تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃محمدرضا مسئول تبلیغات انجمن اسلامی دبیرستان هاتف بود. اصرار داشت که در کنار کار عقیدتی، باید مراسم دعا هم داشته باشیم. از مدیر مجوزش را گرفت.

☘️دوستانش موافق نبودند. می گفتند: «اگر استقبال نشود، برای نیروهای انقلابی مدرسه بد می‌شود. اما او اصرار داشت. در اولین دعای کمیلش ۵۰ نفر دانش آموز را پای دعای کمیل نشاند.»

🌾بعد از چند جلسه همسایه ها تقاضا کردند که آنها هم بتوانند در مراسم شرکت کنند. شب ها جمعه در مدرسه باز بود. به روی همه.

📚 یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۹ و ۴۰

صبح طلوع
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃وحید از همان سنین نوجوانی با دعا مأنوس بود. شب جمعه‌ای خانه‌شان پر از مهمان بود. وحید خواهرانش را به زیرزمین خانه برد. نوار دعای کمیل را داخل ضبط گذاشت. گفت: «بیایید دعای کمیل بخوانیم.»

 

☘صدای گریه‌اش که بلند شد، خواهرها هم شروع کردند به گریه. دعای کمیل کودکانه.

بعدها که وارد دانشگاه شد؛ اولین دعای کمیل دانشگاه فردوسی مشهد را، او به راه انداخت.

 

📚 دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۵ و ۳۲

 

صبح طلوع
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مدتی بود که عضو یکی از هیئت‌های عزاداری شده بودیم. با بچه‌های آنجا هم رفیق بودیم؛ اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمه شب عزاداری می‌کردند که نماز صبح‌مان هم از دست می‌رفت. مداح هیأت هم با ولی فقیه مشکل داشت.

 

🌾روزی یکی از دوستان درباره قالب هیئت تذکراتی به ما داد و گفت که اشتباه عمل می‌کنید. برای ما انتقال آن مطالب به مسئولین هیئت سخت بود؛ اما برای احمد نه. شروع کرد به تذکر اشتباهات. وقتی دید گوش به حرف نیستند، دور همه شان را خط کشید و با آنها قطع ارتباط کرد.

 

راوی: برادر و دوست شهید

 

📚کتاب سند گمنامی،صفحه ۳۳-۳۲

 

 

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌺 عماد از همان بچگی انس با مسجد داشت. با پدرش به شب نشینی ها طولانی به مسجد می‌رفت. همین باعث شد که عاشق حوزه شود؛اما جنگ‌های داخلی لبنان منصرفش کرد.

 

🍃وقتی هم عضو سازمان فتح بود؛ کمتر جوانی در آنجا پیدا می‌شد که مؤمن معتقد و نماز خوان باشد؛ حتی برخی‌ها عضو حزب کمونیست شده بودند. 

 

🌾در همین اوضاع، عماد یکی از معدود جوانان سازمان‌ فتح بود که نه تنها نمازش را می‌خواند که مسجدی هم بود و کم و بیش در جلسات سخنرانی که در شیاح بیروت برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد.

 

📚 ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی،خاطره شماره ۶ و ۱۰

 

صبح طلوع
۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید بهشتی در مورد نظم و وعده‌هایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار شهید صدر مباحثه داشتیم.  

☘️روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای مطهری جلوی در با شما کار دارد. آقای بهشتی گفت: «برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت.»

🌾 ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول داده‌ام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد.

🌺من به ایشان گفتم: «من معذرت می‌خواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمی‌توانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند.»

🍃بعد فرمودند: «ناراحتی‌شان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود.»

راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژه‌ای

📚 عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی،  صفحه ۴۲ و ۴۳

صبح طلوع
۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی‌ها یقه‌اش را باز می‌گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می‌کرد.

☘️شب‌ها من که می‌خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می‌گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به کمیته‌های دیگر هم سرکشی می‌کرد و گزارش جامعی ارائه می‌کرد.

🌾یک بار گفتم: «آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور.» گفت: «به جدم قسم! تا زمانی که صدام هست و تکلیف جبهه مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می‌روم و فروشندگی می‌کنم.» آخر هم به خاطر روحیه‌اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه فدائیان اسلام را راه اندازی کرد.

راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی

📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،  صفحه ۸ و ۱۲

صبح طلوع
۲۷ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃علی آقا اهل سخنرانی نبود؛ اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق. 

به نیروهایش گفت: «هر کدام از شما یک خشاب تیر دارید و سی خشاب الله اکبر.»

 

☘یکی از نیروهای پرسیده بود: « یعنی چه؟»

گفته بود: «دو معنا دارد: یکی این که فشنگ‌هایتان خیلی کم است بی حساب تیر نزنید. معنی دوم این است که اگر با ذکر و توکل نباشید خیلی کم می‌آورید.» آن نیرو گفته بود: «این پاسدار از آخوند ده ما باسوادتر است.»

 

راوی: مهدی بادامی؛ هم رزم

 

📚دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،صفحه ۵۱

 

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃اولویت علی اکبر منافع اسلام و انقلاب بود و شجاعتش در این مسیر بسیار کار ساز بود. وقتی برای نیروهای انقلاب مشکلی پیش می آمد که نیاز به کمک هوا نیروز داشتند، باید از فرماندهان اجازه می‌گرفت و آنها که هنوز در مسیر اهداف امام نبودند، کار به مشکل برخورد می‌کرد.

 

☘ وقتی کار به این صورت گره می‌خورد، بدون هماهنگی با فرماندهی به کمک نیروهای انقلابی می‌رفت و آنها را از مهلکه نجات می‌داد و پیروزمندانه به پایگاه بر می‌گشت. به خاطر همین کارها، مورد مؤاخده فرماندهان قرار می‌گرفت و در چند مورد هم بازداشتش کردند. چیزی را که آنها بی‌انضباطی می‌نامیدند، کمک به نیروهای سپاه و بسیج و نجات آنها از دست ضد انقلاب بود.

 

راوی: خلبان سیاوش شفیعیان

 

📚 بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۴۴

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃در جبهه وقتی غریبه‌ای وارد جمع ما می‌شد، سید حمید با او طوری رفتار می‌کرد که گویی سال‌ها با آشناست.

 

☘وقتی می پرسیدیم، می‌گفت: «مگر باید آشنا باشد. » ورد زبانش این بود که این بچه ها پاک هستند و باید پاک بمانند و ما هر کاری از دست‌مان بر آید باید برایشان انجام دهیم.

 

📚پا برهنه در وادی مقدس، صفحه ۱۰۹-۱۰۸

 

 

صبح طلوع
۲۴ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃تازه ازدواج کرده بودم. بیست و هفت و هشت روزی می‌شد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت.
می گفت: «چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟»

☘️مجبورم کرد، بروم و بیارمش. خانه خودش را خالی کرد و خانمش را فرستاد اصفهان. ما را فرستاد خانه خودش.

📚 یادگارن، جلد ۵؛ کتاب میثمی، چاپ دوم ۱۳۸۸، نویسنده: مریم برادران،خاطره شماره ۶۴

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر