مرد دل نازک
شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
۰۱/۰۸/۲۱
