تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🌸با همسرش از توان علمی‌اش حرف می‌زد و اینکه کسی در حد من نیست. قرار بود برای یک جلسه مهم به عنوان سخنران  برود. بر خود می‌بالایید و مدام به خودش واگویه می‌کرد: «به همه نشون می دم که چقدر دانش و توان دارم .» بعد مدتها انتظار، فرصت را بدست آورده بود.

🌺با همسرش راهی مسیر قرار شدند، ساعتها رانندگی کردند تا به مقصد رسیدند. خانم با غرور راه می‌رفت، اما همین که وارد شد کسی به او توجهی نکرد؛ در کمال ناباوری، از سخنران دیگری دعوت شده بود.

🍀 او مثل بقیه مهمانان در پایین جلسه نشست. چند دقیقه ای نگذشته بود اخم هایش از بی توجهی و کوچک شدن در هم فرو رفت و با سری پایین افتاده مجلس را ترک کرد.

 

صبح طلوع
۰۸ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾صدای اذان به گوش رسید. از روی تخت بلند شد و نشست. نگاهی به سرم بالای سرش انداخت. هنوز نصفه نشده بود. دختر جوانی از بیرون اتاق به طرف تخت زن رفت. کنار تخت ایستاد، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «مامان، می‌خوای برات قطعش کنم که بتونی وضو بگیری و نماز بخونی؟»

🍃گل از گل چهره درهم زن شکفت. لبخندی آرام روی لبانش نشست. دختر سر سوزن را از ست داخل دست زن بیرون آورد و سر ستی را روی آن پیچید، شلنگ سرم را روی حلقه کنار مخزن آن گذاشت. دست مادر را گرفت و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.

🌾نماز زن که تمام شد، انگار هر چه در شکم داشت بیرون کشیدند. با دست به سطل زباله بزرگ گوشه اتاق اشاره کرد. دختر از روی صندلی به سمت سطل خیز برداشت، اما قبل از رسیدن او به سطل تمام کف اتاق با محتویات بدبویی که از شکم زن بیرون پرید پوشیده شد.

🍁دختر هاج و واج وسط اتاق ایستاد. دست و پاهای زن به هم چسبید و قفل شد. دختر به سمت پرستاری بخش دوید. پشت پیشخوان چند پرستار نشسته بودند. پرستار مادر را مخاطب قرار داد: «مادرم حالش بد شده و بالا آورده، بیاید یه کاری براش انجام بدید.» خانم پرستار با عجله به سمت اتاق آمد. بوی پخش شده در اتاق، او را کنار در ورودی نگه‌داشت. نگاهی به مواد سبز رنگ کف اتاق انداخت و بیرون رفت. دختر جلوی او را گرفت:«خانم، حال مادرم بد شده، کجا میرید؟»

🍂پرستار به سمت دختر برگشت: «منم به فکر مادرتونم ولی باید اول نظافتچی بیاد اونجا رو تمییز کنه بعد به دکترم زنگ میزنم، با هم میایم.» اشک درون چشمان دختر جمع شد: «ولی مامانم....»

💫دختر، اخم صورتش را گشود، اشک‌هایش را با پشت دست، پاک کرد و به سمت اتاق برگشت. بیمار تخت روبه‌رویی کنار تخت مادر او آمده، ملافه را روی دست و پای او انداخته و ماساژ می‌داد. دختر با خودش گفت: «مگه مامانم مرده که ملافه روش انداخته و ماساژش میده.»
سریع جلو رفت. با لبخند گفت: «ممنونم، زحمت کشیدید، دیگه خودم هستم در خدمت مادر.»

✨زن نگاهی به سرم انداخت و نگاهی به دست مچاله شده‌اش و به دختر گفت: «اول سرمم رو وصل کن.» دختر سر ست را داخل ست فرو برد. مایع سرم داخل رگ نمی‌رفت. با چند دفعه پمپاژ و تا زدن شلنگ رگ باز و سرم وارد بدن زن شد. دختر دست و پای زن را ماساژ داد تا به حالت اول برگردد. درون چشم زن اشک نشست، دستی روی سر دختر کشید، آهسته نزدیک گوش دختر گفت: «خدا خیرت بده، کی مثل تو دلسوزمه؟!»

صبح طلوع
۰۷ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچه‌ها دور حوض بزرگ حیاط می‌چرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوه‌هایش انداخت که چطور بازی می‌کنند.

✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.»

🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانه‌اش قورت داد.
مادربزرگ چشم‌های طوسی‌اش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.»

🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت‌. چایی‌اش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچه‌ها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد.

💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنه‌ای از یک فیلم را می‌بینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خنده‌اش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خنده‌اش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یکی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.»

🍃مهین عروس خانواده دست‌هایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزی‌ها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید.

🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شده‌اش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانم‌ها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچه‌ها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشم‌هایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید.

 

 

صبح طلوع
۰۶ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💠تیک تاک ساعت مثل پتک بر سرش می‌کوبید. با فعال شدن صدای بلندگو آماده حرکت می‌شد و با شنیدن اسمی غیر اسم خودش را روی صندلی‌های سرد و آهنی رها می‌کرد. گوشی‌اش زنگ خورد، همسرش محمود بود. اخم کرد و گوش را جواب داد: « سلام.»

🍃_ سلام، چرا نموندی عصر با هم بریم؟... ولی بهتر شد عوضش زودتر می‌فهمیم. خیلی خوش‌حالم. کاش مثبت باشه.

🎋هانیه چشم غره به گوشی رفت: «هر کی ندونه فکر می‌کنه بچه اولته... »

🌾_ بچه دوست دارم، تو که می‌دونی.

🍀دردی در شکم هانیه پیچید. دستش را روی شکمش مشت کرد و به زور صدایش را عادی جلوه داد و خداحافظی کرد.
 لبخند تا بناگوش زوج کناری، او را به یاد بارداری اولش انداخت. لبخندی مهمان لب‌هایش شد و به ثانیه نکشیده روی لبانش ماسید. دلش نمی‌خواست امسال بچه دار شود.
 
💫خواهرش سمیه کنارش نشست. هانیه دست‌های سمیه را گرفت: «سمیه چه کار کنم؟ اگر باردار باشم؟ به نظرت چی بخورم که جنین سقط بشه؟ » سمیه دستش را زیر دست‌های هانیه کشید: «چی میگی بی‌لیاقت. خدا بهت نعمت داده داری میگی چی؟ »

🍀هانیه با پشت دست اشک‌های باریده روی گونه‌هایش را پاک‌ کرد: «الان این نعمت رو نمی‌خوام شاید سال دیگه... » سمیه بازوهای هانیه را گرفت و فشرد: « بی‌لیاقتی‌ها، خیلی‌ها حسرت یِ بچه دارن و اونوقت تو... هانیه نکنه چیزی خوردی آره؟ »

⚡️هانیه سرش رو تکان داد: « نه هنوز... ولی یِ چیزهایی خریدم.» سمیه بازوی هانیه را بیشتر فشرد: «جنینت زنده‌ست، می‌خوای بکشیش؟»

🍂_ هنوز روح نداره که...

🍃سمیه دندان‌هایش را به هم فشرد، اخم‌هایش را درهم کرد: «الان روح نداره؛ ولی زنده‌ست می‌فهمی زنده مثل یِ دونه جوانه زده تو دل خاک... می‌خواهی جون یِ موجود زنده رو بگیری. اصلا می دونی از بین بردنش دیه داره و گناه کبیره‌ست؟!» سمیه از جایش بلند شد: «محمود خان خبر داره چه خوابی برای بچش دیدی؟»

🌾هانیه با چشم‌های تارشده از اشک به سمیه خیره شد. اسمش را از بلندگو شنید. جواب آزمایش به دست روبروی سمیه ایستاد: «تو میگی چی کار کنم؟» سمیه صورت هانیه را بوسید: «تبریک میگم. کاری که باید بکنی اینه که دو دستی نعمت خدا رو بچسب که به همه نمیده.»

 

 

صبح طلوع
۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فاطمه مشفول آب و جاروی آشپزخانه بود که درد به سراغش امد. مصطفی مثل همیشه از بیرون آمده بود و با دهان باز روی مبل خوابیده بود. کمر فاطمه گرفته بود و مجبور شد همانجا که مشغول دستمال کشی آشپزخانه بود، روی زمین بنشیند.

🌺 چندبار دخترش را صدا زد اما او هم همراه مصطفی مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای مادرش را از  آشپزخانه نمی شنید. فاطمه گریه اش گرفت. بالاخره بعد ده دقیقه ای مصطفی برای خوردن آب به اشپزخانه امد که فاطمه را مشغول گریه روی زمین دید.

💫تعجب کرد. آب خوردن یادش رفت.  دست فاطمه را گرفت و همراه خودش به اتاق برد اما فاطمه مدام جیغ می‌زد. مصطفی به  آشپزخانه رفت و یک بسته قرص ژلوفن پیدا کرد و برای او آورد. نیم ساعتی گذشت اما باز هم درد فاطمه را رها نکرده بود.
 
 🌾دستهای لرزان مصطفی به سمت تلفن و شماره اورژانس رفت. نیم ساعت بعد فاطمه روی تخت اورژانس با آمپول به خواب رفته بود، دکتر که مصطفی را نگران و سر به زیر بالای تخت فاطمه دید، از او خواست تا به اتاقش بیاید.

🍃 مصطفی سلانه سلانه و نگران به سمت اتاق دکتر به راه افتاد. وقتی رسید، دکتر بالبخند پرسید: «میتونم بپرسم دقیقا در چه حالی فاطمه خانوم رو پیدا کردید؟» مصطفی نفس عمیقش را بیرون داد و گفت: «والا چی بگم همش مشغول تمیزکاریه الانم داشت آشپزخونه رو می شست  که به این حال و روز افتاد. » خانم دکتر پرسید: «ببخشید شما چیکار می‌کردید؟ کمکش نمی‌کنید؟»

☘️مصطفی گفت: «نه من خسته و کوفته خونه می‌رسم و مشغول استراحت می‌شم.»
خانم دکتر لبخندش را خورد و گفت: «ببینید متوجه هستم که ایشون کمی حالت وسواسی داره و شمام درگیر کار بیرون هستید، اما تنهایی و کار زیاد این زن رو در سن سی و سه سالگی و اوج جوانی مثل یک زن پنحاه ساله پیر کرده. کمر و پا و دیسک خانومتون اصلا به سنشون نمی‌خوره و خیلی پیرتر هست. »

⚡️مصطفی به فکر فرو رفت و خانوم دکتر اتاق را به مقصد اورژانس ترک کرد و مصطفی را در دنیای فکر و خیالاتش تنها گذاشت.

 

صبح طلوع
۰۴ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️آب را روی آسفالت ریخته بودند و جارو می‌کردند. گل‌ولای درون جوی کنار خیابان سرازیر می شد. جعبه شیرینی جلوی چشمش سبز شد. لبخند روی لبش نشست: «همیشه شیرین کام باشی.»  میان جمعیت چشم انداخت و حسن را با ریش‌های خاکی و پاچه‌های بالا زده شناخت، فریاد زد: «حسن داداشم رو ندیدی؟ »

🌷حسن جارو به دست سمت محسن آمد: «دو روزه ندیدمش؛ ولی نگران نباشی‌ها، پیداش می‌کنی.» دل و روده محسن به هم پیچید، نمی دانست چه کار کند؟ صدای خنده و شادی مردم در گوشش بود و هزاران فکر در ذهن داشت. بادی وزید، چشم‌هایش را بست و سرش را بالا گرفت. پرچم خوشرنگ ایران بر بالای گنبد مسجد لبخند را دوباره مهمان لب‌هایش کرد. بسم‌الله گفت و به سمت اهواز راه افتاد و با خودش گفت: «چطوری بگم که حمید... »

💫پشتی قرمز را پشت سرش صاف کرد و گفت: «مامان بیا بشین، دو دقیقه اومدم ببینمت.» مادر با سینی چای و یک بشقاب شیرینی جلوی رویش سبز شد: «دهنت رو شیرین کن پسر،  بالاخره خرمشهر رو پس گرفتیم.» دست چپش را جلو برد تا استکان را بردارد. اخم‌های مادر درهم رفت: «با دست راستت بردار.»

🌾محسن شانه راستش را با گزیدن لب پایینش بالا برد، جای گلوله درون بازویش تیر کشید، گلویش را صاف کرد: «فرق نمی کنه...» مادر نگذاشت حرفش را تمام کند: «دستت رو ببینم، چی شده؟ » محسن لحظه‌ای سکوت کرد و فکر‌هایش را در چند ثانیه حلاجی کرد: «دست خوم رو بگم و بعد حمید رو که مامان سکته می‌کنه.» بدون درنگ گفت: «مامان می خواستم درباره حمید بگم... ببین... راستش... چند روزیه... پیداش نمی‌کنم.» نفس حبس شده اش را رها کرد و به چشم‌های مادر خیره شد.

 🌷خنده‌ی صدادار مادر چشم‌های محسن را درشت کرد، به سمت مادر خیز برداشت که حرف مادر او را متوقف کرد: «حمید دو روزه بیمارستان شیرازه، تیرخورده. صبح بهم زنگ زد. حالا بذار دست تو رو ببینم تا شب با حال خوب بریم کوچه جشن آزادی خرمشهر رو جشن بگیریم.»

 

 

صبح طلوع
۰۳ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃زهرا اشکهایش را با گوشه‌ی دست پاک کرد و دوباره به قاب عکس روبه رو خیره شد. دلش برای همه تنگ شده، بود. سالها از همه‌ی خانواده‌اش جدا و دور از بقیه زندگی می‌کرد. احمدرضا که کلید را درچرخاند و وارد شد. صدای فین فین زهرا را شنید و سراغش آمد.

🌾زهرا صورتش را با دست و بینی‌اش را با دستمال پاک کرد. احمدرضا دستش را پس زد و آغوشش را به روی زهرا گشود. زهرا از خدا خواسته در آغوش شوهرش بلند بلند گریه کردـ

🌷احمدرضا گفت: «صبح تا ظهر که من نیستم، نباید سرت رو با گذشته‌ها گرم کنی، مادرت، جایگاه خوبی داره اما اگه من مراقبت نباشم، ازم شاکی میشه اصلا چرا نمی‌گذاری بچه دار بشیم تا بخشی از تنهایی هات با بچه پربشه!

☘️زهرا گفت: «فعلا مسافرت بریم.» احمدرضا گفت: «چندمین ماه هست که ازین حرفها میزنی، این آخرین بار هست و بعد برای بچه اقدام می‌کنیم تنها چیزی که میتونه توی این دلتنگی‌ها، کمکت کنه، اینه که دورت پر از شلوغی بچه‌ها بشه! »

💫زهرا به خودش در آینه، نگاه کرد، چین‌های سی سالگی کم کم خودش را به او نشان می‌داد و او هنوز مادر نشده بود درحالی که مادرش در سی و پنج سالگی شش فرزند داشت. با خودش فکر کرد که اگر این چندسال مقاومت نمی‌کردم و بچه‌دار شده بودم، الان این همه دلتنگی برای خواهرانم اذیتم نمی‌کردـ

🍃حوالی غروب ماشین، از درخانه به راه افتاد و زهرا فکر این بود که چندکتاب راجع به تربیت فرزندان و بارداری بخواند.

 

 

صبح طلوع
۰۲ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به چشم‌های سیاه و اشکی‌اش خیره شد. با قدم‌های آرام و چسبیده به دیوار از روبرویش گذشت. چشم از زبان صورتی‌،  آویزان سگ سیاه گرفت. بقیه مسیر تا خانه را بدون نگاه کردن به دور و اطرافش پیمود.
 
✨سلام کنان وارد آشپزخانه شد. ناخنکی به ماکارونی داخل قابلمه زد. زبانش سوخت، هاه هاه کنان ماکارونی‌های داغ را قورت داد. مامان گفت: «با دست نشسته چیز نخور شازده پسر، بدو لباس‌هاتو عوض کن بیا سر سفره، بابا هم اومده.» حمید با دو سه قدم بلند خودش را به ظرف شویی رساند: «سوختم، وای خیلی گشنمه مامان.» سر سفره آخرین رشته ماکارونی را به اسارت چنگال درآورد و درون دهانش گذاشت: «راستی مامان سگ مکانیکیه محل رو دیدی؟ خیلی گنده است. زبون و دندو‌نهاش هم وحشتناکه.»

☘️چشم‌های سمیه گرد شد: «سگ واسه چی آورده، محله پر از بچه کوچیکه.» سرش را به سمت محسن چرخاند: «آقا برو بهشون بگو سگه رو ببرند.» محسن لقمه‌اش را قورت داد و زبان روی لب‌های چربش کشید: «ول کن، حوصله بحث با مردم داری؟! بذار هر کاری دلشون میخواد بکنن.»

💫سمیه ابرو درهم کشید و با صدای محکمی گفت: «خطرناکه، چرا این روزها حرف تو و بقیه این شده که ول کن، به ما ربطی نداره؛ کار خطا و اشتباه همیشه اشتباهه و همه باید مقابلش بایستن تا تکرار نشه تا هیچ‌کس آسیب نبینه. بی‌تفاوت نباش... » محسن قاشق و چنگال را درون بشقاب انداخت: «بی‌خیال خانم، داشتیم ناهار می‌خوردیما.»

 🌾سمیه با ابروهای گره کرده نگاهی به محسن کرد و با چشم و ابرو اشاره به حمید کرد که خیره رفتار پدر بود. محسن پوفی کرد و از جایش بلند شد: «یاد می‌گیره، آره یاد می‌گیره، یاد... » صدایش با رفتن به اتاق قطع شد. سمیه بشقاب‌های چرب و نارنجی شده از رب را روی هم گذاشت: «حمید نزدیک سگه نمیشی تا ببینم چه کار می‌تونم بکنم.»

⚡️دو روز بعد صدای داد و فریاد، جیغ و شیون، سمیه و محسن را میخکوب کرد. محسن با لباس خانه به سمت در دوید. تا سمیه چادر سرش کرد، صدای یا حسین گفتن محسن قلبش را لرزاند. به سمت محسن دوید: «چی‌شده؟» محسن از قاب در بیرون رفت و فریاد زد: «میگن سگه مکانیکیه یِ پسر بچه رو ... » سمیه روی زمین آوار شد: «وای... »

صبح طلوع
۰۱ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمت‌های کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار، می‌خواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که می‌گردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»

💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینی‌اش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبت‌ها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه می‌خواست موهامو رنگ بزنه.»

🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که تو خونه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمه‌داری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبه‌رویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.

🌷یاد دوران کودکی‌اش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا می‌گذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر می‌کرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شده‌اش انداخت و به کارش ادامه داد.

🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباس‌های بیرونش را پوشید. موهای رنگ شده‌اش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیبایی‌ات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»

✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام جلو رفت. لیزی سنگ‌های کف، بچه‌ها را به وجد آورده بود، می‌دویدند و سر می‌خوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری اندام ظریفش را پوشانده بود.

🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»

🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشاره‌ای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین می‌سراند و می‌رفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو می‌بود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمی‌کرد: «خودت گفتی یه بچه‌ام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمی‌کردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»

 

صبح طلوع
۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾با صدای دعوای گنجشک‌ها،  مجبور بود خوابی را که به‌ زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانه‌سلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار می‌زد تا بلند‌‌ شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.  

🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالی‌که مادر را صدا می‌کرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرف‌ها و توصیه‌های دکتر یکی‌یکی در سرش قطار می‌شدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاص‌تری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»

⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشک‌هایی که هنوز بر شاخه‌ی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بال‌هایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.

🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخه‌های انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخه‌ای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست‌ کوچکی بالا رفته‌‌ و دیواری سبز ساخته‌ بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از این‌که حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن می‌گذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدان‌های کوچک شمعدانی مشغول می‌کرد.
 
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشی‌اش، فقط در گوشه‌ای از اتاق جلوی تلویزیون می‌نشست و کم‌تحرک شده‌بود. ساره با شنیدن صدای زمزمه‌ی مادر، برگ‌ها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، این‌جا چیکار می‌کنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم می‌کنی آخه... ؟»

🍁 وقتی نگاه ساره به چشم‌های مظلوم مادر افتاد و قطره‌ی اشکی را که در گوشه‌ی آن نشسته‌ بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک‌ کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل می‌کند مادر را در آغوش کشید و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند.

 

صبح طلوع
۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر