تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دسته‌ی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.

💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»

🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده می‌کنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»

🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه می‌دادم.»

✨مرضیه بوسه‌ای به گونه‌ی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.

🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»

🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟

☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی می‌کشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.

⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بی‌حیا بگیره.

🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف می‌زنم ... خداحافظ.»

 

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مادر مهارت عجیبی در پختن نان و شیرینی‌ محلی دارد. همه‌ی بچه‌ها شیرینی‌های مادر را دوست دارند؛ اما او دیگر زیاد هم رمق کار سنگین را ندارد‌ و هر از چندگاهی دست به کار شیرینی‌پزی می‌شود.

☘️ با این‌که با همه‌ی بچه‌هایش در یک شهر زندگی می‌کند، ماهها طول می‌کشد تا آن‌ها را ببیند و دور هم جمع شوند. آن روز خیلی دلتنگ نوه‌ها و بچه‌هایش بود، وقتی دلتنگی امانش را برید با خود فکری کرد و دست به کار شد.

🎋چادر سر کرده و کلی مواد اولیه تهیه کرد و به شاگرد سوپری پول داد تا آن‌ها را تا دم خانه بیاورد. سپس عصرانه‌ای مفصل، با دستپخت‌ بی‌نظیر خودش تدارک دید. بعد گوشی تلفن را برداشت و باز راه جالبی را که بیشتر اوقات او را به هدفش می‌رساند، در پیش‌گرفت.

🌾او هر وقت احتمال می‌دهد که فرزندانش برای نیامدن بهانه‌هایی بتراشند، موقع گرفتن شماره‌های آن‌ها بی‌مقدمه، اسم نوه‌هایش را می‌برد و می‌گوید: «گوشی رو بده می‌خوام با نوه‌ی گلم حرف بزنم.» چون می‌داند نوه‌هایش عاشق او و شیرینی‌های خوشمزه‌اش هستند، بنابراین هر طور شده پدر و مادرشان را راضی و راهی خانه‌ی مادربزرگ می‌کنند.

☘️ این‌بار هم این عملیات دلبرانه و زیرکانه‌ی مادربزرگ با موفقیت به ثمر رسید و نتیجه‌ی آن شد دیدار او با همه‌ی بچه‌هایش و شادی قلبی او از دیدن آن‌ها. در آخر میهمانی از نوه‌هایش به‌خاطر همکاری با او، با نفری یک شیرینی بیشتر، تشکر کرد.

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔘برخی  در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمه‌ی مؤدبانه و محبت‌آمیزی دریغ نمی‌کنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانه‌ی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفاده‌ای نمی‌کنند.

  🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال‌ خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی  آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور ‌می‌کنند و یا به بهانه‌ی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولی‌ست که در راس امور باید باشد.

✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید:

 «قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»

📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹.

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم  روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.

☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید،  بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »

⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.

💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی‌خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟»  سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می‌چسبه.»

☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.

🍃عضله  پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می‌پاشید، جلو چشم‌هایش نقش بست.

🌾لحظه‌ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می‌کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.

🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده  را برگرداند.

💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبت‌آمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد.

🌱اعضاء و جوارحش را در برآورده‌شدن خواسته‌های پدر و مادر به کار گرفت.

🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد.

🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد.

🌱خواهش‌های نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد.

💡همه‌ی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد:

✨عنْ الصّادِقِ علیه السلام قالَ: بَیْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ یُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: یا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُکَ؟ فَقالَ: هذا کانَ بارّا بِوالِدَیْهِ، وَلَمْ یَمْشِ بِالنَّمَیمَةِ.*
امام صادق علیه‌السلام فرمود: هنگامى که حضرت‌موسى علیه‌السلام‌مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را دید که در زیر سایه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض کرد: خدایا این کیست که عرش تو بر او سایه افکنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود و هرگز سخن چینى نمى کرد.

📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵.

🌹ثواب‌یهویی:
برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازه‌گیری‌های دقیق و حساب‌شده، قرار دهیم.

 

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃 عادت داشت وقتی مادر به خواب عمیق می‌رفت، کنار تختش می‌نشست، به صورت مادر زُل می‌زد و یواشکی قربان صدقه‌ی مادر می‌رفت و خدا را به‌خاطر داشتنِ‌ مادر شکر می‌کرد.

☘️به این حال لیلا غبطه‌ می‌خوردم. بزرگترین آرزویش این بود که مادر را به یک سفر زیارتی ببرد. هیچ‌وقت آرزویش را جدی نمی‌گرفتم، چون نه وضع مالی خوبی‌ داشت و نه اهل کمک‌ گرفتن از کسی بود. از طرفی هم وضع پاهای مادر تعریفی‌ نداشت و برای لیلا امکان تهیه‌ی ویلچر نبود.

✨یک روز، با حماقت پرسیدم: «لیلا! واقعاً مهم‌ترین آرزوی زندگیت همینه که همیشه میگی؟!» از حرفم خیلی ناراحت‌شد: «من در مورد مادرم با هیچ‌کس شوخی ندارم.»

☘️از او بابت سوال نابه‌جایم عذرخواهی کردم و با شرمندگی گفتم: «نگران نباش درست میشه.» چیزی نگفت؛ اما من تصمیم گرفتم برای جبران حرفم، هرطور که هست، در برآورده‌شدن آرزویش کمک‌کنم.

🌾بدون این‌که بفهمد، مدت‌هابه کاروان‌های زیارتی‌ سر می‌زدم، هر کدام دلیلی برای نبردن لیلا و مادرش داشتند، تکمیل ظرفیت و مسئولیت سنگین و بهانه‌های واهی دیگر
تا این‌که بالاخره صبح امید ما هم دمید، در لحظه‌ای که از همه‌جا بریده‌ و با دلی پُر، گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم، مادرم ناگهانی در را باز کرد، از وجناتش کاملاً پیدا بود که خبر خوشی دارد.

🍃قضیه‌ی لیلا را اتفاقی برای همسایه‌مان مریم‌ خانم تعریف‌ کرده‌ بود. مادر مریم خانم بیماری صعب‌العلاجی داشت که قرار بود باهم راهی مشهد شوند و شفایش را از امام رضا طلب‌ کنند.

✨مادرم می‌گفت همان مادر مریض وقتی ماجرای آرزوی لیلا را می‌شنود، به دخترش می‌گوید: «دخترم از من دیگه گذشته، ولی دل شکسته‌ی این دختر هرطور که هست باید شاد بشه ما با کاروان بعدی هم می‌تونیم بریم.« و همین دل فراخ آن مادر، آرزوی محال لیلا را ممکن کرد. اشک شوق لیلا، زمانی‌که خبر جور شدن زیارت را شنید، هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود.

صبح طلوع
۱۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایه‌ها برای عذر خواهی به خانه‌ی او آمدند. صدای زن‌ها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عده‌ای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذایی‌اش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود.

☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمی‌دونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.»

🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر  بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند.
مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحت‌تر باشد.

🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید.

 ⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی.

🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟»

⚡️_با بچه‌های محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری می‌کنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمت‌های پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیت‌مون می‌کنن.

💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایه‌ها گفت: «به بچه‌ها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمت‌های اجناس‌شون رو نجومی بالا می‌برن.»

🍃مادر مهرداد نگاهی به زن‌های همسایه‌ کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچه‌ها بگین گول نخورن، فروشگاه‌های تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع می‌کنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار می‌کنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون می‌خورن.»

☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدم‌ها رو به موقع بدین، محبت‌های تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوه‌ی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایه‌هاست؛ اما محبت هم مثل سکه‌ای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه این‌که قلک رو بشکنی.»

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡احسَنُ الخالقین، زمانی بر خود آفرین گفت که خلقت انسان را به بهترین شکل به تصویر کشید. این خلقت، زیبا شد با وجود پربرکت پدر و مادر مهربان.

🌻آفریدگارشان همواره توصیه‌هایی دارد برای محترم شمردن این موجودات نازنین و احترامشان پیوسته در ردیف احترام به پروردگار بزرگ، قرار دارد.

✨در کلام وحی می‌خوانیم:
"وَقَضی رَبُکَ أَلّا تَعبُدُوا إِِلّا إِیاهُ وَ بِالوالِدَینِ إِحساناً"
"و پروردگارت حکم قطعی کرد که جز او را نپرستید و به پدر و مادر خود نیکی کنید.

 💢خداوند حکم کرده است فقط او را بپرستید و به والدین نیکی نمایید."
 دستور پروردگار یکتاست که در هر شرایطی درخدمتشان باشیم، بخصوص زمانی که دیگر توانایی انجام کارهایشان را ندارند و چه خوب است درکشان کنیم و کمک حالشان باشیم وقتی بیمارند و نیاز به پرستاری دارند.

📖سوره‌ی اِسرا،آیه‌ی ۲۳

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مرضیه برای آخرین بار به گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید.  بوی شمعدانی دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه  به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.

☘️مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.

💫مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟»   مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال  همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.

🌾صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید  به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.

💫مادر گفت: «چه بی خبر از روستا اومدند؟ »

🍃مرضیه با اخم  گفت: «بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»

🍀پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت: «بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.»

✨مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت.  صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت: « دختر پاشو الان ناراحت میشند.»

🎋مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد: «اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. »  مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت.

🍃مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت: «مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و  گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!»

🍃پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.»

🍀مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت: «بگو قربونت برم.»

🍃حمید بدون مقدمه گفت: «می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود.

✨پدربزرگ با لبخند گفت: «خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.»  مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها،  حمید و مرضیه هورا کشیدند.

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺دستهایت بالا می‌رود، نگاهشان می‌داری،

🔺زبانت باز می‌شود، جلویش را می‌گیری،

🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت می‌گیرد، بر فرقش می‌کوبی
تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بی‌احترامی نکرده باشی!!!

👌آفرین به تو..
💪خداقوت قهرمان‌

💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود.

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر