تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

 

🍃حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود می‌خواست به هر قیمتی شده جذبش کند.

☘️شب رفتیم در خانه اش.  هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: «می‌خواهیم  کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام.»

💫حسن گفت: «من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! » حسین گفت: « به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت  و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه.
گفت که من خودم اسلحه دارم.»

🌺حسین گفت: «می دانم این  هدیه‌ای  باشد از طرف من.» فردا عصر که شد و  و حسن را کلاش به دوش  در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد.

🌾به حسین گفت: «دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم!  من اسیرت شدم.»
حسین گفت: «تو اسیر نیستی آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم.»

🍃حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود  که حتی یک روز هم  نمی‌توانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی بستان به حسین پیوست.

📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛  صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و  ۱۹۰ تا ۱۹۶

 

 

صبح طلوع
۰۵ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم.  شهید علی آقا ماهانی کنار  نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن  اسلحه و مهمات به اروند خودمان را به جمع برسانیم.

🌾وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچه ها مشغول هندوانه خوردن.  گفتیم: «این هندوانه از کجا؟ » گفتند: «بعد از درس، علی آقا گفت که دلتان چه می خواهد؟  هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت هندوانه باشد خوب است.»

💫 داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد.  هندوانه‌ای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانه ای سالم بود و همه از آن خوردند. تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود.  نمی خواست بچه ها به چشم عارف نگاهش کنند.

راوی: حمید شفیعی

📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۶۱ و ۶۲

 

صبح طلوع
۰۴ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سید حسن شجاع بود و دلاور و ذخیره روزهای سخت عملیات. اصرار داشت از اول عملیات باشد. زیر بار نمی رفتیم. آمد اتاق فرماندهی آن قدر گریه کرد و به پایم افتاد تا قبول کردم.

🌾سر نیزه اش را در آورد. می گفت: «می خواهم با این سر نیزه پهلوی نامردانی که پهلوی مادرم را دریدند، بدرم».

🌺صبح زود وقتی رفتم آن طرف اروند، پیکرش افتاده بود داخل کانال.  شال سبزش همراهش بود و غلاف سرنیزه اش؛ اما از سر نیزه خبری نبود.

راوی: سردار مرتضی قربانی؛ فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا

📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره  ۷۱  به نقل از کتاب هنر اهل بیت (ع)، نویسنده سید حسن منتظرین.

 

صبح طلوع
۰۳ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾چند ماه مانده بود به ولادت احمد. مادرش خوابی دیده بود که بعدا متوجهش شدیم، او گفت در خواب دیدم که در یک باغی مشغول راه رفتن بودم که دو نفر در لباس سادات جلو آمدند و گفتند: «دخترم! نگران شهید نباش.»

☘️گفتم: «اسمش شهید نیست، احمد است.» آنها با لبخندی از من خداحافظی کردند. همسرم وقتی بیدار شد از من پرسید: «اسم بچه را می خواهی شهید بگذاری؟!» گفتم: «نه اسم بچه احمد است.» آری او از همان ابتدا شهید بود و ما نمی دانستیم.

راوی: پدر شهید

📚کتاب سند گمنامی؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، تهیه و تدوین: گروه تحقیقاتی احیاء، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۶ صفحه ۱۴

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾سبک درس خواندن مصطفی منحصر به فرد بود. هر چه را باید یاد می گرفت، سر کلاس درس یاد می گرفت. به یاد ندارم که بیرون از کلاس درس خواندنش را دیده باشم.

☘️مهندس بازرگان به ما درس ترمو دینامیک درس می‌داد. یک بار در امتحان به مصطفی نمره ۲۱.۵ داده بود. صدای اعتراض بچه ها درآمده بود.

🌺استاد گفت: «نمره برگه امتحانی ۱۸ هست و نمره جزوه ۲ اما این جزوه آن قدر زیباست که استحقاقش بیش از نمره دو است.»

راوی: مهدی بهادری نژاد

📚 چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران،  صفحه ۹

 

 

صبح طلوع
۰۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾پدر ولی‌الله چهار تا پسرانش جبهه بودند. هر وقت نگاهش می‌کردم، غمی پنهان در چهره اش می دیدم. یک بار گله کرد. گفت: «لااقل یکی یکی جبهه بروید که خانه این قدر سوت و کور نباشد.»

☘️ولی‌الله گفت: «پدر جان! پنج پسر داری بالاخره باید خمس شان را بدهی یا نه؟! هر کدام را که خدا خواست.» ولی الله می خندید؛ اما پدر فقط نگاه می کرد. می دانستم در دلش چه خبر است.

راوی: همسر شهید

📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۱

 

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾جلال را وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود.
می‌گفت: «دیروز غیبت یکی از دوستانم را کردم. شب در عالم رویا دیدم که گوشت ها او را در دیگی گذاشته ام و روی اجاقی می پزم. پس از آماده شدن با قاشق و چنگال به جانش افتادم و تا می توانستم خوردم.»

☘️می گفت: «امروز حال عجیبی داشتم. استغفار کرده و از آن دوستم حلالیت طلبیدم.»

راوی: رضا کرم سیچانی

📚جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، ص ۹۹

 

 

صبح طلوع
۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سید در کنار فعالیت علیه رژیم منحوس پهلوی، به وضعیت معیشت نابه‌سامان محرومان هم توجه ویژه‌ای داشت.

🌾یک تعاونی تشکیل داده بودیم و اجناس را زیر قیمت به مردم عرضه می‌کردیم. اگر تخم مرغ را دو تومان می‌گرفتیم، یک تومان می‌فروختیمش.

☘️اگر بقیه کاسب ها آخر شب مقدار پول به جیب آمده را شمارش می کردند، ما پول‌های از جیب رفته را حساب می‌کردیم. خیّرهایی هم پیدا می شدند و کار زمین نمی ماند.

راوی: داود نارنجی نژاد

📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۰٫

 

 

صبح طلوع
۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾رضا در مصرف بیت المال بسیار حساس بود. بعضی وقتها که با ماشین سپاه به شهر می‌آمد و چند روز در خانه می ماند، اگر می‌خواست به پادگان یا سپاه برود، با ماشین سپاه می‌رفت ؛ ولی وقتی قرار می‌شد کار شخصی انجام بدهد با ماشین خودمان می رفت.

راوی پدر شهید

📚 راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، صفحه ۲۸ و ۲۹

 

صبح طلوع
۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🌾کمیته انقلاب که بودیم، اکثر نیروها افتخاری بودند و حقوق نمی‌گرفتند. بعدا هم که قرار بر پرداخت حقوق شد، سید زیر بار نرفت؛ حتی یک بار هم لیست دریافت حقوق را امضا نکرد. مسئول مالی می گفت: «حقوقش را نمی گیرد و می گوید بدهید به کسی که نیاز دارد.»

☘️گشت‌های شبانه ما در سطح شهر  در خصوص مسائل امنیتی و یا منکراتی بود. سید تقریبا همه شب ها همراه‌مان بود. بچه ها را سوار ماشین بیوک قهوه ای رنگش می‌کرد و گشت می‌زدیم. وقتی هم می‌دید بچه ها خسته شده‌اند، کناری توقف می‌کرد و همه را می‌برد آب میوه فروشی یا ساندویچی به حساب خودش.

راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی

📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۸ و ۱۲

 

 

صبح طلوع
۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر