تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

☘️دود باروت صورتش را سیاه کرده بود. گوشه چادر نشست و با خاک زیر سرش را بلند کرد. گفت: «با اجازه من ده دقیقه می خوابم.» سر ده دقیقه بیدار شد.  با تعجب گفتم: «حاجی خوابت همین بود؟»

🌾با خوش رویی گفت: «توی جبهه هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم، سهم خودم را گرفتم.»

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی، ص۵۶

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کلیپ چقدر به حجاب اهمیت میدهی؟

 

💠سید اصغر خیلی دلواپس فرهنگ عفاف و حجاب بود. گاهی وقت‌ها کنارم می‌نشست و از اوضاع جامعه می‌گفت و نگران این بود که بعضی‌ها می‌خواهند حجاب را در جامعه کمرنگ کنند.

🍃می‌گفت:«اوضاع فرهنگی کشور خوب نیست. باید برای بزرگداشت حجاب کاری کرد.» مدتی بعد در منطقه جایزان کنگره حجاب را برگزار کردند و نمایشگاه خوبی هم شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت.

🌾وقتی حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل بود، هر وقت می‌آمد برای بچه‌ها سوغاتی می‌آورد. برای نسترن دختر زینب، روسری و گیره می‌آورد. می‌گفت: «در مورد حجاب نباید به بچه‌ها سخت گرفت؛ ولی باید آرام آرام آنها را با حجاب و عفاف آشنا و به آن علاقه‌مند کرد.»

راوی: مادر شهید

📚راز قلعه حمود؛ خاطرات روحانی شهید مدافع حرم سید اصغر فاطمی تبار؛ نوشته: اعظم محمد پور، صفحه ۳۲ و ۷۸

 

 

صبح طلوع
۱۹ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾سه روز بود نخوابیده بود. روز چهارم گفت: «من چند دقیقه می خوابم، اگر کسی کارم داشت خبرم کن. چند دقیقه بعد از خواب پرید و گفت: «انگار زیاد خوابیدم،چرا بیدارم نکردی؟»

📚مثل مالک، ص۵۹

 

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸احترام به مادر🌸

 

🌸مجید فوق العاده هوای مادرش را داشت. یکی از دلایلی که او را از فکر تحصیل در خارج از کشور منصرف ساخت، رسیدگی به پدر و مادرش بود.
وقتی مادرش را می دید، دست و پایش را می بوسید. موقع غذا خوردن، اول لقمه در دهان مادرش می گذاشت، سپس خودش غذا می خورد.

🌺سر کلاس درس، تنهاترین تماسی را که جواب می داد، تماس مادرش بود و خیلی راحت با او ترکی صحبت می کرد.
مادرش دو سال مریض بود. اگر کار بیمارستان مادرش پیش می آمد، همه می دانستند که همه قرارهایش منحل می شود. روزی قرار بود با فرد مهمی دیداری داشته باشیم، به خاطر کار مادرش زنگ زد و عذرخواهی کرد.

📚شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات،صفحه ۳۲


 

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠کنار ماشین که رسید گفت: «جورابم را جا گذاشته ام.» رفت داخل خانه و من را صدا زد. وقتی رفتم داخل، گفت: «با من مشکلی نداری؟»

🌾گفتم: «نه.» گفت: «مادر من مثل مادر خودت است. من این دفعه بر نمی گردم و شهید می شوم.» جورابش را از جیبش در آورد و پوشید.

📚کتاب مثل مالک۷۲

 

 

صبح طلوع
۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾از بالای خاکریز صدایم زد. بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت: «می بینی آفتاب چه طور غروب می کند؟»

💠با تعجب گفتم: «بله.» گفت: «آفتاب عمر من هم دارد غروب می کند.»

📚مثل مالک،ص ۶۸

 

 

صبح طلوع
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃گفت: «از من راضی هستی یا نه؟… آن دنیا یقه ام را نگیری؟»

🌾گفتم: «من حلالت کردم از تو راضی‌ام.» گفت: « اگر از ته دل این را گفتی،آن دنیا شفاعتت را می‌کنم.»

📚مثل مالک،ص ۷۰

 

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگیرد، لباسش را شستم.خیلی ناراحت شد.

گفت: «راضی نبودم. وظیفه خودم بود.با همین یک دست می شستمش.»

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی ، ص ۵۸

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃گفت: «من که شهید شدم، باید از روی پا بشناسیدم.دوست دارم مثل امام حسین علیه السلام شهید شوم.»

🌾روی تابوت را که کنار زدم، جای سر پاهایش بود.

📚 مثل مالک،ص۸۰

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃داشت فاطمه را می بوسید، تا من را دید رنگش عوض شد. گفت: «حاجی زخمی شده آوردندش کرمان.» گفتم: «پس  حاجی شهید شده.» گفت: «نه! علی شفیعی شهید شده.»

💠گفتم: «حاجی هم شهید شده؟» گفت: «نه علی یزدانی شهید شده.» گفته بود: «اگر کسی آمد، گفت: «زخمی شده‌ام و من را آورده اند کرمان، شما بدانید شهید شده‌ام.»

📚مثل مالک ، ص۷۱

 

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر