عاشق مادر
🍃بیست و چهارمین سالروز تولدم بود. وقتی پیشدستی و فنجانهای روی میز را جمع کردم. کیفم را برداشتم و پیش بابا رفتم. طعم شیرین زندگی با جواب آزمایش تلخ شد. به بابا شرح دادم که دکتر با دیدن برگهی آزمایش چه گفت و باید چه کارهایی را انجام بدهیم.
☘جواب آزمایش خبر از یک فاجعه داد. یک باره دل تنگ روزهایی شدم که شیطنتهایم را با جان و دل خریدار بود. همه چیز بدون هیچ منتی مهیا و هر صبح بوی عطرش مشامم را نوازش میکرد.
⚡️با یاد شبهایی که بدون نگرانی به آغوشش پناه میبردم و او دست به موهایم میکشید، اشک در چشمانم حلقه زد.
🍃روزها و ماهها با غم سنگینی میگذشت. دیگر از خنکی اول صبح، دستش با تمام عشق پتو را رویم نمیکشید؛ اما من هراسان به بالینش میروم و او با لبخندی محو نگاهم میکند.
🍃کنکور ارشدم را عقب انداختم. کنار تخت او قربان صدقهاش میروم، جایی که مادر سعی میکند از درد ناله نکند.
🌾نگاه مادرانهاش با لبخند کم رنگی به باورهایم جان میدهد؛ اما توان مادر روز به روز کمتر از دیروز میشود.
🍃دیدن جلسات شیمی درمانی عزیزتر از جانم سخت است؛ ولی باید کنارش نفس بکشم، بخندم و نوازشش کنم تا دردهایش را با من تقسیم کند، چقدر سخت و دشوارست.
🍀کاری از دستم بر نمیآمد، فقط میتوانستم از او پرستاری کنم و به چهرهی رنجورش با عشق نگاه کنم. باید با جان و دل از او مراقبت کنم؛ بدون هیچ منتی.
🍃آخرین روز که به آی سی یو بیمارستان رفتم از پرستار پرسیدم: «ضریب هوشیش چنده؟ »
⚡️_تو این دنیا نیست دیگه.
☘ زیر آوار همان دنیایی که پرستار گفت، ماندم. فردای آن روز دوباره بیمارستان، اما دیگر ملاقاتی در کار نبود. بابا زودتر رفته بود یک لحظه پدر را دیدم، به سختی گریه میکرد.
فهمیدم مادرم را درست و حسابی نگاه نکردم.
میان صدای هق هقام یادم آمد با اسم صدایم زد: «راضیه! نفس صبحدم با طلوع خورشید، معجزه هر روز خداست. اگه شعله عمرم خاموش شد و ماه محرم نبودم، روضهی امام حسین علیهالسلام را فراموش مکن.»
