تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

 

☘کامران در حالی که ناخن دستهایش را می جوید به میز روبرویش خیره شد، به همان عکس‌هایی که برایش ارسال کرده بودند. دست و پایش لرزید و کاسه چشمانش مثل خون قرمز شد. صدای خس خس نفس های به شماره افتاده اش شنیده می‌شد. آن گروه تبهکار اسناد طبقه بندی شده مهم و حیاتی سازمان اداره کل بودجه کشور را از کامران خواسته‌اند. تهدید کردند در صورتی که تن به خواسته آن‌ها ندهد، اسناد رشوه‌خواری او را در فضای مجازی پخش می‌کنند. کامران به فکر فرو رفت: « عکس‌ها و فیلم‌ها را چه کسی گرفته و دست آن‌ها چه می‌کند؟! »

 

✨آبروی چندساله‌اش در خطر بود. از صحبت‌های سردسته آن گروه متوجه می‌شود یک باند بین‌المللی و خطرناک هستند و با کسی شوخی ندارند. 

 

🍃پسرش وارد خانه شد . برای رهایی از ترس و تنهایی، فکر و خیال تصمیم گرفت با پسرش صحبت کند. روی مبل کنار داوود نشست. 

نگاهی به ساعت چرمی پشت دستش می‌کند. فقط دو ساعت به پایان مهلتش مانده بود. تپش قلبش بالا رفت. دوباره دلهره به جانش ریخته شده بود . چاره‌ای نداشت باید با یکی حرف می‌زند تا کمی آرام شود و شاید راهی پیدا کند.

 

🌺خجالت می‌کشید از اینکه داوود بفهمد پدرش با تصویری که از او ساخته فرسنگها فاصله دارد. دل یک دل کرد. ماجرا را به او گفت. 

 

🌸داوود با شنیدن ماجرا چیزی به روی خود نیاورد و گفت: «بابا نگران نباش. برادر دوستم جایی کار می‌کنه که با همین گروهها سروکار داره. بهش میگم کمکمون ‌کنه. »

 

☘کامران با نگرانی به او گفت : «می‌ترسم بلایی سر تو و مامانت بیارن. »

 

🌺داوود لبخند زد : «نه بابا مگه شهر هرته ! » آرامش داوود به او هم منتقل شد. داوود بعد از تماس با برادر دوستش ، او با یک تیم حرفه‌ای به خانه ‌‌‌شان آمد و اسناد جعلی را به او داد تا به تبهکاران بدهد. 

 

🍃میان ساختمان سیاه و نیمه مخروبه بیرون شهر، تبهکاران را ملاقات کرد. سردسته تبهکاران نگاهی به اوراق انداخت. اسناد به صورت حرفه‌ای جعل شده‌ و با اصل آن مو نمی‌زدند. پلیس ساختمان را به محاصره در آورد و از پشت سر، محافظانِ باند تبهکار را غافلگیر کردند. وارد ساختمانِ نیمه‌کاره شدند. فرمانده اعلام کرد :« شما در محاصره‌اید، راه فراری ندارین بدون هیچ مقاومتی اسلحه‌های خودتون رو زمین بذارید و تسلیم شید.» 

 

🌸سردسته تبهکاران اسلحه‌اش را به سمت کامران نشانه گرفت؛ اما از پشت سر توسط یکی از مأموران نقش زمین شد.

 

☘با دستگیری سردسته ، بقیه گروه خود را تسلیم کردند. کامران از ساختمان مخروبه خارج شد، باورش نمی‌شد که زنده است. با دیدن داوود در آنجا اشک در چشمانش حلقه زد. او را در آغوش گرفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

rishe

 

 

✅ فرزندان در همه حال، وظیفه دارند به پدر و مادر خود احترام بگذارند؛ حتّی اگر از ناحیه آن‌ها بی احترامی ببیند.

 

🔘همواره باید از والدین اطاعت کرد.

 

🔘تنها در زمانی اطاعت از پدر و مادر جایز نیست، که فرزند را وادار به کار حرامی کنند و یا از واجبی نهی کنند؛ چراکه اطاعت خداوند بر اطاعت همه کس مقدم هست.

 

🔘والدین بر فرزندان حقی دارند.

حق پدر این است که بدانی او اصل و ریشه توست؛ چون با نبود او تو هم نبودی. هر وقت موفقیتی و ویژگی خاصی و خوبی در خود دیدی، باید بدانی اصل آن متعلق به پدر هست. آنوقت خدا را شکر کن و از پدر قدردانی کن(۱) 

 

📚 (۱) من لایحضره الفقیه، ج۲، ص۳۷۶

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱ نظر

rabi

 

🌙ای ماه ربیع ! خوشا به سعادتت

 نامت را بهار گذاشته‌اند.

 

💥براستی مگر جز تو بهارِ دیگری هست؟

پیامبر با قدومش تو را ربیع کرد.

 

💫 او که نور و آسمانی هست، به دنیای خاکی شکوه و آبرو بخشید.

 و زینت بخش تو شد ای ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام)

tanha_rahe_narafte@

صبح طلوع
۱۹ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود. 

چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را ‌شنید که پسرش سامان را دعوا می‌کرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در می‌آمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد. 

 

🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود. 

چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشک‌های ریخته شده، درون آن‌ها دیده می‌شد. 

سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد. 

 

☘ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید.

او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « می‌بینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان.

به شکوفه خانم دلداری داد و گفت:

« این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟» 

ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد:

« رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!»

صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود.

ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم می‌رسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه »

 

شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت:

« آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. »

به او می‌گوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. » 

 

☘ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:

« حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمی‌بایست تنهاشون می‌ذاشتم. »

به سامان نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد:

« چقد طفلکو دعوا کردم. »

 

 

صبح طلوع
۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

❄️ خیره به آسمان زرد و نارنجی بود، نسیم خنکی وزید، از سرمای آن کمی به خود لرزید، چشم هایش را بست. به یاد آورد روز های تلخ زندگی‌اش که تمامی نداشت. دلش تکرار آن روزهای خوش در کنار هم بودن را می‌خواست.

 

🔥سال گذشته، درست در همین روز در همین ساعت، در خانه و به فاصله یک اتاق از علی شش ساله‌اش خوابیده بود. خواب چنان چشم‌هایش را گرم کرده بود که گرما و دود را احساس نکرد؛ خستگی کار در مزرعه رمق از تنش برده بود. 

 

✨با سرفه و خس خس خودش از خواب بیدار شده بود. دود و آتش گرداگردش را گرفته بود. تلو تلوخوران به سمت در رفت؛ اما اژدهای هفت سر آتش زبانه کشید و تکه‌ای از سقف خانه را جلوی پایش بر زمین انداخت. اشک از چشم‌هایش جاری شد. فریاد زد: « علی! قربونت برم کجایی؟ » صدایی نشنید. گریه و سرفه نفسش را تنگ تر کرد. به هر سمت نگاه می‌کرد، آتش شعله می‌کشید و جلو می‌آمد. 

 

🌱پنجره شعله ور اتاق به یک باره ترکید. الهه جیغ کشید و دست‌هایش را سپر صورت کرد. لمس گرمایی روی بازوانش چشم‌های برهم فشرده‌اش را گشود. دیدن محمد قلب نا آرامش را لحظه‌ای آرام کرد. محمد پتویی بر سر او کشید و میان بازوانش او را به سمت پنجره هدایت کرد. الهه یکدفعه ایستاد، گفت: « علی رو اول برو نجات بده، بچم تنهاست، میترسه.» 

 

🍃محمد آب گلویش را قورت داد، خیره به چشمان لرزان الهه محکم گفت: « بر می‌گردم و میارمش.» به محض اینکه از میان شعله های آتش خارج شدند. محمد به درون خانه شعله ور برگشت. رفتنی که دیگر بازگشتن نداشت.

 

✨خانه پر از محبّت ، پر از عشق ، پر از خنده شان ، در آن عصر شوم در آتش خاکستر شد. آتشی که علاوه بر خانه ، خانواده‌اش را هم در خود بلعید. 

 

🌱بیش از هزاران بار آرزو کرد که ای کاش همسرش یا فرزندش زنده بودند و او نبود. ای کاش محمد به جای او علی کوچکش را نجات داده بود.  

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghadr

✅ اول و آخر زندگی‌تان فقط همسرتان برایتان می‌ماند، نه بچه‌ها، نه پدر و مادر... بچه‌ها بعد از مدتی ازدواج خواهند کرد و پدر و مادرتان برای همیشه در کنارتان نمی‌مانند، پس همیشه هوای همسرتان را داشته باشید.

🔘 اگر همسرتان دوستتان باشد، دنیا دشمنتان باشد زندگیتان پابرجاست؛ ولی اگر همه دنیا دوستتان باشد شوهرتان دشمن‌تان باشد، فایده ندارد. راه آرامش را در زندگی بر خود بسته‌اید.

✅ بنابراین قدر یکدیگر را بدانید. آن وقت است که نگاه رحمت الهی روزیتان خواهد شد. زن و شوهر در کنار یکدیگر راه پیشرفت و سعادت را خواهند پیمود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

hamsar

 

💫کاش صبح‌های من همیشه، با دیدن تو آغاز شود.

🌺تو بخندی تا دل من باز شود و
هم نفست گردم.
سر به شانه‌ات بگذارم تا از عطر وجودت سرشار شوم.

🌸عشق شیرین من، صبحت به زیبایی گل شقایق باد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

hejran

 

🌸کجا نشانی از تو بجوئیم، ای منبع هدایت و رحمت؟

حدیث تلخ هجران را با چه کسی بگوئیم ؟

 

☘شکایت نبودنت را به پیشگاه خدای عالَمِین خواهیم گفت.

 

🌺ای امیر غائب از نظر ! 

بیا که در این انتظار، خواهیم مُرد.

مولای ما، یوسف زهرا بیا بیا.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

sobh

☘️صبح به خیر گفتن‌های مداومت،

تو را برایم خاص کرده است.

 

🌸 رنگ و بوی تازگی دارد

و طعم عشق را به من می‌چشاند.

 

🌺باز هم برایم بگو

این تکرارهای هر روزه‌ات برایم شیرین و گواراست.

باز هم بگو " صبح به خیر "

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🚢 کشتی غرق شد . آب او را به ساحل برد. بهوش که آمد خود را در جزیره‌ای دوراُفتاده دید. لباس‌های تنش را نگاه کرد همان‌ها که ناخدای کشتی به او هدیه داده بود. اطرافش را با دقت زیرنظر گذراند. به جز وسایلی که آب با خود آورده بود، کس دیگری را در آن جا ندید. می‌خواست بلند شود بدنش درد می‌کرد. کمی دورتر از خود عصایی را دید که آب آن را با خود به ساحل آورده بود. خودش را به عصا رساند به آن تکیه داد و به هر سختی بود روی پای خود ایستاد. باید خود را به جایی می‌رساند تا شب در امان باشد. 

 

🏞 از وسط جزیره با ترس و لرز عبور کرد. عصر شده بود و او هنوز در حال راه رفتن بود. جزیره به انتها رسید و از راه دور چشمش به قلعه‌ای اُفتاد که میان خرابه‌های هول‌انگیزی بود. چاره‌ای نداشت باید خود را به قلعه می‌رساند. هر قدم که برمی‌داشت کوهی از سنگینی بر تمام وجودش می‌نشست. درد از مغز استخوان سرش به کف پایش کشیده می‌‌شد. وارد قلعه شد. دیوارهای قلعه تَرک برداشته بود. سقف آن هم در حال فروریختن بود. به دیوار تکیه داد و عصا را کناری گذاشت. چشمان خسته‌اش روی هم آمد. 

 

💥بعد از مدتی، از سر و صداهای اطرافش بیدار شد. چشمانش از دیدن صحنه روبرویش گشاد شد. اشباح و ارواحی را می‌دید که هر کدام به کاری مشغولند. یکی از روح‌ها که متوجه بیداری او شد، خود را به سرعت به او رساند تا زودتر از دیگران او را به تسخیر خود درآورد. پیرمرد که متوجه نقشه شیطانی او شد، عصای خود را برداشت و آن را محکم به سر آن روح زد؛ ولی عصا از وسط بدن آن روح گذشت به او آسیبی نرساند. بقیه روح‌ها هم نگاهشان به سوی او کشیده شد. همه با نگاه و خنده تمسخرآمیز و شیطانی به سوی او آمدند. خنده‌های آن‌ها در ساختمان قلعه پیچید و ترس بیشتری به دل او انداخت. 

 

🌺 کاری از دستش برنمی‌آمد. شروع به جیغ زدن کرد، که با تکان‌های شانه‌هایش چشمان خود را باز کرد. عرق از پیشانی و صورتش راه اُفتاده و بدنش یخ کرده و در حال لرزیدن بود. همسرش را دید که با لیوانی به دست، بالای سر او نشسته و می‌گفت: «چیزی نیست انگار خواب بد دیدی»

 

☘پیرمرد به اطرافش نگاه کرد و نفس راحتی کشید. خوشحال شد که همه آن‌ها خوابی بیش نبود.

 

🌸- پاشو پاشو ! کمی آب بخور حالت خوب شه.

 

🍃پیرمرد به مهربانی زنش خندید و همراه با گرفتن لیوان آب، قربان صدقه‌اش رفت.

صورت پیرزن سرخ شده بود. کف دست راستش را بر پشت دست چپ زد. لبهایش را به دندان گرفت: « اِوا خاک تو سرم، نکنه جن زده شدی ؟!» پیرمرد امّا همچنان می‌خندید و قربان صدقه می‌رفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر