مادرِ مادر!
🌾با صدای دعوای گنجشکها، مجبور بود خوابی را که به زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانهسلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار میزد تا بلند شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.
🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالیکه مادر را صدا میکرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرفها و توصیههای دکتر یکییکی در سرش قطار میشدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاصتری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»
⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشکهایی که هنوز بر شاخهی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بالهایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.
🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخههای انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخهای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست کوچکی بالا رفته و دیواری سبز ساخته بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از اینکه حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن میگذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدانهای کوچک شمعدانی مشغول میکرد.
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشیاش، فقط در گوشهای از اتاق جلوی تلویزیون مینشست و کمتحرک شدهبود. ساره با شنیدن صدای زمزمهی مادر، برگها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، اینجا چیکار میکنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم میکنی آخه... ؟»
🍁 وقتی نگاه ساره به چشمهای مظلوم مادر افتاد و قطرهی اشکی را که در گوشهی آن نشسته بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل میکند مادر را در آغوش کشید و بوسهای بر پیشانیاش نشاند.