تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🌾شهید عبدالنبی یحیایی شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: «می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم.» محرم که می‌شد مردم را جمع می‌کرد و برای شان روضه می خواند.

☘️وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد.

🌺نه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دست‌های شان خونی شد.

راوی: پدر شهید

📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی،  ص ۱۷

 

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾حسن کلاس‌ هشتم‌ بود. سال‌ چهل‌ و هشت‌، چهل‌ و نه‌. فامیل‌ دورشان‌ با چند تا بچه‌ی‌ قد و نیم‌قد از عراق‌ آواره‌ شده‌ بود. هیچی‌ نداشتند؛ نه‌ جایی‌، نه‌ پولی‌.

☘️ هفت‌ هشت‌ ماه‌ پی‌ِ صندوق‌دار مسجد لُرزاده‌ شده‌بود. می‌گفت‌: «بابا یه‌ وام‌ بدین‌ به‌ این‌ بنده‌ی‌ خدا. هیچی‌ نداره‌. لااقل‌ یه‌ سرپناهی‌ پیدا کنه‌. گناه‌ داره‌.»

🌺حاجی‌ هم‌ می‌گفت‌: «پسر جون‌! وام‌ می‌خوایی‌، باید یه‌ مقدار پول‌بذاری‌ صندوق‌. همین‌.» آن‌قدر گفت‌ تا فامیل‌ پول‌ گذاشتند صندوق‌. همه‌ را بدهکار کرد تا یکی‌ خانه‌دار شد.

📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اینها خمس نمی دهند ، آنجا چیزی نخورید که روی بچه اثر می گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم که دندانم درد می کند. ولی چای را مجبور شدم بخورم.

🍃بیرون که رفتیم گفت: «سعی کن چای را بالا بیاوری.» دست آخر خمس آن را حساب کرد و داد. بعدها جوری برخورد کرد که آنها خمس مالشان را می دادند.

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی صفحه  ۴۹

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم.

🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید».

📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃حاج یونس را دیدم که از وسط عراقی ها با بیسیم چی اش می آمد. گفتم: «قبله کدام طرف است.» گفت: «همین طور که نشستی مستقیم.»

🌾بعد از عملیات گله کردم؛ این طوری که می روی توی دشمن ، ممکن است اسیر شوی! گفت: «آدم باید مرد عمل باشد نه شعار. کسی که بخواهد فرماندهی کند و نیرو حرفش را بپذیرد، باید خودش عمل کند. »

📚مثل مالک،  صفحه  ۴۳

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد.

☘️راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس

📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳

 

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾نزدیک اذان صبح در خواب، از امام حسین (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی.

💠پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود:
«چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی.» وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. امام حسین (ع) آمده بود دنبالش.

راوی: حاج علی سیفی

📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی،  ص ۴۷

 

 

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: «جایم را در بهشت می بینم.» خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: «حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟»

🌷وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد.

راوی: همسر شهید

📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۷۷

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃عبدالله هیئتی راه انداخته بود با نام «رقیه خاتون» (سلام الله علیها). هر کس واردش می شد، برای ادامه حضور، باید دفعه بعد یک نفر را با خودش می آورد.

🌾صندوق قرض الحسنه ای هم راه انداخته بود. هر کس هر قدر می خواست می گذاشت و هر وقت پشیمان می شد می‌توانست پس بگیرد. صندوق، کار راه انداز مردم محل شده بود.

📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره هشت.

 

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃عبدالله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: «این بار به چه کسی بخشیدی اش؟«

🌾گفت: «جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش کردم.»

📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۷۶

 

 

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر