🍃برای انتخاب و خرید کارت عروسی رفتیم. از فروشنده قیمت آنها را میپرسم انگار به قیافهام نمیخورد داماد باشم. میخندد که «واسه خودت میخواهی؟» خودم را جمعوجور میکنم و «بلهای» میگویم.
☘️همیشه نگران بودم که شاید ده سال دیگر هم جور نشود با مینا زندگی مشترکمان را شروع کنیم. وقتی قیمت خانه، وسایل زندگی، خرج و مخارج عروسی را در چرتکه ام بالا و پایین میانداختم واقعا ناامید میشدم.
✨حتی رویم نمیشد در این رابطه با بابای مینا صحبت کنم از آن روزی که به خواستگاری من بله گفتند مدام احساس میکنم روی من حساب جدی باز کرده بودند. یکی از دوستانم همیشه میگفت: «تک دختر حاج آقا کشاورز را نمیشد حتی در خواب دید اما تو راحت توانستی قاپ حاج آقا و دخترش را بدزدی.»
🌾یک روز در اوج ناباوری مینا با دو استکان چای روبرویم نشست و گفت: «درست هست که من خانه پدرم در اوج آرامش و آسایش هستم، اما برای من چیزهای دیگری هم ملاک هست که به تو بله گفتم وگرنه از روز اول که میدانستم وضع مالی خوبی نداری، برای من ایمان، اخلاق و روی گشاده تو از بقیه چیزها مهمتر هست، من میتوانم با تو در یک خانه کوچک اجاره ای با حداقل وسایل زندگیم را شروع کنم، مطمئنم خداوند هم خودش هوایمان را خواهد داشت.»
💫همان طور که سرم را پایین انداخته بودم به حرف هایش گوش میدادم، نمیدانستم از حرف هایش باید خجالت بکشم یا اینـکه به خودم با این انتخابم مغرور شوم.
☘️مینا از ذوق بلهام به آقای فروشنده ریز لبخندی زد، دست روی یکی از ارزانترین و ساده ترین کارت ها گذاشت و گفت: «آقا لطفا از این کارت ۲۰۰ تا.»