تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃مجید می گفت: «آدم ها سه دسته اند: یک. خام، دو. پخته، سه. سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته‌ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می‌بیینند و می‌سوزند توی همان عشق.» خودش هم سوخت.

📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۵۳

 

 

صبح طلوع
۱۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شب عملیات بود. با حسن باقری آمده بود سر کشی خط.  موتورشان لای گل‌ها گیر کرده بود.  کمک‌شان می‌کردم تا موتور بیرون بیاید.

☘️گفتم: «خسته نباشید! شما اینجا چه کار می کنید؟ خطرناک است.» مهدی گفت: «خسته نباشید را باید به بسیجی‌های بگویی که در این گل‌ولای و سختی مشغول جنگ هستند. ما آمده‌ایم دست و پایشان را ببوسیم.

راوی برادر پورمهدی

📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۲۷

 

صبح طلوع
۱۵ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾اولین باری نبود که دختری از محمد علی خواستگاری می‌کرد و او می‌گفت نه.
سرش به کار خودش بود. خوش تیپ و خوشگل هم بود. خوب هم درس می‌خواند. خب اینها تو کلاس زود خودشان را نشان می‌دهند.

🍃دخترها پاپیچش می‌شدند ولی محل شان نمی‌گذاشت.

📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۹

 

 

صبح طلوع
۱۴ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃اعتماد به نفس عجیبی داشت. یک گروه درست کرده بودیم. می‌خواستیم در بسیج دانشگاه کار علمی کنیم. قرار شد هر کس توانست از یک سازمان پروژه بگیرد، بیاورد گروه.

🌾مصطفی دوستی داشت که شده بود مشاور فرمانده مهمات سازی. هماهنگ کرد و پیش فرمانده رفتیم. هر چه را که فرمانده می‌گفت ساخته‌ایم، مصطفی هم می‌گفت: «ما هم می توانیم بسازیم.»

💫اسلحه ای ساخته بودند که ماشه‌اش مشکل داشت. روی رگبار که می‌گذاشتند، داغ می‌کرد و از کار می‌افتاد. دنبال این بودند با یک آلیاژ سبک پلیمری که مقاومت حرارتی‌اش بالا باشد، برایش ماشه بسازند. مصطفی سریع گفت: «آقا ما می‌سازیم.» فرمانده کپ کرده بود.

📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۵

 

 

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾حاج احمد آمد طرف بچه‌ها. از دور پرسید«چه شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت: «هر چه به‌ او گفتیم مرگ بر صدام بگوید، نگفت. به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.»

☘️حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
گفت: «کجای اسلام داریم که می‌توانید اسیر را بزنید؟! اگر به امام توهین کرد، بحث دیگری است؛ اما تو حق نداشتی بزنی‌اش.»

📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۴

 

 

صبح طلوع
۱۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود و زانوی غم بغل گرفته بود. از ناراحتی‌اش پرسیدم. گفت: «دیشب در محوطه پادگان قدم می‌زدم که از پشت یکی از ساختمان‌ها صدای گریه شنیدم. به طرف صدا رفتم. دیدم پیرمردی زانوی غم بغل گرفته و زار زار گریه می کند.»

🍃می گفت: «امشب شب چهلم فرزند شهیدم است. به علت لغو شدن مرخصی‌ها نتوانستم در مراسم چهلمش شرکت کنم. به این خاطر اینجا برایش مجلس گرفته‌ام.»

🌾این صحنه جلال را آتش زده بود. می گفت: «این صحنه مرا یاد حبیب‌‌بن مظاهر انداخت. تا کی من برای اینها صحبت کنم و آنها بروند و من بمانم.»

راوی: جواد سهیلی.

📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۵ و ۸۶

 

 

صبح طلوع
۱۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾با شهید بهشتی کاری داشتم. برایم زمان ملاقاتی در تقویم کوچک جیبی‌اش نوشت. فردا نُه صبح. صبح هر چه سعی کردم با بیست دقیقه تأخیر رسیدم.

🍃با لبخند استقبال کرد و گفت: «از وقت شما ده دقیقه مانده که آن هم با احوال پرسی و خوردن یک چای تمام خواهد شد.»

💫برای نوبت دیگر اقدام کردم. گفت: «هفته بعد چهارشنبه بعد از نماز صبح.» این بار قبل از نماز صبح در خانه شان رسیدم. در آغوشم گرفت و صحبت کردیم. بعد از نماز گفت: «آقا جواد! من نظم و انظباط را از نماز آموخته ام.»

📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۲

 

 

صبح طلوع
۱۰ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃نزدیک ظهر بود. تریلی‌های مهمات از راه رسیدند. هر چه گشتم، کسی را برای تخلیه آنها نیافتم. به ناچار در کلاس عقیدتی جلال رفته و موضوع را مطرح کردم.

🍀جلال مسئله را با شاگردانش مطرح کرد. کلاس تعطیل شد و همه آمدند و خودش پیشاپیش آنان برای تخلیه مهمات‌ها با آستین‌های بالا زده حرکت کرد.

راوی: محمود ادیب.

📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، ص ۸۲

 

 

صبح طلوع
۰۹ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃حسین ۱۲ ساله که بود مبتکر راهپیمایی‌های کودکان و نوجوانان محل علیه رژیم پهلوی بود. خودش برنامه ریزی و مدیریت می کرد.

☘️بلندگو که نداشتیم. تعدادی قیف بزرگ مخصوص نفت پیدا می‌کردیم  و شعار گویان  از حسینیه ابوالفضل علیه السلام راه می‌افتادیم و جمعیت همین طور اضافه می‌شد تا اینکه به خیابان‌های اصلی شهر می رسیدیم.

🌾یک روز از حوالی آستانه سبزقبا به سمت میدان امام خمینی (ره)  فعلی حرکت کردیم و در قیف‌ها شعار می‌دادیم. به میدان که رسیدیم، چندین تانک و سربازانی آنجا بودند. قیافه شان دیدنی بود. مانده بودند چه کنند. از طرفی یک مشت بچه بودیم و از طرفی علیه شاه شعار می‌دادیم.  برخی از سربازها خنده شان گرفته بود.

راوی: محمدرضا سمسار نتاج و حسن معین

📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛  صفحه ۳۰ و ۳۱

 

 

صبح طلوع
۰۷ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷شهید سید حسین علم الهدی

🍃سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت.

☘️موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. در نقاط مختلف شهر کلاس داشت و برای رسیدن به آنها از این موتور استفاده می‌کرد.

📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۵۲

 

صبح طلوع
۰۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر