تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

ولش کن

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

 

🍃به چشم‌های سیاه و اشکی‌اش خیره شد. با قدم‌های آرام و چسبیده به دیوار از روبرویش گذشت. چشم از زبان صورتی‌،  آویزان سگ سیاه گرفت. بقیه مسیر تا خانه را بدون نگاه کردن به دور و اطرافش پیمود.
 
✨سلام کنان وارد آشپزخانه شد. ناخنکی به ماکارونی داخل قابلمه زد. زبانش سوخت، هاه هاه کنان ماکارونی‌های داغ را قورت داد. مامان گفت: «با دست نشسته چیز نخور شازده پسر، بدو لباس‌هاتو عوض کن بیا سر سفره، بابا هم اومده.» حمید با دو سه قدم بلند خودش را به ظرف شویی رساند: «سوختم، وای خیلی گشنمه مامان.» سر سفره آخرین رشته ماکارونی را به اسارت چنگال درآورد و درون دهانش گذاشت: «راستی مامان سگ مکانیکیه محل رو دیدی؟ خیلی گنده است. زبون و دندو‌نهاش هم وحشتناکه.»

☘️چشم‌های سمیه گرد شد: «سگ واسه چی آورده، محله پر از بچه کوچیکه.» سرش را به سمت محسن چرخاند: «آقا برو بهشون بگو سگه رو ببرند.» محسن لقمه‌اش را قورت داد و زبان روی لب‌های چربش کشید: «ول کن، حوصله بحث با مردم داری؟! بذار هر کاری دلشون میخواد بکنن.»

💫سمیه ابرو درهم کشید و با صدای محکمی گفت: «خطرناکه، چرا این روزها حرف تو و بقیه این شده که ول کن، به ما ربطی نداره؛ کار خطا و اشتباه همیشه اشتباهه و همه باید مقابلش بایستن تا تکرار نشه تا هیچ‌کس آسیب نبینه. بی‌تفاوت نباش... » محسن قاشق و چنگال را درون بشقاب انداخت: «بی‌خیال خانم، داشتیم ناهار می‌خوردیما.»

 🌾سمیه با ابروهای گره کرده نگاهی به محسن کرد و با چشم و ابرو اشاره به حمید کرد که خیره رفتار پدر بود. محسن پوفی کرد و از جایش بلند شد: «یاد می‌گیره، آره یاد می‌گیره، یاد... » صدایش با رفتن به اتاق قطع شد. سمیه بشقاب‌های چرب و نارنجی شده از رب را روی هم گذاشت: «حمید نزدیک سگه نمیشی تا ببینم چه کار می‌تونم بکنم.»

⚡️دو روز بعد صدای داد و فریاد، جیغ و شیون، سمیه و محسن را میخکوب کرد. محسن با لباس خانه به سمت در دوید. تا سمیه چادر سرش کرد، صدای یا حسین گفتن محسن قلبش را لرزاند. به سمت محسن دوید: «چی‌شده؟» محسن از قاب در بیرون رفت و فریاد زد: «میگن سگه مکانیکیه یِ پسر بچه رو ... » سمیه روی زمین آوار شد: «وای... »

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی