تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم نرگس» ثبت شده است

 

 

🍃دختر چهار ساله با موی دم اسبی از آسانسور خارج شد. سارا کالسکه‌‌ی کوچک را به بیرون هل داد. توی آن عروسکی با موهای طلایی و خرس قهوه‌ای رنگ بود. سارا رو به دخترش گفت: «خودت، تو پارکینگ بازی کن! من خونه خیلی کار دارم.»

 

☘مهسا با عروسک و خرس قهوه‌ای رنگ مشغول بازی شد. او با کالسکه، وسط پارکینگ مقابل در ورودی ایستاده بود. همان لحظه ماشین سِراتو سفید رنگی می‌خواست داخل پارکینگ شود که مهسا با صدای بوق پی در پی ماشین سرش را بلند کرد و از ترس جیغی بلند کشید.

 

✨سارا سراسیمه از واحد طبقه اول، خودش را به پارکینگ رساند. مهسا و کالسکه را از سر راه ماشین برداشت و به سمت آسانسور رفت.

 

🎋وقتی در طبقه‌شان از آسانسور خارج شد، نظافتچی ساختمان را دید. زن جوانی که هر هفته شنبه‌ها برای نظافت راه پله‌ها به ساختمان آن‌ها می‌آمد.

 

🌾ناگهان صدای خنده‌، توجه سارا را جلب کرد. نگاهی به زن نظافتچی انداخت. دختر سه ‌ساله‌ای که روی یک تکه موکت کوچک روی اولین پله نشسته بود. زینب رو به مادرش گفت: «مامان! بعد از این‌جا، کجا میریم؟ »

 

🍀_امروز دیگه هیچ جا نمیریم عزیزدلم! شنبه‌ها روز خاله بازیه.

 

⚡️یک مرتبه مهسا با خوشحالی به طرف آن‌ها رفت و گفت: «خاله! با دخترتون بازی کنم؟»

زن نظافتچی گفت: «سلام دختر خوب، از مامانت اجازه بگیر، بیا بازی کن.»

 

🍃سارا سرش را به عنوان رضایت تکان داد. مهسا با خوشحالی به سمت آن‌ها رفت؛ اما زینب یک دفعه از مادرش پرسید: «فردا کجا میریم؟ »

 

مادرش با ذوق جواب داد: «فردا صبح میریم اونجا که یه بار من، رو پله‌هاش سر خوردم! مثل بستنی ولو شدم رو زمین. »

 

🌾زینب از خنده ریسه رفت. سارا مکثی کرد بعد داخل واحدشان شد. ظرفی از پاستیل و چوب شور برای بچه‌ها آورد.

 

☘سارا در دلش این مادرانگی را تحسین کرد؛ زیرا زن نظافتچی با هنر مادرانه در وسط کارِ سخت، دنیای شاد وشیرین برای فرزندش می‌ساخت. 

 

 

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃باغ پر از سر و صدا و هیاهو بود. هر کس کاری انجام می‌داد. ملیحه دختر خاله‌ام میوه‌ها را شست و توی آبکش ریخت. دختر دایی منیژه هم شیرینی‌ها را با حوصله توی دیس‌ چید. من هم مشغول بازی، خوشحال از آن همه مهمان که باهم می‌گفتند و می‌خندیدند.

 

 ☘خاله ثریا صدایم زد: «شهین! بیا تو اتاق، کارت دارم.» وقتی وارد اتاق شدم چادر سفیدی با گل‌های ریز صورتی سرم کرد. نمی‌دانستم این همه برو بیا برای مراسم عقدکنان من و پسرخاله‌ام است.

 

⚡️سه ماهی از مراسم ازدواج گذشت. ما تو عمارت باغ، با خاله زندگی می‌کردیم. یوسف دوازده سال از من بزرگ‌تر بود و من سیزده ساله، در حال و هوای شیطنت‌های کودکانه روزگار می‌گذراندم.

 

🌾آفتاب تازه غروب کرده بود که صدای در و هیاهوی مهمان‌ها به گوش رسید. شوهر خاله حاج نصرت با خوشرویی برای استقبال از مهمان‌ها جلوی در باغ رفت.

 

🍃یوسف پسرخاله‌ام سینی چای را از من گرفت و به مهمان‌ها تعارف کرد. خاله ثریا نگاهی به من کرد و گفت: «شهین! برو یه کمی اسفند بریز تو آتیش، من نباید هی بهت بگم! »

 

☘یک مشت اسفند از آشپزخانه برداشتم به سمت اجاق رفتم، این قدر از حرف خاله ناراحت بودم که شاخه خشکیده جلوی پایم را ندیدم. یکدفعه با صورت به سمت دیگ مسی برنج روی اجاق پرت شدم. دستم را بلند کردم تا به دیوار داغ کنار اجاق بگذارم که یکی از پشت پیراهنم را گرفت و به عقب کشید.

سرم را به عقب چرخاندم که چشم تو چشم یوسف شدم، آرام گفت:«خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد، شهین حالت خوبه؟»

 

✨خاله با اخم نگاهم کرد. من از ترس زبانم بند رفته بود؛ اما یوسف رو به پدرش گفت: «آقاجان با اجازه‌تون، خونه‌ی پنجره چوبی رو دستی بکشم؟»

 

🍃حاج نصرت با رفتن ما از عمارت باغ موافقت کرد و گفت: «از شریک زندگیت، مراقبت کن اگه تو زندگی انصاف داشته باشی، همیشه تو شادی و غم‌ها کنارت می‌مونه.»

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃بیست و چهارمین سالروز تولدم بود. وقتی پیش‌دستی و فنجان‌های روی میز را جمع کردم. کیفم را برداشتم و پیش بابا رفتم. طعم شیرین زندگی با جواب آزمایش تلخ شد. به بابا شرح دادم که دکتر با دیدن برگه‌ی آزمایش چه گفت و باید چه کارهایی را انجام بدهیم. 

 

☘جواب آزمایش خبر از یک فاجعه داد. یک باره دل تنگ روزهایی شدم که شیطنت‌هایم را با جان و دل خریدار بود. همه چیز بدون هیچ منتی مهیا و هر صبح بوی عطرش مشامم را نوازش می‌کرد. 

 

⚡️با یاد شب‌هایی که بدون نگرانی به آغوشش پناه می‌بردم و او دست به موهایم می‌کشید، اشک در چشمانم حلقه زد.

 

🍃روزها و ماه‌ها با غم سنگینی می‌گذشت. دیگر از خنکی اول صبح، دستش با تمام عشق پتو را رویم نمی‌‌کشید؛ اما من هراسان به بالینش می‌روم و او با لبخندی محو نگاهم می‌کند.

 

🍃کنکور ارشدم را عقب انداختم. کنار تخت او قربان صدقه‌اش می‌روم، جایی که مادر سعی می‌کند از درد ناله نکند.

 

🌾نگاه مادرانه‌اش با لبخند کم‌ رنگی به باورهایم جان می‌دهد؛ اما توان مادر روز به روز کمتر از دیروز می‌شود.

 

🍃دیدن جلسات شیمی درمانی عزیزتر از جانم سخت است؛ ولی باید کنارش نفس بکشم، بخندم و نوازشش کنم تا دردهایش را با من تقسیم کند، چقدر سخت و دشوارست.

 

🍀کاری از دستم بر نمی‌آمد، فقط می‌توانستم از او پرستاری کنم و به چهره‌ی رنجورش با عشق نگاه کنم. باید با جان و دل از او مراقبت کنم؛ بدون هیچ منتی.

 

🍃آخرین روز که به آی سی یو بیمارستان رفتم از پرستار پرسیدم: «ضریب هوشیش چنده؟ »

 

⚡️_تو این دنیا نیست دیگه.

 

☘ زیر آوار همان دنیایی که پرستار گفت، ماندم. فردای آن روز دوباره بیمارستان، اما دیگر ملاقاتی در کار نبود. بابا زودتر رفته بود یک لحظه پدر را دیدم، به سختی گریه می‌کرد.

فهمیدم مادرم را درست و حسابی نگاه نکردم.

میان صدای هق هق‌ام یادم آمد با اسم صدایم زد: «راضیه! نفس صبح‌دم با طلوع خورشید، معجزه هر روز خداست. اگه شعله عمرم خاموش شد و ماه محرم نبودم، روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام را فراموش مکن.»

 

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

⭕️زن در آفرینش نسبت به مرد موجودی لطیف‌تر است. در زندگی مشترک، زنان بیشتر از مردان نیاز به رابطه مداوم عاطفی دارند. زندگی عاشقانه آرزوی هر زوجی است.

🔺ابراز علاقه‌ی همسران به همدیگر در مسیر زندگی مشترک نه تنها راه‌ گشا بلکه معجزه‌گر است.

🔺هرگاه زن و شوهر یکدیگر را بدون هیچ قید و شرطی دوست بدارند، محیط خانه و روابط خانوادگی سرشار از خوشی و آرامش می‌شود.

⭕️دوست داشتن و آشکار گفتن آن؛ تحمل‌ همسران را در ناملایمات اجتماعی و سختی‌های زندگی زیادتر می‌کند و این اثر عشق ورزی است.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⭐️نزول آیه «هل أتی» روز ۲۵ ذیحجه در شأن اهل بیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله راجع به خانواده و استحکام پایه‌های آن می‌باشد.

✨امام علی، حضرت زهرا، امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام برای برآورده شدن حاجت خویش سه روز، نذر کردند تا روزه بگیرند.

🔹سه روز متوالی مسکین، یتیم و اسیر به در خانه‌ی آن‌ها آمد. ایشان آن‌ها را اطعام کردند و خودشان هنگام افطار، فقط آب نوشیدند.
«ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﻧُﻄْﻌِﻤُﻜُﻢْ ﻟِﻮَﺟْﻪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻟَﺎ ﻧُﺮِﻳﺪُ ﻣِﻨﻜُﻢْ ﺟَﺰَﺁءً ﻭَﻟَﺎ ﺷُﻜُﻮﺭﺍ.»؛ «همانا ما برای خشنودی خدا اطعام می‌کنیم و انتظار هیچ پاداش و سپاسی را از شما نداریم!»*

🌿کسی که فقط برای خدا کار می‌کند از انفاق خویش ناامید و خسته نمی‌شود.ایمان و معیارهای ارزشی و اخلاقی باعث می‌شوند که جهت‌گیری خانواده به سوی مطلوبی باشد.

🔆 در خانواده موفق، افراد برای دریافت جایزه، تشویق و پاداش انفاق نمی‌کنند؛ زیرا یقین دارند عمل صالح از بین نمی‌رود، هرگز از وزنش کم نمی‌شود، بلکه خالق قادر از فضل خویش افزونش می‌‌کند.

✅مناسب‌ترین بستر برای نیازهای روحی، معنوی و جسمی، در خانواده تامین می‌شود. رشته حیات طیبه یک جامعه بر نهاد خانواده‌ی مطلوب، استوار است.

🎉روز خانواده گرامی باد.

*سوره انسان، آیه  ۱۰

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃کلید را در قفل چرخاند. مضطرب مانتو و شالش را روی مبل انداخت. سلامی به مادرش داد و به آشپزخانه رفت. بی‌کار توی آشپزخانه نشست. حوصله‌ی انجام هیچ کاری را نداشت. به صندلی تکیه داد فکر شکستن عهدش دست از سرش بر نمی‌داشت.

☘️دستی شانه‌اش را تکان کوتاهی داد و گفت:
«پاشو بابات، کارت داره!»

🎋زیبا سرش را بلند کرد و با نگرانی مادرش را نگاه کرد: «چی‌کار داره؟ »

🌾چهره غمگین مادرش بیشتر او را مضطرب کرد. از روی صندلی برخاست ضربان قلبش تند شد. در دل گفت: «یا صاحب ‌الزمان (عج)».

🍂وقتی وارد پذیرایی شد. پدرش نگاه تندی به او کرد و صدایش بالا رفت: «زیبا! نزدیک پارک پامچال، دیدمت با پرستو هر دوی شما شال از سرتون انداخته بودید روی شونه‌هاتون، درسته؟ »

🍁زیبا سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:«بله بابا.»

☘️_یادته! وقتی اصرار داشتی مقنعه سر نکنی، خیلی باهات حرف زدم، یادته؟

⚡️_آره، گفتین کم‌کم شال میره عقب.

✨_دلمو بدرد آوردی، من می‌خواستم خودت متوجه حجاب و عفاف بشی و بفهمی و پایبند باشی ... افسوس.

💫_بابا خودمم ناراحتم، سه شنبه که ما رو بردی جمکران، قول دادم دیگه به حرف‌های پرستو اهمیت ندم؛ اما نمی‌دونم چرا عهدمو شکستم.

✨_خب، تموم تلاشت رو بکن که دل به دل پرستو ندی، همین که من شماها رو دیدم یعنی این که کسی به فکرته که سر عهدت بمونی.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🌷کلیپ اختر بوستان ولایت🌷

⭐️ای هفتمین ستاره تابناک امامت!
آسمان، نور باران شد از انوار وجودت.
زمین، معطر گردید از عطر فرخنده میلادت.

🌷ای بهترین خلق خدا!
ای محبوب و همراز پدر!

⛰ای کوه حلم و بردباری، یا باب الحوائج،
خوش آمدی!

☀️امروز از ذوق آمدنت
قلب شیعه غرق شادی‌ست.

🖊ای عبد صالح!
 از شوق عطرت
زبان قلم بند آمده است.

💎ای مصداق انسان کامل!
ای معدن علم و منبع حلم!

🔸ای صاحب نجابت نبوی و شجاعت علوی!

🌓روزهایت با روزه‌داری و صدقه آغاز می‌‌گشت.
شب‌هایت با سجده و نماز می‌گذشت.

🎉ولادت با سعادت امام موسی بن جعفر علیه‌السلام مبارک باد.


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💫هنگام بازگشت پیامبر صلى‌الله‌علیه‌وآله سال دهم هجری در حجة الوداع امر الهی شکل گرفت.
«یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ.»؛ «اى پیامبر! آنچه را از سوى پروردگارت به تو نازل شد ابلاغ کن، اگر چنین نکنى، رسالت الهى را نرسانده‌اى و خداوند تو را از مردم حفظ مى‌کند. همانا خداوند گروه کافران را هدایت نمى‌کند.» (سوره مائده، آیه ۶۷)

🔸مفسّران شیعه به اتکاى روایات اهل بیت علیهم‌السلام و بعضى از مفسّران اهل‌سنت، آیه ۶۷ سوره مائده را مربوط به نصب حضرت على علیه السلام در غدیر خم به ولایت و امامت دانسته‌اند.۱

💢در قرآن تنها این آیه است که پیامبر صلى‌الله علیه‌وآله نسبت به کتمان پیام؛ تهدید شده که اگر نگویى، تمام آنچه را که در ۲۳ سال رسالت گفته‌اى هدر مى‌رود.

💡پس چه پیام مهمى است که این گونه بیان مى‌شود؟

🔹پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ»؛ «هر کس که من مولای اویم؛ پس علی‌ مولای اوست.»۲

☀️واقعه غدیر خم اتمام نعمت و اکمال دین، عیدالله اکبر است.

🎉فرخنده عید سعید غدیر مبارک باد.

📚۱. تفاسیر کبیر فخررازى و المنار.
۲.سنن الترمذی، ج ۵، ص ۶۳۳، ح ۳۷۱۳


#مناسبتی_عیدغدیر
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_میرآفتاب

🆔 @tanha_rahe_narafte[ عکس ]
✍️پیام مهم عید غدیر

💫هنگام بازگشت پیامبر صلى‌الله‌علیه‌وآله سال دهم هجری در حجة الوداع امر الهی شکل گرفت.
«یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ.»؛ «اى پیامبر! آنچه را از سوى پروردگارت به تو نازل شد ابلاغ کن، اگر چنین نکنى، رسالت الهى را نرسانده‌اى و خداوند تو را از مردم حفظ مى‌کند. همانا خداوند گروه کافران را هدایت نمى‌کند.» (سوره مائده، آیه ۶۷)

🔸مفسّران شیعه به اتکاى روایات اهل بیت علیهم‌السلام و بعضى از مفسّران اهل‌سنت، آیه ۶۷ سوره مائده را مربوط به نصب حضرت على علیه السلام در غدیر خم به ولایت و امامت دانسته‌اند.۱

💢در قرآن تنها این آیه است که پیامبر صلى‌الله علیه‌وآله نسبت به کتمان پیام؛ تهدید شده که اگر نگویى، تمام آنچه را که در ۲۳ سال رسالت گفته‌اى هدر مى‌رود.

💡پس چه پیام مهمى است که این گونه بیان مى‌شود؟

🔹پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ»؛ «هر کس که من مولای اویم؛ پس علی‌ مولای اوست.»۲

☀️واقعه غدیر خم اتمام نعمت و اکمال دین، عیدالله اکبر است.

🎉فرخنده عید سعید غدیر مبارک باد.

📚۱. تفاسیر کبیر فخررازى و المنار.
۲.سنن الترمذی، ج ۵، ص ۶۳۳، ح ۳۷۱۳


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃عروسک را از دست نسترن کشید. مکثی کرد. ناگهان سیلی به صورت خواهرش زد. صدای جیغ و گریه توی اتاق پیچید.

☘️منیژه از آشپزخانه سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: « بنفشه! چرا زدی؟»

✨مریم گوشه‌ی اتاق خواب بود. هراسان بیدار شد. منیژه او را بغل کرد تا آرام شود.

⚡️زنگ خانه به صدا در آمد. منیژه بعد از سلام و احوالپرسی با مادرش، به آشپزخانه رفت. او از فریزر ظرف بستنی را برداشت. توی پیاله‌های کوچک مقداری از آن ریخت.

🌾وقتی بچه‌ها مشغول خوردن بستنی شدند. مادر بزرگ آرام به منیژه گفت:«بیا آشپزخونه کارت دارم.»

⚡️منیژه سوالی به چهره‌ی مادرش نگاه کرد: «دخترم! چرا ناراحتی؟ »

🍃_بنفشه کلاس دوم رو می‌خونه؛ اما هر چی بهش میگم با خواهرت دعوا نکن، فایده نداره.

⚡️_منیژه! حتما ضرب‌المثل معروف رو شنیدی، «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.»

☘️_مامان، چی کار کنم؟

🎋_بالاخره زندگی بالا و پائین داره، موقعی که ناراحت هستین، مراقب رفتارت‌تون باشین؛ چون رفتار  و عکس‌العمل‌های درست، تأثیرش از گفتن بیشتره.

🌸بنفشه و نسترن مشغول تماشای تلویزیون بودند. مادربزرگ‌ صورت نوه‌هایش را بوسید و خداحافظی کرد.

🍃مریم توی بغل مادر خوابش برد؛ اما منیژه یاد خاطرات کودکی‌اش افتاد. پدرش هرگاه وقت داشت آن‌ها را پارک جنگلی می‌‌برد، تاب می‌بست تا او با خواهر و برادرش بازی کند.

☘️منیژه به خودش گفت:« این دعواهای هر روزشون از سر کلافگیه، چند ماهی میشه به خاطر مشکلات مالی، بچه‌ها رو تفریح و گردش نبردیم.»

✨مریم را توی رختخواب خواباند. سراغ دفترچه یادداشت رفت. مکث طولانی کرد. یک مرتبه خودکار را برداشت و تند تند روی صفحه‌ی کاغذ نوشت.

✨رعایت نکات مهم:

۱.بچه‌ها بداخلاقی و خشونت را از بزرگترها، از دیدن بعضی فیلم‌ها و کارتون‌ها یاد می‌گیرند.

۲. جر و بحث پیش بچه‌ها ممنوع، باید زمانی که بچه‌ها حضور ندارند درباره مسائل و مشکلات با خسرو صحبت کنم.

۳.بچه‌ها را پارک نزدیک خونه‌ ببرم تا بازی کنن، بنفشه با این رفتارش می‌خواهد بگوید بهم توجه کن.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفره‌ای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی می‌کشید. غزل ناخنک به بسته چیپس‌ او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد.

☘️_مثل اینکه چیپس منه!

🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمی‌خورم.

⚡️مادر نیم‌گاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ »

🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم.

☘️_خیر باشه.

🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمی‌کنه.

⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟»

✨_تو هزینه جشن عروسی، نمی‌تونه به مهران کمک کنه.

🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.»

🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد.

✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. »

☘️_بله، الان با افزایش قیمت‌ها، هزینه‌های جشن بیشتر میشه، با وام و پس‌انداز پدرم، می‌تونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم.

🍃_خب، جشن چی میشه؟

🍀_پدرم دختر و پسر دیگه‌ای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته.

🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران می‌دانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند.
 
💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه دایی‌ام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. »

⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهره‌ی او خیره شد.

💠پدر غزل سال‌ها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگی‌اش را می‌گذراند.

✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمی‌‌تونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانواده‌ام همین اندازه‌ست.»
معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، ان‌شاءالله ‌خونه دایی‌ات.»

🍃_ممنونم، بهترین سرمایه‌گذاری تو زندگی‌ مشترک‌، دعای خیر پدر و مادرامون هستش.

☘️معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آن‌دو گفت: «ان‌شاءالله خوشبخت بشین.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر