تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

 

☘️روزهای جمعه ما برادر و خواهرها دست بچه‌هایمان را می‌گرفتیم و به مادر سرمی‌زدیم.
آن روز هم مثل هرجمعه نشسته‌بودیم دور هم گُل می‌گفتیم و گُل می‌شنیدیم که سمانه فیلش یاد هندوستان کرد و به مادر گفت: «راستی مامان می‌شه خاطرات بچگی‌هامون رو بگین؟»

🌸مادر هم انگار بدش نمی‌آمد یادی از گذشته‌ها بکند. خاطرات تک‌تک ما را و حتی شیطنت‌هایمان را پیش بچه‌ها می‌گفت.
نوبت به من رسید. مادر از همان نگاه‌های خاص و مهربان به من کرد و گفت: «روز تولد سعید جمعه بود، دم‌دمای اذون صبح.
اولین کلمه‌ای هم که به زبون اورد و من حسودیم شد، بابا بود. خدابیامرزه پدرتونو.»

🍁مادر به خاطره‌گویی ادامه داد؛ ولی من دلتنگ آن روزها شدم و حواسم رفت به یادگاری‌های دوران بچگی‌هایم که الان داخل زیرزمین خاک می‌خوردند.

💎بعد از ناهار یواشکی دور از چشم دیگران به زیرزمین رفتم. درِ جعبه‌ای که یادگار آن روزها بود، باز کردم. داخل آن خرت و پرت‌های زیادی که آن روزها به عنوان گنج پنهان می‌کردم، قرار داشت.

📝یک پوشه‌‌ای هم پُر از نامه بود.
پرت شدم به آن دوران که آرزوهایم را روی برگه می‌نوشتم و داخل پاکت می‌گذاشتم و چسب می‌زدم. بعد هر کدام از آرزوهایم برآورده می‌شد، در آن را باز می‌کردم و از خدا تشکر می‌کردم. میان همه نامه‌ها یکی بود که باز نشده بود. تعجب کردم و زود بازش کردم.

💌نوشته بودم:
امروز معلممون راجع به امام‌ زمانمون گفته که
اگه بیاد دیگه هیچ بچه‌ای
ناراحت و مریض نمی‌شه...
خدا جون امروز آرزو می‌کنم که آقا بیاد...!

💦اشک از چشمانم سرازیر شد. به روزها و سال‌هایی فکر می‌کردم که مثل باد می‌گذشتند. خبری از آزادی پدرمان از زندان غیبت نمی‌شد. تقصیر ما بچه‌های ناخلف است که کاری نمی‌کنیم.

💡با خود زمزمه کردم:

ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن
آهی در این بساط به غیر از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن
از یـاد بـرده‌ایم شمـا را پـدر! ولی
این کودک فراری خود را قبول کن

صبح طلوع
۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔥آن روز، روزِ حسرت‌هاست.

🍁آن‌جا، جایِ دست‌گزیدن‌هاست.

💦آن‌وقت، وقتِ بی‌فایده بودن پشیمانی‌هاست.

✨•[أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ
یاحَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ...*

💫کاش بیشتر دوستت داشتم...
بیشتر...
خیلی بیشتر...]

🔸*مبادا کسی روز قیامت بگوید: افسوس بر من از کوتاهیها...

📖سوره‌زمر، آیه۵۶.

صبح طلوع
۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃انگار دریل را برداشته‌اند به مغزش فرو می‌کنند. هر دفعه که شماره را می‌گیرد، همان گوینده خانم، روی اعصابش می‌رود و می‌گوید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»

 

☘خدا می‌داند که چند بار چادر را روی سرش انداخته و توی کوچه سرک کشیده است تا شاید اثری از هوشنگ ببیند. سرشب هرچه قربان صدقه‌اش رفت که توی خانه بماند، گوشش بدهکار نبود.

 

🌾اکبر آن‌قدر خسته بود که سرشب خوابش برد وگرنه خون خونش را می‌خورد. حمیده دوست نداشت پدر و پسر رودرروی هم قرار بگیرند؛ ولی امشب شورَش را درآورده است. ساعت روی دیوار یک شب را نشان می‌دهد.

شاید مجبور شود، اکبر را بیدار کند. دلهره امانش را بُریده بود.

 

💫از خانه آن‌ها‌ تا خیابان راه زیادی نیست. همان سرشب صدای جمعیت را شنید که می‌گویند: «زن، زندگی، آزادی.» آشوب به دلش نشست. می‌دانست هوشنگ برای هیجان و همراه جماعت شدن سرش درد می‌کند.

برای همین اصرار داشت که نرود.

 

🎋با صدای زنگ گوشی دلش هُری ریخت.

صدا آشنا بود؛ ولی نفهمید کجا شنیده است. تا اینکه گفت: «من محسنم دوست هوشنگ

یادش آمد! او همان پسری است که چند سال پیش به خانه آن‌ها می‌آمد و با هوشنگ درس می‌خواند.»

 

🍂با لکنت زبان گفت: «هووووشنگ پیش شماست؟» محسن صدایش می‌لرزید. گلویی صاف کرد و گفت: «هوشنگ رو اوردن بیمارستون امام رضا خودتونو برسونید.»

 

⚡️گوشی از دست حمیده خانم اُفتاد. رنگ صورتش پرید. خود را به زور به اتاق خواب رساند. دست لرزان خود را روی دوش اکبر گذاشت و تکان داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اکبر هاج‌واج لب تخت نشست.

 

🍂حمیده با صدای پُر دردش گفت: «هوشنگ بیمارستونه همین الان از اونجا زنگ زدن!»

اکبر صدای گوینده رادیو در گوشش پیچید: «این روزا حواستون به بچه‌هاتون باشه. باهاشون حرف بزنید. نکنه خیلی زود دیر بشه.»

 

🌾همان حرف‌هایی بود که امروز توی ماشین به گوشش رسید؛ ولی او بی‌خیال از کنارش گذشت.

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

⚖قیامت، حساب‌کردن مثقال‌ذرّه‌هاست!

دُرُشت‌ها که حساب و کتابش معلومه!😏

 

مثقال‌ ذرّه، همون چند ثانیه‌ای‌ست که با بوی عطرت، هوش از سر نامحرم می‌بری!

 

مثقال‌ ذرّه، همون چند لحظه‌ای‌ست که با ناز و کرشمه با جوون مردم حرف می‌زنی و ساعت‌ها فکرش رو درگیر می‌کنی!

 

💅مثقال‌ ذرّه، همون چند دقیقه‌ایه که با هفتاد قلم آرایش و موهای افشون، ساعت‌ها روح و روان جوونی رو آزار میدی!

 

💔مثقال‌ ذرّه، همون زمانیه که با همسرت بلندبلند می‌خندی و اطرافت مجردهایی‌ست که دلشون می‌لرزه!

 

♨️مثقال‌ ذرّه، همون جانم‌ و قربان پراندن‌ها به نامحرمیه که مدت‌ها دلش رو دربند می‌کنی!

 

💡مثقال‌ ذرّه، همون‌هاییه که به چشم نمیان و پیش ما خیلی کوچکن و پیش خدا بزرگ.

 

🗻مثقال‌ ذرّه، همون‌هایی هستن که مثل کوهی از گناه در نامه عمل دیده می‌شه!

 

✨وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ؛

و هر کس هموزن ذرّه‌ای کار بد کرده آن را می‌بیند!

 

📖سوره‌زلزال، آیه۸.

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱اون همون کسی‌ هست که

همه‌جا حاضر و ناظره.

 

🤔مگه باهاش کار نداری؟!

 

💢پس با چه رویی می‌خوای باهاش حرف بزنی وقتی که حرام خدا رو حلال کردی؟!

 

✨وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ؛

اوست که بر بندگان خود قاهر و مسلط است و اوست حکیم آگاه.

 

📖سوره‌انعام، آیه۱۸.

 

 

صبح طلوع
۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش می‌دادم. یکی از صوت‌های دوره‌ی "قصه من و خدا" بود.
یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود.

☘️چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا ‌گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید.

✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمی‌خوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.»
اشک‌های جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونه‌ها سرازیر شد.

🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایه‌ها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولی‌عصر، خودتو برسون!»

⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محله‌مان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود.

🍃وقتی ماجرای بی‌انصافی راننده‌یی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه‌ را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است.

🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم.

صبح طلوع
۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🚫هرگاه همسرتان از رفتار پدر، مادر و یا یکی از اعضای خانواده‌تان شکایت می‌کند، فوری جلویش نایستید.

💡ولو اینکه حق با او نباشد برای آرام کردن او بگویید: «حق با شماست منم  اگر جای تو بودم ناراحت می‌شدم.»
 این رفتار شما جلوی مشاجره را می‌گیرد. شما را فردی منصف می‌بیند و محبوب او می‌شوید😉.

🌱در یک وقت مناسب، درباره‌ی شکایت او و برای برطرف شدن ذهنیت همسرتان، با او  منطقی صحبت کنید.
همسرتان وقتی رفتار عاقلانه شما را ببیند، کم‌کم شبیه شما می‌شود.

صبح طلوع
۲۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⚡️گاهی خودآزاری داریم و برای رسیدن به مقام نزدیکی به خدا، به دنبال عبادات سنگین و چله‌های سخت می‌رویم.

💢البته عمل به عبادات و چله‌هایی که در روایات آمده، خیلی هم خوب است؛ ولی نباید غفلت از چیزهایی شود که در نظرمان کوچک شمرده می‌شوند، حال آن‌که نزد خدا بزرگ است. کاری آسان و پُرسود می توان، انجام داد؛ ولی از آن غافلیم.

🌹یکی از آن‌ها، شاد کردن دل‌مؤمن است که ثواب‌های بزرگی برای آن ذکر شده. امام صادق‌علیه‌السلام برایش ثوابی بالاتر از ده طواف معرفی کرده‌اند.*
🎭گاهی اندوه در چهره مؤمن آشکار است. شادکردن دل چنین مؤمنی پرسودتر هم خواهد بود.

🤔هیچ فکر کرده‌ایم شاد کردن دلِ برترین و عزیزترین مؤمن در نزد خدا؛ یعنی امام‌ زمان‌ ارواحنا له‌ الفداء چه‌قدر ثواب دارد؟
هیچ وقت نشسته‌ای با خود فکر کنی برای برطرف کردن گرفتاری او از زندان غیبت و از بین بردن ناراحتی از چهره‌ی نازنینش چه کرده‌ای و چه باید انجام دهی؟!

✨*امام‌صادق(علیه‌السلام): مَنْ قَضَی لِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ حَاجَةً کَتَبَ اللَّهُ لَهُ طَوَافاً وَ طَوَافاً حَتَّی بَلَغَ عَشَرَةَ؛».
؛ هر کس حاجتی برای برادر مؤمنش برآورده کند، خداوند برای او[ثواب ]طوافی و طوافی و طوافی می‌نویسد.[حضرت همین طور شمرد] تا به ۱۰ طواف رسید؛

📚وسائل الشیعه،ج ۱۳،ص۳۰۴.

صبح طلوع
۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود.
 وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت می‌نشست را دیگر نمی‌بیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمی‌شد.

☘️انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!»
ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی‌ بود که حالش را خراب می‌کرد.
با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی می‌گوید.

🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی می‌خواندند. صبر و حوصله‌ی محمدرضا، او را به وجد می‌آورد. هر جا که نمی‌فهمید، تشویق‌ها و راهنمایی‌هایش او را به تلاش وا‌می‌داشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین ‌شده بود.

✨وقتی به خانه‌ آن‌ها می‌رفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش می‌برد. روی تخت چوبی می‌نشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که می‌آورد؛ از خجالت سرش را پایین می‌انداخت و تشکر می‌کرد.

💫مادر او با لهجه‌ی شیرین شیرازی می‌گفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»*
چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوش‌اخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوق‌زده و خوشحال شد.

🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر می‌کرد.
نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا ‌گذاشت. با عجله خود را به شبکه‌های ضریحِ شاهچراغ رساند. دست‌های خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید.

*این دعا را به عنوان قربان صدقه و بیش‌تر خطاب به کودکان گویند. یعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم.

صبح طلوع
۱۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💢همسران نباید به بهانه‌ی راحتی و حوصله نداشتن😪 در خانه لباس‌های کهنه و شلخته بپوشند.

💡همانگونه که به ظاهر خود در جامعه اهمیت می‌دهید و برای آن هزینه می‌کنید، برای لباس👕 داخل خانه هم باید چنین باشند.

😊می‌شود با کمترین هزینه، لباس‌های شیک و تمیز در خانه پوشید. لباسی که در عین زیبا بودن، راحت هم باشد.

‼️پوشش نامناسب در خانه و مرتب و تمیز نبودن، از عشق و محبت بین همسران می‌کاهد.

 

صبح طلوع
۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر