تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃زمستان سردی بود می‌خواستیم رد یک منافق را بزنیم.  هر چه تقلا می‌کردم زمان ورود و خروج را نمی‌توانستم در بیاورم.  کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب بیسیم می‌زدم که کجایی؟ می گفت: «در خانه زیر کرسی.»

🌾از این خونسردی‌اش لجم می‌گرفت. امیدی به موفقیتش نداشتم؛ اما صبح خیلی خوشحال و قبراق آمد و گفت: «طرف ساعت سه و نیم شب از خانه زده بیرون.» گفتم که مگر دیدی اش؟ گفت: «نه.»

☘️پس از اصرار هایم  گفت: «به هر کدام از لنگه‌های در، یک عدد پونز زده بودم و آنها را با نخ قرقره سیاه به هم وصل کرده بودم. هر دو ساعت یک بار به آن سر می‌زدم. ساعت سه و نیم که رفتم دیدم نخ پاره شده. یکی دو شب هم همین کار را کرد. زمان دقیقش در آمد و رفتیم سر وقتش.»

راوی مصطفی خداوردی

📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۷

 

 

صبح طلوع
۲۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شیخ عبدالله برای آرامش دادن سوره عصر را می‌خواند. در فاصله بین عملیات کربلای چهار و پنج، خانواده‌اش هیچ خبری از او نداشتند. همسر و برادر همسرش راهی اهواز شده بودند تا از او خبری بگیرند.

🌾به هر جا که می‌دانستند زنگ زده بودند؛ اما خبری نبود. تا اینکه با عبا و عمامه‌ای خاکی و گلی پیدایش شد. همه با دیدنش سخت گریستند. دست برادر خانمش را گرفته بود و پشت سر هم سوره عصر را می‌خواند. گویی که آب روی آتش می‌ریخت. دلش آرام شد و گوشه‌ای نشست.

📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۸۳-۱۸۲

 

 

صبح طلوع
۲۵ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت. با رهنمون می‌رفتیم تو راهرو پشت در اتاق اساتید که کولر گازی داشت، می‌نشستیم درس می‌خواندیم.

🌾محمد می‌گفت: «اگر قرار باشد آدم درس بخواند، هر طوری شده می خواند.»

📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۳

صبح طلوع
۲۴ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم.  یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری.

☘️چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت: «این هم وسایل نقاشی دیگر منتظر چه هستید؟»

🌾بعدا فهمیدیم چهار روز را در یکی از باغ‌های پرتقال کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را خریده است. کار پرتقال چینی برای بچه‌های آن سن و سال، یک روزش هم کار طاقت فرسایی بود.

📚کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۴

 

صبح طلوع
۲۳ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃در دیدگاه باغ کوه  نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند. علی یک باره گفت: «سعید!»

☘️با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده. گفتم که چه می گویی؟ گفت: «یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم باغچه سبزی مشهدی.»  دوران راهنمایی را می گفت که دزدکی افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته ترپچه کندیم و خوردیم.

🌾گفت: «همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا حلالیت بگیر یا پول تربچه ها را بده.» به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت: «خوشِ حلالتان.»

راوی سعید چیت سازیان پسر عموی شهید

📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۳۰ و ۳۱

 

صبح طلوع
۲۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃در جبهه مریوان روی ارتفاع بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله نان باید پیاده از تپه ها بالا می‌رفتیم.

☘️رضا هر وقت می‌خواست بالای ارتفاع برود، یک گونی ۲۰ کیلوئی نان را بر دوش می‌گرفت و با خود بالا می‌آورد. وقتی از او پرسیدم: «شما چرا این کار را می‌کنید؟»

🌾در پاسخ گفت: «اگر من به عنوان مسئول این نیروها، چنین مشقت هایی را تحمل نکنم، نیروها هم علی رغم وجود فشار و سختی زیاد، نمی برند.»

📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸

 

صبح طلوع
۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾سرمای فکه، استخوان می‌ترکاند. توی چادر بخاری روشن می‌کردیم. یک شب نفت بخاری تمام شده بود. انبار نفت‌مان هم دور بود. هیچ کس حال نداشت توی آن سرما برود نفت بیاورد.

☘️ترجیح می‌دادیم از سرما بلرزیم؛ ولی از رختخواب جدا نشویم. توی خواب و بیداری صدای خالی کردن شیشه‌های نوشابه پر از نفت توی بخاری را شنیدم. سرم را از زیر پتو آوردم بیرون و چشمم را به زور باز کردم. حدس می‌زدم کار خودش باشد. علی آقا بود.

📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۰

 

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾از ده سالگی درس‌های حوزه را شروع کرد.  دو سال بود که در مدرسه ابدال خان مشهد درس می‌خواند؛ اما رضا خان با اصلاحاتش  در همه حوزه‌ها را تخته کرد.

☘️مرتضی خانه نشین شده بود؛ اما بیکار نبود.  کارش شده بود فقط مطالعه. بعدها در قم می‌گفت: «من هر چه که مایه مطالعات تاریخی دارم، مربوط به همان دو سال خانه‌نشینی است.»

📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۱

 

صبح طلوع
۱۹ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌾در پادگان الغدیر نگهبان بودم و “جلال” پاس بخش بود و به نگهبان ها سرکشی می‌کرد. اتومبیلی به پست من نزدیک شد. اسم شب را پرسیدم.

 

☘گویا صدایم را نشنید، اسلحه را مسلح کرده و خواستم روی زمین دراز بکشد. اسلحه را روی ستون فقراتش گذاشتم و اسم شب را دوباره پرسیدم. این بار جواب داد. تازه شناختمش. مرا در بغل گرفت و به خاطر عمل به وظیفه از من تشکر کرد و رفت.

 

راوی: عباس خادم الذاکرین.

 

📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۱

 

 

صبح طلوع
۱۸ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃 خواستگاری آمده بود.  نمی‌دانست که دیشب هم دوست صمیمی‌اش خواستگار این خانه بوده است.

☘️پدرم پرسید: «دیشب یکی از  همکارانتان هم به اسم ناصر شیری آمده بود، چقدر می شناسیدش؟» کاظم شروع کرد به تعریف و تمجید از حسن خلق و روی خوش و جمال و وقار او؛ گویی اصلا رقیبش نیست.

🌾آن قدر از ناصر تعریف کرد که بابا نظرش روی او مستحکم شد.اما تقدیر شب بعد هم او را کشاند به این خانه، برای خواستگاری دختر کوچکتر. چه دل پاک و مهربانی داشت این کاظم.

راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید

📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۲۲ و ۲۳

 

 

صبح طلوع
۱۷ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر