تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

 

🍃ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما کتاب خانه بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه کتاب می خرید.

☘️همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند.

📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۲

 

 

صبح طلوع
۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀مصطفی به بچه‌های شیعه عشق می ورزید. بچه ها هم دوستش داشتند. شاید اندازه پدر نداشته شان. یک بار رفتیم حومه بیروت محل نگهداری اطفال یتیم.

🍃 بچه ها مصطفی را که دیدند، از اتاق ها بیرون دویده، از سر و کول دکتر بالا می رفتند. متحیر مانده بودم که شخصیت علمی و نظامی، دکترای فیزیک پلاسما و رئیس مؤسسه جبل عامل چه طور هم بازی بچه ها شده است.

💫دیگر حوصله ام سر رفت و اعتراض کردم که «چرا ما باید وقت مان را اینجا تلف کنیم؟»
گفت: «تمام کار و زندگی من اینجا هستند. سعی کن تا با من هستی این را فراموش نکنی.»

🌾وقتی بچه ها بزرگ می شدند، می بردشان آموزشگاه های نظامی و رزم انفرادی یادشان می داد. وقتی یاد می گرفتند که اسلحه دست بگیرند، آنها را “شبل” یعنی “بچه شیر” صدایشان می کرد. او از همه این بچه ها یک مجاهد واقعی ساخت.

راوی: مهدی علی مهتدی

📚چمران مظلوم بود، صفحه ۱۳
 

 

صبح طلوع
۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍀سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه‌ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک‌ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: «از این کمکهایی که من می‌کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.»

💫وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: «یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟»

🌺گفتم: «قند نداشتن که تعجب ندارد.» گفت: «آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.»

راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید

📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۶

 

 

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️بچه‌های اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. تازه واردی بیخ گوش بغل دستیش گفت: «علی آقا که می گویند این ایشان هستند؟»

🌾هنوز جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت:  «اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد.»

💫این خاطره چشم مقام معظم رهبری را هم گرفت که فرمودند: «این حرف من نیست. حرف آن رزمنده همدانی (شهید علی چیت سازیان) است.  کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمی توانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.»

راوی کریم مطهری همرزم

📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۶۰ و ۵ و khamenei.ir

 

 

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده مجله مکتب تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن مقاله را به آنها سپردند.

🌾بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های پیش فروش را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود.

🌺این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت. وقتی مجله به شماره ششم رسید، ساواک نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد.

📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، صفحه ۲۶ تا ۲۹


 

صبح طلوع
۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾گروهک‌ها در شکنجه کردن خیلی بی‌رحم بودند.  شهید مهدی کازرونی شب‌ها می‌آمد و بچه‌ها را قسم می‌داد که من را کتک بزنید.
 وقتی حسابی کتک می‌خورد، بلند می‌شد و می‌گفت: «خدایا شکر که هنوز طاقت شکنجه از طرف گروهک‌ها را دارم.»

🍃با اینکه حاج مهدی بسیار قوی بود؛ ولی هر چند وقت یک بار خودش را با کتک خوردن آزمایش می‌کرد تا طاقتش را در برابر شکنجه بسنجد.

راوی حمید شفیعی

📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،  صفحه ۴۲

 

 

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️شناسایی منطقه رفته بودیم.  قرار شد سری هم به بچه‌های اطلاعات بزنیم.  آقا مهدی گفت: «به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند، نخورید.»

🍃به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم.  برای پذیرایی آب و کمپوت آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم.

🌾عراقی‌ها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود، مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می‌خوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند.

راوی سردار مجید آئینه

📚 شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۲

 

 

صبح طلوع
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃در همان ایامی که محمد جواد عازم مکتب بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانه‌تان دو شاخه گل محمدی به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گل‌های این دنیا می‌ماند و نه بویشان.

🌾پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب می‌دانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: «دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد.»

🌺خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: «همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا ناصرالدین است.» ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت.

📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند،  ۱۳۹۲؛  صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰

 

 

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃از سال دوم دبیرستان که رفتیم رشته ریاضی، درس‌های حفظی مان خوب نبود؛ اما در درس ‌های فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم. صبح که می‌آمدیم مدرسه یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط.  هر کسی زود تر به جواب می‌رسید، برنده بود. مصطفی کیف می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می‌کرد.
 ☘️از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور را هم همین طور خواند. از سر امتحان کنکور که آمد گفت: «رتبه ام سه رقمی می‌شود آن هم فقط مهندسی شیمی شریف.» همین هم شد. رتبه ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف.

📚 یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،خاطره شماره ۳ و ۸

 

صبح طلوع
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مهدی در طی زمانی که شهردار ارومیه بود یک ریال هم حقوق نگرفت. با من که مسئول اعتبارات شهرداری بودم، هماهنگ کرده بود که به هر نیازمندی که امضایش پای نامه او بود، مبلغ مذکور را بدهم.

🌾می‌نوشت: «امور مالی! لطفا مبلغ فوق از حقوق این جانب به ایشان پرداخت شود.»
وقتی که از شهرداری رفت سپاه، سی هزار تومان بابت همین امضاها به شهرداری بدهکار بود.

💫یک روز گفتم: «اگر اجازه بدهی حقوقت را حساب کنیم تا بروی از شهرداری بگیری.»
گفت: «نه لازم نیست. من حقوقم را گرفته‌ام.» منظورش همان حقوق ماهی ۷۰۰ تومان سپاه بود.

راوی: علی عبد العلی زاده

📚 نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۱۶

صبح طلوع
۰۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر