شد سید مجتبی که طی دو سال چهار سال را خوانده بود، به عنوان  نماینده دانش آموزان دسته گلی را تقدیم رضا خان کند.

🌾جلوی شاه که رسید، دسته گل را محکم کوبید توی صورت شاه؛ طوری شد که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت و بالاخره دربار قبول کرد که سید مجتبی از دیدن جلال همایونی! هول شده است.

☘️نواب از همان کودکی آن کلاه را به سر رضا شاه گشاد می‌دید.

📚سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، صفحه ۹

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃محمود از آرزوهای شغلی‌اش کمتر حرف می‌زد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: «در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟»

☘️گفت: «دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.»

راوی: پدر شهید

📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴

صبح طلوع
۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃عبدالحمید در نوجوانی هم ساده زیست بود. شلوار پوشیدنش هم خلاف مُد آن زمان بود. سعی می‌کرد طوری زندگی کند که رنج محرومان را از یاد نبرد.

☘️خیار گران شده بود. دانه‌ای پنج قران. عبدالحمید یک خیار را برداشت و چهار تکه کرد و به هر کس یک تکه داد. می گفت: «درست نیست ما خیار دانه ای پنج قرآن بخوریم و عده ای نداشته باشند.»

📚دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۳

صبح طلوع
۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃حسن سرش درد می‌کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می‌کردند.

☘️یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی‌دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده است.

راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید

📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌾علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا مطالعه می‌کرد و یا مسجد بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به «کانون اسلامی مبین» تغییر نام داد. نشریه «امامت» را هم منتشر می‌کرد.

🍃مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم.

☘️ او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: «انقلاب ما به این فعالیت‌ها احتیاج دارد و اگر این فعالیت‌های فرهنگی نباشد، انقلاب پایدار نمی ماند.» گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیت‌های انجمن دور بمانم.

راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید

📚 رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، صفحه ۲۲ و ۲۳

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃بعد از پیروزی انقلاب، رئیس مجلس اعلای شیعه لبنان هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند.

☘️رفتیم ساختمان نخست وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: «کجا بخوابیم؟» عرف این بود که اقلا باید در هتلی پنج ستاره اسکان شان می‌دادند. چمران خیلی راحت گفت: «صندلی‌ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید.»

🌾حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس‌الدین مراجعه کردند. دکتر وقتی متوجه اعتراض‌ها شد، گفت: «کشور ما کشور انقلاب است و هتل هم میانه‌ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می‌خواهید بدانید انقلابی نیستید.» بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند.

راوی: سید محمد غروی

📚چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۲۵

صبح طلوع
۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃علی همه چیز را اول برای دیگران می‌خواست. کارمند کمیته انقلاب بود. اول ازدواجمان بود که به کارمندان کمیته خانه می‌دادند. قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم.

☘️می‌گفت ما هنوز جوانیم و بچه نداریم و برای خانه دار شدن مان دیر نشده. اولویت با عیال وارها و بزرگ‌تر‌هاست که ثبت نام کنند. هر طور شده مرا هم قانع کرد.

راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید

📚 رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، صفحه ۳۰

صبح طلوع
۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر