آتش
❄️ خیره به آسمان زرد و نارنجی بود، نسیم خنکی وزید، از سرمای آن کمی به خود لرزید، چشم هایش را بست. به یاد آورد روز های تلخ زندگیاش که تمامی نداشت. دلش تکرار آن روزهای خوش در کنار هم بودن را میخواست.
🔥سال گذشته، درست در همین روز در همین ساعت، در خانه و به فاصله یک اتاق از علی شش سالهاش خوابیده بود. خواب چنان چشمهایش را گرم کرده بود که گرما و دود را احساس نکرد؛ خستگی کار در مزرعه رمق از تنش برده بود.
✨با سرفه و خس خس خودش از خواب بیدار شده بود. دود و آتش گرداگردش را گرفته بود. تلو تلوخوران به سمت در رفت؛ اما اژدهای هفت سر آتش زبانه کشید و تکهای از سقف خانه را جلوی پایش بر زمین انداخت. اشک از چشمهایش جاری شد. فریاد زد: « علی! قربونت برم کجایی؟ » صدایی نشنید. گریه و سرفه نفسش را تنگ تر کرد. به هر سمت نگاه میکرد، آتش شعله میکشید و جلو میآمد.
🌱پنجره شعله ور اتاق به یک باره ترکید. الهه جیغ کشید و دستهایش را سپر صورت کرد. لمس گرمایی روی بازوانش چشمهای برهم فشردهاش را گشود. دیدن محمد قلب نا آرامش را لحظهای آرام کرد. محمد پتویی بر سر او کشید و میان بازوانش او را به سمت پنجره هدایت کرد. الهه یکدفعه ایستاد، گفت: « علی رو اول برو نجات بده، بچم تنهاست، میترسه.»
🍃محمد آب گلویش را قورت داد، خیره به چشمان لرزان الهه محکم گفت: « بر میگردم و میارمش.» به محض اینکه از میان شعله های آتش خارج شدند. محمد به درون خانه شعله ور برگشت. رفتنی که دیگر بازگشتن نداشت.
✨خانه پر از محبّت ، پر از عشق ، پر از خنده شان ، در آن عصر شوم در آتش خاکستر شد. آتشی که علاوه بر خانه ، خانوادهاش را هم در خود بلعید.
🌱بیش از هزاران بار آرزو کرد که ای کاش همسرش یا فرزندش زنده بودند و او نبود. ای کاش محمد به جای او علی کوچکش را نجات داده بود.
