تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

 

🧔‍♂پدر همیشه فوزیه را تشویق می‌کرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت می‌خرید؛ چون فوزیه درس‌هایش خیلی خوب بود.

😇پدر که علاقه‌ی زیادی به فوزیه داشت و دلش می‌خواست تحصیلاتش را ادامه داده و به بهترین جایگاه علمی برسد،🎓 ته دلش راضی به کارکردن او در بیمارستان نبود.
برای همین از او خواست که فعلاً حیف است درسش را ادامه بدهد.

⚡️فوزیه در جواب پدرش گفت:
«درسم را هم ادامه می‌‌دهم، الآن می‌‌خواهم بهیاری 👩‍⚕شوم تا بهتر به مردم خدمت کنم.»

🌱فوزیه در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت، در همان سازمانی که ‌امتحان استخدام می‌‌گرفتند، «شیر خورشید» امتحان داد. معدل فوزیه خوب بود و آن زمان معدل روی استخدام نیرو تأثیر زیادی داشت.

📕او علوم و ریاضی‌اش خیلی خوب بود. پدرم هر زمان که می‌‌خواست حساب کتابی 🧮انجام دهد، از فوزیه کمک می‌‌خواست.

💡فوزیه قبول شد. بعد از امتحان،
دوره‌هایی را در بیمارستان🏨 دویست تخت خوابی که در حال حاضر بیمارستان طالقانی نام دارد، گذراند.

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💡احترام و توجه به شخصیت فرزندان در خانواده بسیار اهمیت دارد؛ چرا که نوع رفتارهای والدین، سبب بهتر شدن برخوردها و روابط می‌گردد.

🔆هر کدام از اعضای خانواده دارای حقی می‌باشند که باید رعایت شود.
مثلاً در زمانی که فرزند در حال صحبت با والدینش است، سرشان را از داخل گوشی📱 یا تلویزیون برگردانند و به سخن فرزندانشان توجه کنند و خواسته او را برطرف کنند، چون عدم توجه🔻 به آنان سبب می شود که فرزند نسبت به والدین حس خوبی نداشته باشند و بدبین شوند.

 

صبح طلوع
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕰بالاخره ساعت چهار شد، کل هفته منتظر ساعت چهار روز پنجشنبه بود تا بتواند با تاکسی‌های زردی🚕 که پنجشنبه‌ها مقصدشان می‌شد گلزار شهدا به آنجا برود.

🌱جعبه‌ی خرما را برداشت، چادر مشکی‌اش که گل‌های ریز سفید داشت را به سر انداخت و عصای چوبی که به قول خودش شده بود یار همیشگی‌اش🤝را به دست گرفت و از خانه بیرون رفت، به محض رسیدن سر کوچه تاکسی رسید و سوار شد.
 
💫همیشه ده دقیقه‌ای طول می‌کشید تا برسد، کیف دستی کوچک👜 مشکی‌اش را از زیر چادرش درآورد و از بین پنج هزاری‌های نو 💸که بنیاد شهید صبح به حسابش ریخته بود و از بانک برداشته بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد.

🦿زانوی پای چپش درد میکرد و همین باعث می‌شد راه رفتن برایش سخت شود، به بالای سر سنگ قبر✨ رسید، خودش بود، نشانی‌اش یک پارچه‌ی سبز رنگ بود که به میله‌ی کنار سنگ قبر بسته بود تا گمش نکند، در این گلزار بی سر و ته کم نبودند شهدای گمنام.

🤶پتوی کوچک مخصوص نشستن را کنار سنگ مزار انداخت و با دراز کردن پای چپش نشست و جعبه را روی سنگ مزار شهید🇮🇷 گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برایش: «سلام پسرم! خوبی مادر؟
راستی آقا من حواسم هست هنوز بهم نگفتی کسی رو داری یا مثل خودم بی‌کس و کار شدی؟
پیش خودم 🤔فکر می‌کنم چطور می‌تونی به مادرت نگی اینجایی که حداقل پنج شنبه‌ها بتونه سر خاکت بیاد و یه سری بهت بزنه؟

🥺اما غصه نخوریا، من هستم مادر‌جان، همونطوری که تو عین پسرمی، منم ایشالله بتونم برات مادری کنم، من نمیذارم تنها بشی، خودم میام بهت سر میزنم آخه راستش رو بخوای خودم یه پسر👱‍♂ داشتم که چند سالیه هیچ خبری ازش ندارم.

😔هعیی! هیچ وقت اون لحظه‌ای که داشت می‌رفت رو فراموش نمیکنم، با لباسای خاکی جبهه‌ش هر قدمی برمی‌داشت برمی‌گشت نگاهم می‌کرد انگار می‌دونست قراره  بره و چشمم 👀به در سفید بشه از انتظارش، رفت و دیگه نیومد.

🧐نمیدونی چقدر سخته انتظار، هر لحظه منتظرم زنگ در خونه🚪رو بزنه و بیاد، انقدر منتظرشم که شبا خواب به چشمام نمیاد.
آخ پسرم بازم با حرفام سرتو درد آوردم، ببخشید مادرجان آخه تو شدی تنها همدمم.»

🗣بعد از گفتن این جمله از جایش بلند شد و پتو را برداشت بوسه‌ای😘 به سنگ قبر  زد و گفت :
«خدانگهدار مادر جان باید برم خونه ، میترسم مسافرم بیاد و خونه نباشم. »

😇با هزاران امید و آرزو مادر شهید مفقودالاثر شروع کرد به رفتن تا شاید خبری از پسرش برسد، چندسالی کارش همین شده اما نمیداند که پسرش، دسته‌گل‌ش 💐 چند سالی‌ست آمده، آمده و با مادرش هر پنجشنبه هم‌صحبت می‌شود.

🥀شرمنده ز روی شهـــداییم همه
از فیض و کرامـات جـداییم همه
گر ناله مادر شهیدی بـرخواست
اندر صف ظــلم ، مبتـداییم همه

 

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔷اگه می‌خوای تربیت بچه‌تون آسیب نبینه پس باید:

🔹 برای جلو‌اُفتادن از بقیه‌ی پدر و مادرها به کودک فشار نیاریم.

🔹برای پُز دادن مقابل دیگران، کودک‌تون رو در میدان رقابت‌های دنیایی‌ به چالش نکشونید!

🔹 برای گرم کردن محافل خود، کودک رو بازیچه دستِ خود قرار ندین تا کودک حرف بزنه و دیگران رو بخندونه.

💡در عوض بر طبق علاقه و استعداد بچه‌‌تون برنامه‌ریزی کنین تا آینده خوبی داشته باشن.


 

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🎒همه‌ی وسایل را چیده بود.  لباسهایشان را  مرتب می‌کردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمه‌ی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️

🧔‍♂محسن صدای زهرا را می‌شنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچه‌ها را وارد ماشین می‌کرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالت‌زده چیزی می‌گوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»

⚡️ زهرا می‌ترسید همسر و بچه‌هایش، از خراب شدن برنامه‌ها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین می‌کرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»

🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر می‌ریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسه‌ای روی صورتش کاش، و ذوق‌زده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشم‌های محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
 

صبح طلوع
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

📢 با صدای بلندگوی سمساری که زیر پنجره‌ی اتاق‌خواب داد می‌زند، از خواب می‌پرد. با دیدن رگه‌های نوری که از شکاف پرده‌ها به اتاق تابیده‌، پریشان و دستپاچه، ساعت دیواری اتاق را ورانداز می‌کند.

⏰زمان، بی‌رحمانه جلو رفته و چیزی به ساعت ده نمانده‌. با عصبانیت و افسوس، انگشت‌هایش را لابه‌لای موهای به هم ریخته‌اش فرومی‌برد؛ «عهه! بازم خواب موندم.»
دست پیش گرفته و با ابروهای در هم رفته، هوس غُر زدن می‌کند: «آخه چی میشه خودت بیدارم کنی محسن؟!»

💥گلایه‌های محسن به مغزش هجوم می‌آورند؛ «بالاخره کی قراره صبحونه درست‌کردن شما رو ببینم؟»
یاد سردردهای محسن می‌افتد که با دیرخوردن صبحانه، شدتش بیشتر می‌شود.
گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت برمی‌دارد. حرف‌هایی را که می‌خواهد به همسرش بگوید، مرور می‌کند.

😇زندگی‌اش را دوست دارد و از این‌که با گذشت چند ماه از زندگی‌شان، هنوز هم بیداری اول صبح، برایش سخت است، عذاب می‌کشد.
ذهنش را به دنبال پیداکردن مقصر تنبلی‌هایش، به هم می‌زند: «همش تقصیر مامانه، اگه اینقد لوسم نمی‌کرد ...»

🤔اما فرقی نمی‌کند مقصر چه کسی‌ست، باید زحمت زندگی را تحمل‌کرد. مثل زحمت زود بیدارشدن، که می‌توان آن را تبدیل به لذت کرد. بهای حفظ چیزهایی که دوستشان داریم، همین است؛ «تحمل کمی سختی».

📱بالاخره شماره‌ی محسن را می‌گیرد. صدای آرام زنگش را می‌شنود. صدا چقدر نزدیک است! چشم‌هایش گرد می‌شود. برای پیداکردن صدا به طرف پذیرایی می‌رود. گوشی محسن روی مبل زنگ‌می‌خورد.
ابروهای سارا در هم می‌رود. دندان‌هایش رادر لب پایین فشارمی‌دهد: «بدتر از این دیگه نمی‌شه.»

👀در حال وارفتن روی مبل، چشمانش به میز کامل صبحانه خشک‌می‌شود.
ذهنش هنوز بیدار نشده. با صدای چرخیدن کلید🗝 درون قفل در، به خود می‌آید. بوی نان داغ و تازه، جلوتر از محسن وارد خانه می‌شود. سارا با چشم‌های گردشده و زبانِ بندآمده، سراپای او را ورانداز می‌کند.

🧔‍♂محسن با لبخند می‌پرسد: «چیه مگه جن دیدی خانوم؟!»
_ محسن جان خوبی؟! چیزی شده؟! مرخصی گرفتی؟! باز سرت درد گرفته؟!
_ اووه! چه خبره؟! هنوز بیدارنشدیا، امروز جمعه‌ست. نوبت منه صبحونه رو آماده‌کنم. بیدارشدی؟ یا بازم بگم؟!

👱‍♀سارا که انگار از خطر سقوط از بلندی نجات یافته‌ باشد، آرام می‌شود و سرش را پایین می‌گیرد.
محسن سرحال، نان تازه را کنار ظرف کره و مربا می‌گذارد. لقمه‌ای برای سارا آماده می‌کند.

⚡️سارا با بی‌حالی می‌گوید: «محسن جان! مگه قرار نبود هر وقت خودت بیدارشدی منم بیدارکنی.»
محسن با شیطنت شانه بالا می‌اندازد: «دختر ناز نازی مامان! خودت باید بیدار بشی تا یادبگیری»
_ اذیت نکن دیگه محسن! باورکن حالم تا شب بد می‌مونه وقتی این‌جوری میشه.

🌮 محسن با حالتی جدی‌تر، لقمه‌ای را که برای همسرش گرفته جلوتر می‌برد: «حالا زیاد سخت نگیر، کمکت می‌کنم دیگه زنگ گوشی رو قطع‌نکنی و ...»
سارا سرخ می‌شود. لقمه را به دست گرفته و پلک‌هایش را به نشانه‌ی تشکر و احترام روی هم می‌گذارد.

 

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🤬گاهی وقتا که از دست بچه‌ حوصله‌تون سرمی‌ره بهش می‌گید: «اووووف بچه اعصاب معصاب ندارم. برو برنامه پویا ببین! از دستت راحت ‌شم.»
📺این در حالیه که این طفل معصوم بیشتر وقتا یا جلوی تلویزیونه یا دستش موبایله!

❌شاید خیلیا ندونن که تلویزیون مانع بزرگی برای رشد کودک هست:

🔻کاهش قدرت، جستجو و تجزیه و تحلیل دنیای پیرامون.
🔻مانعی برای تمرین مهارت‌های حرکتی.
🔻مانعی در جهت تمرین هماهنگی چشم و دست.
🔻از بین رفتن کنجکاوی و پرسش‌های ذهنی.
🔻کورکردن خلاقیت و انگیزه.
🔻مانع سر راه مهارت‌های ارتباطی، کلامی، خواندن و نوشتن!
🔻مانع تمرکز و تفکر منطقی.

 

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

موشن کرافی آخرین بازی بابا با بچه ها

🌸همیشه آقامهدی دیر به خانه می‌آمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت: «خسته‌ام. نمی‌تونم باهاتون بازی کنم.»

🌾بچه‌ها پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم.

🍃خودم را رساندم پیششان. دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. آخرین بازی بچه‌ها با باباشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.

🌹شهید مهدی نعیمایی🌹
📖سبک زندگی فاطمی، ص۵۶

 

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد.

🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»

_بذار ببینم، اتاق ۵۴

با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد.

⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد.
خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.

🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.

🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!»

👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»

👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد.

_خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»

💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!»

 

صبح طلوع
۳۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⛵️زندگی پیچ در پیچ است و گاه امواج گوناگون این کشتی را از این سو به آن سو می کشاند.

 💡در این هنگام باید بادبان را محکم کرد و با ندای ملکوتی قرآن و مناجات و توسل، آن را به ساحل سعادت رساند و از فضایی که انسان را درگیر می‌کند و آرامشش را می‌گیرد؛ به فضای معنوی روی آورد تا روح و جسم آرامش خویش را در آن لحظات حساس و مواج حفظ نماید.🌱


 

صبح طلوع
۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر