تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبت‌آمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد.

🌱اعضاء و جوارحش را در برآورده‌شدن خواسته‌های پدر و مادر به کار گرفت.

🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد.

🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد.

🌱خواهش‌های نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد.

💡همه‌ی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد:

✨عنْ الصّادِقِ علیه السلام قالَ: بَیْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ یُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: یا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُکَ؟ فَقالَ: هذا کانَ بارّا بِوالِدَیْهِ، وَلَمْ یَمْشِ بِالنَّمَیمَةِ.*
امام صادق علیه‌السلام فرمود: هنگامى که حضرت‌موسى علیه‌السلام‌مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را دید که در زیر سایه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض کرد: خدایا این کیست که عرش تو بر او سایه افکنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود و هرگز سخن چینى نمى کرد.

📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵.

🌹ثواب‌یهویی:
برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازه‌گیری‌های دقیق و حساب‌شده، قرار دهیم.

 

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با تبسم شیرین همیشگی‌اش به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها دوستش داشتند. با آن‌ها مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمی‌کند. همان روزی که با آن‌ها بازی می‌کرد. وقت اذان اجازه نمی‌دادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفس‌زنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچه‌ها در حال بازی‌ست چشمانش دُرشت شد. با لب‌های گوشتی و بزرگش گفت: «اذان شده است نماز نمی‌آیی؟!»

☘️پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذان‌گوی خود کرد و فرمود: «می‌بینی در گروگان بچه‌ها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.»

🌾لب‌های بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگ‌تر شد. خندید و گفت: «باشه الان می‌رم برای آزادی‌تان گردو بیاورم.» بچه‌ها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقه‌ی بچه‌ها بود و بر سر تک‌تک آن‌ها دست می‌کشید.

🎋بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آن‌ها تقسیم کرد. بچه‌ها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آن‌ها می‌رفت که شنید پیامبر به بلال می‌فرمود: «دیدی آن‌ها مرا به گردویی فروختند.» بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: «نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمی‌فروشم.»

✨آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیش‌دستی می‌کند امروز پشت درختی مخفی می‌شوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود.

🌾عطر خوشبوی پیامبر بینی‌اش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچه‌ها سلام می‌کرد را شنید. صدای قدم‌های پیامبر را می‌شنید که به درخت نزدیک می‌شود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا می‌زند و به او سلام می‌دهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. این‌بار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی می‌کرد و چه شکست شیرینی.

 

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💡وفای به عهد از نشانه‌های مؤمن است.
آن‌قدر بااهمیت است که گفته‌اند: «حتی اگر به کودکانتان چیزی را وعده دادی، به آن وفا کنید.»

🔸پدر و مادر به نوعی رب کودک هستند؛ یعنی کودک با ذهن کودکانه‌اش فکر می‌کند رزق و روزی او در دست آن‌هاست.
حال اگر پدر و مادری در این امر کوتاهی کنند؛ یعنی آن‌چه به فرزند قول داده‌اند عمل نکنند، کودک ناامید و سرخورده می‌شود.

✨امام موسی‌بن‌جعفر(صلوات‌اللّه و سلامه‌علیه)، می‌فرمایند: «إِذَا وَعَدْتُمُ‏ الصِّغَارَ فَأَوْفُوا لَهُمْ فَإِنَّهُمْ یَرَوْنَ أَنَّکُمْ أَنْتُمُ الَّذِینَ تَرْزُقُونَهُم‏»؛ * اگر به کودکان وعده دادید، وفا کنید، برای این که این‌ها فکر می‌کنند شما رزق آن‌ها را می‌دهید. بیان کرده بودیم که پدر و مادر، ربّ صغیر هستند.

📚*عده الداعى, ص۷۵.

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃کنار پنجره می‌نشینم. کتاب «یک عاشقانه‌ی آرام» نادر ابراهیمی را در دست می‌گیرم تا بخوانم. حالا که سکوت در خانه‌مان لانه کرده است، فرصت را نباید از دست بدهم. حسن و فاطمه مدرسه‌ رفته‌اند. حانیه تازه شیرش را خورده و خواب هفت پادشاه را می‌بیند.

☘️ عباس‌جان دلم می‌خواهد تصور کنم تو هم مثل همیشه به مأموریت دور از وطن رفته‌ای. حالا که نیستی بگذار اقرار کنم، از سر دلتنگی‌ست دوباره به این کتاب پناه آورده‌ام. در ابتدای کتاب، دل و قلوه دادن‌هایش را برای همسرش خوانده‌ای؟! من چه می‌گویم؟ مگر می‌شود نخوانده باشی و اینچنین قلب مرا به تسخیر خود در آورده باشی!

🌾روز تولد من بود به گمانم! همین کتاب را با شاخه گُل رُز به من دادی. هر صفحه که می‌خوانم یکی از خاطرات با تو بودن برایم ورق می‌خورد. عباس، خودت می‌دانی من پاییز با برگ‌های زرد و نارنجی و قرمزش را چقدر دوست دارم.

🎋نشستن کنار پنجره و در کنار تو بودن برای چای دو نفره را، با دنیایی عوض نمی‌کنم. چای برایت بریزم؟!

☘️تو هم می‌شنوی قطرات درشت باران که به پنجره کوبیده می‌شود. یادت می‌آید وقت خواستگاری، آن شب هم باران می‌آمد و اتفاقا پاییز بود. همان را به فال نیک گرفتم و بله را گفتم.

💫مادرم به این وصلت راضی نبود. می‌گفت: «دخترم دوست ندارم تنهایی تو رو ببینم!»
نمی‌دانم با دل مادر چه کردی که راضی شد.
عباس صدایت در گوشم می‌پیچد. همان که برایم می‌خواندی: «لیلا! به دخترم بگو که باباش، رفتش که اون راحت بخوابه، چشماش…
رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه؛ نپره از خوابِ خوشش، یه لحظه…»

🍃عباس دخترت خوابیده است همان گونه که تو می‌خواستی. نامه‌ات لحظه‌ای از خاطرم نمی‌رود.

🍃_لیلا… لیلا... اگه یه روز، این نامه رو بخونی؛ دلم می خواد، از ته دل بدونی… الان دیگه، به آرزوم رسیدم! باور نمی کنی؛ خدا رو دیدم!

🍀خوشحالم که به آرزویت رسیدی. حواست به من و بچه‌ها هم باشد. عباس‌جان، نیستی تا ببینی دیگر خبری از نُقل‌ونبات ریختن توی سوریه نیست، آن هم به برکت وجود امثال تو و فرمانده‌تان حاج‌قاسم عزیز. من چه می‌گویم خودت زنده هستی و می‌بینی در حرم حضرت زینب(‌سلام‌الله‌علیها) امنیت برقرار است.
می‌شود باز هم برای دفاع از حرم بپا خیزید؟ منظورم حرم ایران هست. همان که حاج‌قاسم آن را حرم نامید. روضه شاهچراغ و چادرهای خونین را شنیده‌ای؟ چرا امروز هذیان می‌گویم تو نه تنها شنیده‌ای؛ بلکه دیده‌ای.

صبح طلوع
۱۴ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💎در تمامی میدان‌های سخت، افرادی که داوطلب انجام کاری می‌شوند، محبوبیت پیدا می‌کنند. مورد تعریف و تشویق جامعه واقع می‌شوند.

💢داوطلب فردی‌ست، بدون هیچ زور و اجبار و زودتر از دیگران کاری را انجام می‌دهد. در واقع او انسانی فداکار و پیش‌قدم است.
 
📌زندگی هم از این قانون مستثنا نیست. هرگاه قبل از درخواست انجام کاری از سوی همسرتان آن را دریابید و انجام دهید، عزیز خواهی شد. محبوب او می‌شوی. زندگی بر وفق مرادتان خواهد شد. محبوبیت بوجود آمده، فیتیله سطح توقعات همسر را پایین می‌کشد.

صبح طلوع
۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁پیرمرد با کمر خمیده به عصایش تکیه داد. دستان چروکیده را بر پیشانی می‌گذارد و به راهی که باقی مانده، نگاه می‌کند.
چیزی تا رسیدن به کعبه‌ی آرزوهایش نمانده است. زیر لب یاعلی می‌گوید و عصازنان به سمت مقصد می‌رود.

🚪کلون در چوبی را می‌کوبد. خدمتکارِ خانه، در را باز می‌کند. چشمان خود را ریز می‌کند، مسعده را می‌بیند که کنار امام صادق‌ (علیه‌السلام)نشسته است.
به حضرت سلام می‌کند. حضرت با همان تبسم همیشگی پاسخ می‌دهد.

🌸پیرمرد به همین مقدار قانع نمی‌شود و می‌گوید: «ای فرزند رسول خدا دستت را بده تا آن را ببوسم.» حضرت پذیرفتند و او دست حضرت را بوسیده و شروع به گریه کرد.

🌺امام صادق(علیه‌السلام) دستی بر سر او کشید و سوال نمود: «ای پیرمرد چه چیز باعث گریه تو شده است؟» پیرمرد آهی کشید و پاسخ داد: «فدای شما بشوم! اکنون حدود صد سال است که من در انتظار قیام کننده شما اهل بیت هستم، همواره با خود می‌گویم او در این ماه قیام خواهد نمود یا در این سال قیام خواهد نمود. دیگر سن و سالم زیاد شده، استخوان‌هایم نازک شده و اجل و مرگ خود را نزدیک می بینم، اما آنچه دوست دارم [یعنی فرج شما] را نمی‌بینم. شما اهل بیت را شهید و آواره می‌بینم و دشمنان شما را شاد و راحت می‌یابم، پس چگونه گریه نکنم؟!»

☀️سخن که بدینجا رسید چشمان امام صادق علیه‌السلام نیز پر از اشک شد.
بعد از مدتی آن حضرت فرمود: «ای پیرمرد اگر زنده بمانی و قیام کننده ما را ببینی همراه ما در درجات بالا خواهی بود و اگر مرگ تو را دریابد، در روز قیامت با ما اهل بیت که ثقل رسول خدا هستیم همراه خواهی شد. همان ثقلی که آن حضرت فرمود: من در میان شما دو امانت بجا می‌گذارم، به آنها چنگ زده و متمسک شوید تا نجات یابید؛ قرآن و عترتم اهل بیتم. »

💥چهره‌ی‌ پیرمرد از هم باز شد. چروک‌های اطراف چشمانش بیشتر شد و با خوشحالی گفت: «پس از شنیدن این خبر دیگر نگران امری نخواهم بود.» *

☘️هادی وقتی به اینجای داستان می‌رسد به فکر فرو می‌رود.
سؤالی که در ذهنش رژه می‌رود این است؛ آیا من نیز این حال انتظار را که باعث دعای خیر امام صادق(علیه‌السلام) در مورد پیرمرد شد، در خود سراغ دارم!؟
📌اگر نه، برای بدست آوردن حال انتظار چه باید بکنم؟

📚 *کفایة الاثر، ص۲۶۴

صبح طلوع
۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱آسمان، چشم بر زمین دوخته بود. مدینه، منتظر در آغوش گرفتن نوزادی‌ست از تبار پاکان.

☀️انتظار به پایان رسید. آفرینش، از نو متولد شد. یازدهمین نور امامت زمین را روشن ساخت.

✨ستاره دیگری از منظومه عشق آمد تا امانت را به دست آخرین حجت بسپارد و تکیه‌گاه غُربت شیعیان شود.

🎶کلامش، دل‌های جاهل را هدایت می‌کند و لب های متبرکش، نور را زمزمه می‌کند.
بیایید با هم، یکی از صدها سخن حکیمانه‌اش را با جان دل بخوانیم:

🔹قال ابُو مُحَمَّدٍ الْعَسْکَرىّ علیه السلام: لَیْسَتِ الْعِبادَةُ کَثْرَةَ الصِّیامِ وَ الصَّلاةِ، وَ إنَّما اَلْعِبادَةُ کَثْرَةُ التَّفَکُّرِ فِى أمْرِ اللّهِ. *

🔸امام عسکرى علیه‌السلام فرمود: عبادت به روزه و نماز زیاد نیست، بلکه عبادت، زیاد فکر و اندیشه کردن درباره کار و امر خداست.

📚* بحارالانوار ۷۸: ۳۷۳ ح ۱۳.

🎊 سالروز تولد آفتاب ولایت؛ باغبان گلستان مهدی صاحب‌الزمان، حضرت امام حسن عسکری خجسته باد. 🎊

 

صبح طلوع
۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🚪‌ هر جا که می‌خوای بری، باید از درش وارد بشی!‌

🤩اگه می‌خوای در آینده بدرخشی، باید از در علم و تلاش وارد بشی!

🚢اگه می‌خوای عاقبت‌بخیر شی، باید وارد کشتی نجات اهل‌بیت ‌علیهم‌السلام بشی!

😌من عاشق چیزهای واضحی هستم که خدا در قرآن، به یادِ ما می‌ندازه:

✨وأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ...؛ *

👤آدم جان!
عزیزم ، از در برو 👀...

😁به همین راحتی...

📖* سوره‌بقره، آیه١٨٩.

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای رگبار گلوله‌ها و فرود آمدن خمپاره‌ها شدت می‌گرفت. تانک‌ها،  به پیشروی خود ادامه می‌دادند. محمدرضا و محمدحسین در یک سنگر قرار داشتند.

☘️عراقی‌ها با ترس و لرز، به داخل سنگر هجوم آوردند. محمدرضا زخمی شد. زخمی عمیق که از درد به خود می‌پیچید و در خون خود می‌غلتید.

🍂فریادهای مقاومت در خرمشهر یکی‌ پس‌ از دیگری خاموش می‌شد. تعداد اندکی از نیروهای مردمی و نظامی باقی مانده بودند. بقیه افراد، زخمی یا کشته ‌شدند.

🍁زنان امدادگر خود را به بالین محمدرضا رساندند. محمدحسین هم بی‌تاب و بی‌قرار به سوی او رفت. محمدرضا فریاد می‌زد: «محمدحسین! جلو نیا خطر داره، مواظب باش.»  محمدحسین بی‌اعتنا به حرفِ او خود را به نزدیکش رساند.

🌾همانند امدادگران تلاش کرد، خونریزی او را بند آورد. خون زیادی از دوستش می‌رفت.
صف‌های تانک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.
آنقدر نزدیک که هر آن ممکن بود به مجروحین  و جنازه شهداء برسند.

☘️نگاهی به محمدرضا کرد و گفت: «نارنجک داری؟» او به جیب‌هایش اشاره کرد. محمدحسین چهار قبضه نارنجک از آن‌ها بیرون آورد. محمدرضا رمقی برای حرف زدن نداشت و بریده‌ بریده گفت: «برا تا نک یکی فای ده نداره چن تا با هم با ید من فجر کر د.»

🍃محمدحسین قطاری از نارنجک به کمر خود بست. چند نارنجک هم خودش داشت. همه را در جیب‌هایش جای داد. نیروهای کمکی در راه بودند و او می‌بایست کاری می‌کرد. به طرف تانک‌ها راه افتاد. تیری به پایش خورد. محمدرضا متوجه می‌شود و از امدادگرها می‌خواهد به کمک او بروند.

🌾قبل از رسیدن امدادگرها، او خود را به اولین تانک می‌رساند و با استفاده از نارنجک آن را منفجر می‌کند. دشمن به خیال حمله از طرف مقابل، تانک‌ها را رها کرده و پا به فرار می‌گذارند. حلقه‌ی محاصره شکسته می‌شود. نیروهای کمکی می‌رسند.

☘️محمدرضا شمس نگاهی به آسمان می‌کند. لبخند بر لب چشمانش را برای همیشه فرو می‌بندد. رزمندگان تازه نفس با طنین فریاد الله‌اکبر به تعقیب دشمن می‌پردازند.
پیکر بی‌جان محمدحسین فهمیده هم به رفیق آسمانی‌اش می‌پیوندد.

✨امام امت می‌فرماید: «رهبر ما آن طفل ۱۲ ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگ‌تر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»

صبح طلوع
۰۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🤔مگه می‌شه هم حسین‌رو دوست داشته‌باشی، هم یزید رو؟!
😳مگه می‌شه هم گوش به حرف‌های خدا بدی، هم گوش به فرمان شیطان باشی؟!

💞من عاشق چیزهای واضحی هستم که خدا در قرآن، به یادِ ما می‌ندازه:

✨ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ؛ *

🌱ای آدم!
ما در سینه‌ی هیچ آدمی
دو قلب نگذاشتیم ...

☀️به همین روشنی..

📖*سوره‌احزاب، آیه۴.

صبح طلوع
۰۷ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر