🔺غریزه جنسی یکی از پشتوانههای خانواده است.
زن و مرد عفیف نیاز خود را در خانواده برآورده می کنند. و این باعث میشود که در باتلاق 🕳گناه جنسی سقوط نکنند.
💡پس هر یک زوجین در عین توجه به نیاز جنسی خود باید به نیاز جنسی طرف مقابل هم اهمیت بدهند.
🔺غریزه جنسی یکی از پشتوانههای خانواده است.
زن و مرد عفیف نیاز خود را در خانواده برآورده می کنند. و این باعث میشود که در باتلاق 🕳گناه جنسی سقوط نکنند.
💡پس هر یک زوجین در عین توجه به نیاز جنسی خود باید به نیاز جنسی طرف مقابل هم اهمیت بدهند.
🚲 از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون حواسش به همه جا بود غیر از آنجا که باید باشد.
📿صبر کردم تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد جلو رفتم گفتم: «مادر جون قبول باشه، می خوام با دوچرخه برم نون بخرم.
💨باد در گلو انداخت و صدای پیرش را صاف کرد تا جوان تر به نظر برسد و گفت: «با موتور برو اگه با دوچرخه بری یه ساعت دیگه هم برنمیگردی اون وقت من باید چشمم به در سفید شه که آقا کی برمیگرده.»
👀به نشانه چشم گفتن دست را روی چشم گذاشتم، دستانش را بوسهای مهمان کردم و رفتم.
از وقتی بیماریش شدیدتر شده، با این کهولت سن حسابی بهانهگیر شده است.
⚡️همش مدام با خودم میگفتم:
«ابراهیم مادرت خیلی برایت زحمت کشیده، نکنه یهدفعه خدایی نکرده از او خسته شی یا از کوره در بری.
یک عمر او در خدمت تو بوده، حالا نوبت تویه که در خدمت او باشی.»
🥖🥠نان داغ را که داخل سفره گذاشتم گفت: «ننه، ابراهیم! الهی پیر شی.»
این جملهاش را خیلی دوست دارم، تمام وجودم حس میکند که من را هم چنان خیلی دوست دارد، اگر گاهی بداخلاقی میکند یا بهانه میگیرد اقتضای سن و بیماریش هست.
🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بیارزش نمیرفتم، واقعا میفهمیدم که بیارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم؟!...
💥همین پارسال بود که زر و برق پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمهی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمیتوانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود.
💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. »
چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من میخوام هفته آینده با مریم دخترخالهم ازدواج کنم ، میتونی برا جشن عروسیمان بیایی. »
🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم.
از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربهاش نمی کردم برای همیشه حسرتش را میخوردم؛ اما مگر حتما بیارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟
🍃اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
☘️چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردهام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکردهام.»
⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند.
🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور میکرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود.
💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم.
🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.»
حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد.
زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت.
☘️اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. »
🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. »
🍃هر روز التماس قاسم میکردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم میکرد.
روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر میکردم آن ها خیر من را نمیخواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید.
🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من میفهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمیگشتم و از آنان کمک می خواستم.
🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرفهایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانهی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. »
🌾از حرفهای پدرم گریهام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرفهایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را میخواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس.
⚡️گاهی انسان در شرایط احساسی قرار می گیرد، به گونه ای که عقلش نمیتواند به خوبی تصمیم بگیرد.
💡در این شرایط باید به گفتهی بزرگترها به خصوص پدر و مادر بیشتر توجه کرد، چرا که آنان تجربههایشان بیشتر هست و خیر و مصلحت فرزندان را بیشتر از آنان می خواهند.
💞مثلا ممکن هست کسی به عنوان همسر از روی احساسات انتخاب شود، که عقل اصلا این انتخاب را نمیپذیرد، خوب است در این مواقع زمان بیشتری در نظر بگیریم و به حرف های پدر و مادر خود بیشتر توجه کنیم تا بتوانیم راه درست را تشخیص بدهیم.
♨️برخی والدین برای رسیدن به مقصود خود روش معامله با بچه را انتخاب می کنند.
🔸مثلا به بچه می گویند: اگر ۴ قاشق دیگه غذا بخوری بهت شکلات🍬 میدم.
یا اگر مشقات زود بنویسی برات کیک🍰 میپزم .
😏بچه ها در چنین موقعیت هایی اینقدر نق نق می کنند، که قبل از اتمام کار به شکلات یا کیک خود میرسند.
🌱پس خوب است از این شیوه کمتر استفاده شود، چرا که در اغلب موارد در چنین معامله هایی بچه ها برنده هستند و بد عادت می شوند.
🍃این اولین زمستان عمرم است که سرمایی شدهام و حس میکنم گاهی درونم سردتر از هوای بیرون است. اصلا خودم هم باورم نمی شود من همان مریم دیروز باشم، با آن همه عشق و شور.
☘️هر چه هر روز عشقم را بیشتر پای سیامک می ریختم انگار او توجه اش کمتر می شد، همهی فکر و ذهنش شده بود فضای مجازی.
من هم آدم بودم، هر چه خواستم مثل کوه بمانم اما آخرش کم آوردم. شعله های عشقم فروکش کرد و الان من هم مثل او سرد و بی تفاوت شدهام.
🍁دیگر مدت زیادی هست بین من و سیامک طلاق عاطفی رخ داده است. گاهی خودم را سرزنش میکنم که چرا من اینطوری شده ام، اما دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود. کاش سیامک در عمق دنیای مجازیش من که حقیقی ترینش بودم را نیز میدید.
بعضیوقتا زن یا شوهر نسبت بهم کمتفاوت یا بیتفاوت میشن😱. این بیتفاوتی باعث میشه طرف مقابل هرچقدر هم که قوی باشه، کم بیاره🙇♀🙇♂ و اون هم همین شیوه رو در پیش بگیره. از قدیم گفتن گندم از گندم بروید ،کم محلی از کممحلی!😁 و این میشه که زندگی سرد ❄️و بیروح میشه.
💞زن و شوهر عزیز! بدونید و آگاه باشید که برای یه زندگی آروم و خوب باید باهم تلاش کنید و توقع نداشته باشید فقط یک نفر زندگی رو جمع و جور کنه.🤨
🍃 آخر واقعا چطور میشود آدم خوشحال باشد از اینکه ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تخت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، مسواک بزند، شانه کند و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برسد جایی که در واقع زور میزند برای کس دیگری کلی پول دربیاورد و درنهایت هم ازش میخواهند بابت این فرصتی که در اختیارش گذاشته شده، قدردان باشد؟
☘️انگار جنس آدم را اشتباهی از آهن میدانند، توقع پشت توقع که باید فلان کار را انجام بدهی. گاهی حتی پاهایم از سرکوچه تا حیاط دیگر همراهیم نمی کنند اما هنوز پا را داخل خانه نگذاشتی دوباره شروع می شود.
⚡️باید وقتی بگیرم و به متخصص گوش،حلق ، بینی مراجعه کنم چرا که گوشم از نق نق های بی مورد پُر شده است، دیگر جایی برای شنیدن ندارد.
🌾فقط شاید با یک فنجان چای که چاشنیش یک لبخند و یک خسته نباشید عزیزم باشد بتوان پس از این همه خستگی خوشحال بود.
✨غرق در فکر وارد سالن خانه شدم. صدای خداقوت مریم و لبخند روی لبهایش همانی بود که دلم میخواست. کت و کیف را از دستم گرفت و گفت: «بشین تا قبل شام یک چای دبش بهت بدم.»
🤔وقتی به سنگ های ریز رودخانه ای نگاه می کردم با خودم گفتم: این سنگ ریزها هیچ آسیبی به کسی نمیتوانند بزنند. اما چند قدم بیشتر از کنار رودخانه دور نشده بودم که همین سنگ ریزهها که در کفشم رفته بودند من را از راه رفتن بازداشتند.
💡بعضی کارها و حرف های کوچک هم هر چند از نظر ما ممکن هست چیز مهمی نباشند اما انسان را از رسیدن به خدا دور می کنند .مثل کوچک ترین بد رفتاری به پدر و مادر . کوچک به اندازهی اُف گفتن بر آنها.
🌱حواسمان به این نعمت های مهم الهی باشد.
✨فلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ؛ به آنها [حتى] اوف مگو.
📖سوره اسراء، آیه ۲۳.