شروعی دوباره
🍃 دیوار آجری سرد پل تکیهگاه وجود حمید شد. رودخانه جوی مانند و برگ درختان زرد را نگاه کرد. زن و مردی نشسته روی چمنهای خشکیده توجهاش را جلب کرد.
🍂کودک سه ساله لاغری کنار آنها میچرخید. زن و مرد هر یک سرگرم گوشی خود و عکس گرفتن با ژستهای مختلف تک نفره بودند. قلبش فشرده شد. ابزاری چنین کوچک و به اندازه کف دست زندگیاش را مختل کرده بود.
🎋همسرش مریم گاهی با دوستانش در تماس بود؛ اما عضویت در شبکههای اجتماعی، شب و روز را در زندگی مریم جابهجا کرد.
🍂 قدم زنان از روی سنگهای تیز و کج ومعوج پل رد شد. روبروی ساختمان دادگاه ایستاد. اتفاقات صبح از پیش چشمش گذشت. ده صبح سرکی به اتاق خواب کشیده بود. مریم مثل چند ماه گذشته در چنین ساعتی خواب بود. حسنا گوشهی سالن میان اسباب بازی هایش دراز کشیده بود. لقمهی نان و پنیری که برایش گرفته بود را روی بشقاب عروسکش گذاشته بود. به عروسکش گفت: «هیس، صبحونت رو آروم بخور و مامانی رو از خواب بیدار نکن وگرنه سرت داد میکشه.»
🍃آهی کشید؛ بحث و جدلهای چند ماه گذشته با مریم هیچ فایدهای نداشت و دوباره گشت و گذار، پست و استوری گذاشتن اولویت زندگی مریم شده بودند. دلش برای گپوگفت سه نفرشان تنگ شده بود.
🌾حمید به سمت ساختمان کناری دادگاه قدم برداشت. دیگر ذهنش راه حلی برای رفع مشکلشان نمیشناخت. گردش دسته جمعی بدون دغدغه عکس و سلفی گرفتن برای صفحه مجازی آرزویش شده بود. وارد ساختمان مرکز مشاوره شد به امید یافتن راهحلی برای نجات زندگی مشترکشان.