تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

 

🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع گرفتم.

 شماره‌ مادرم را می‌گیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم، بوق می‌خورد.

 

☘چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه می‌افتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟»

به گوشم رسید.

 

🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم می‌آید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو می‌روم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟»

 

☘_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟

 

🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد.

 

🌸_نشونیش چیه؟

 

🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود.

 

🍃_نه ندیدم.

 

⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟»

 

☘همین طور که داشتم با خودم فکر می‌کردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعله‌ها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم.

 

 💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.» 

 

☘ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسم‌الله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم. 

 

✨_نگران نباش خودم را می رسانم. 

 

🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگی‌اش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم.

 

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌هیچ‌گاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید.

⭕️آنها معنی نگاه شما را می‌فهمند.
اگر می‌خواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید.

🔘 یکی از راه‌های عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست.

🔸چنانچه حضرت رسول می‌فرمایند: نگاه محبت‌آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.*

📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰.

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زباله‌ای را آتش زد خیلی همهمه بود.
دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغ‌های مکرر می‌کشیدند و می‌خندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست می‌زدند و قد و هیکل آنها را آنالیز می‌کردند.

🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.»

🍂جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم.» همه این جمله را تکرار می‌کردند. همزمان شیشه‌های بانک‌ها را می‌شکستند، به آتش می‌زدند. پلیس سعی می‌کرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد می‌کردند.

🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ می‌خورد دخترک سعی می‌کند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با این‌که جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی‌. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشی‌اش را جواب داد: «
ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.»

⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه.
 
🍃دخترک پوف کلافه‌ای می‌کشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع می‌کند. به سمت جمعیت می‌رود کم‌کم شعارها عوض می‌شود کسی پرچم را بالا می‌گیرد برای آتش زدن. نگار با خودش می‌گوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟»

☘️نگاهی به دور بر می‌اندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب می‌رود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت می‌رسد از آنجا سریع دور می‌شود خیابان‌ها پر از سطل‌های که در آتش می‌سوزند.
ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه می‌کرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.»

🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب می‌کند کمی ‌می‌ترسد ولی جلو می‌رود با ترس و لرز سلام می‌دهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو می‌رود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام می‌شود. می‌گوید: «ببخشید من گم شدم نمی‌دونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین می‌اندازد.
 
✨مرد جوان سر به زیر می‌گوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.»  نگار نفس راحتی می‌کشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیروی‌های یگان ویژه می‌نشیند.‌ همان مرد جوان به ‌کسی می‌گوید تا برای دختر آب بیاورند.

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔷مواقعی پیش می‌آید که والدین درباره‌ی نوعی از رفتارها صحبت می‌کنند که با طرز فکرتان فاصله دارد؛ همچون حضور بانوان در محیط‌های ورزشی.

🔹سعی نمایید والدین خود را درک کنید. احتمال دارد حق با شما باشد؛ اما با لحنی تند یا تحقیرآمیز نباید با آن‌ها صحبت کرد.

🔹 هرگاه امکانش فراهم بود، صبورانه با پدر و مادر خود گفت‌و‌گوی صمیمانه داشته باشید.

 

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃همیشه به حال رسول غبطه می‌خورم. همه‌جا می‌درخشد. کنکور هم که دادیم رتبه‌ی او کجا و رتبه‌ی من کجا! هر رشته‌‌ی ورزشی که رفتیم او حرف اول را در آن رشته می‌زد. تیراندازی را با هم شروع کردیم. همان جلسات ابتدایی تمرین، استاد تیراندازی‌مان از هوش، استعداد و مهارت رسول چشمانش به مانند دو نعلبکی گشاد شده بود.

☘️چرا جای دوری بروم همین فوتبال با بچه‌های بسیج در روزهای جمعه که همه برای وارد شدن به تیم او سر و دست می‌شکنند.
شنا هم که همه دارید می‌بینید. زیر آب می‌رود و در کمال آرامش دعای فرج را می‌خواند. دست‌هایش را بالا می‌آورد رو به آسمان می‌گیرد گویی در مسجد محله‌مان نشسته است. نه استرس و نه عجله‌ای دارد. نمی‌دانم او چه اعجوبه‌ای است.

✨بتمن و مرد عنکبوتی باید پیش پای او لُنگ بیندازند. چند سالی می‌شود که دیگر واسه‌ی کودکان و نوجوانان محله‌مان اسطوره‌های ساخته و پرداخته شده‌ فیلم‌ها رنگ باخته است. آنان مدال قهرمانی را به او داده‌اند.
البته من می‌دانم برای چی اینقدر موفق هست.
دعای مادر پشت سرش است. خودم دیدم جلوی پای مادرش می‌ایستد. دست مادر را می‌بوسد. خودش را وقف مادر تنهایش کرده است. نمی‌گذارد توی دل او آب تکان بخورد.

صبح طلوع
۲۵ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❗️❕شده است زل بزنی به دستهای چروک مادرت؟
یا مثلاً ریشهای سفید پدرت که مثل ریشه های وجود تو هستند؟

⚡️از اول اینطور نبوده. نه موهای پدرت و ریشهاش سفید بود؛ نه دستهای مادرت زمخت و لکدار و چروک.

🍁زمانه این کار را با او کرده. بردار وبذارهای دیگ، بچه، خانه، بردن تو به مدرسه، روی کول سوارکردن تو. برای تو و آرامشت تلاش کردنشان.

🌹میدانی مادر و پدرت از اول پیر نبوده‌اند. مثل تو جوان، رعنا، زیبا، بلندقامت بوده‌اند و بدون چروک؛ تلاش برای آسایش تو گرد پیری روی وجودشان نشانده.

🌱حالا وقت جبران است.
وقت شاد کردن و احسان به آنها. حالا به یاد جوانی‌ای که برای تو خرج شد، به آنها خدمت کن تا به آیه‌ی قرآن عمل کنی که فرمود: «و بالوالدین احسانا.»

 

صبح طلوع
۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با صدای جدال شاخه‌های خشک چنارها که باد پاییزی عریانشان کرده‌، بیدار می‌شوم. هنوز خواب‌آلوده‌ام که صدای مادرم از دنیای خواب بیرونم می‌آورد. خمیازه‌کشان به سمت در می‌روم، مادرم با هول و ولا وارد اتاق‌ می‌شود: «تو هنوز بیدارنشدی؟!! مثلاً امروز مهمون داریما، من رو دخترم کلی حساب باز کردما، بدو، بابات زنگ‌زد، یه سِری خرت و پرت گرفته باید با آژانس بری، از دم مغازه بیاریشون، قربون دخترم برم زودباش.»

☘️مادر تندتند ادامه می‌دهد که صدای دعوای بچه‌ها، حواسش را پرت می‌کند و مجبور می‌شود سراغ آن‌ها برود و همین‌طور برنامه‌هایش را توضیح می‌دهد.

✨خیلی ذوق‌ دارم، من به تبعیت از مادرم، عاشق میهمان و میهمان‌‌بازی‌ام. برای مادرم فرقی نمی‌کند میهمانش چه کسی باشد! خواهرخودش، خواهرشوهرش، جاری‌اش و... حرمت و محبت را باهم می‌آمیزد، چاشنی رفتار نیکش می‌کرد و تحویل میهمان می‌دهد و من چه لذتی می‌برم از این رفتار مادرم!!

🌾مدتی‌ست خانواده‌ی عمویم را ندیده‌ام. به خاطر سوءتفاهمی که در همه‌ی خانواده‌ها ممکن‌ است پیش‌بیاید مدت‌ها بین پدر و عمو شکرآب بود و با پادرمیانی و حرف‌ها و نیز تهدیدهای سازنده‌ی مادربزرگم همه چیز حل شده‌. حرمتی که مادربزرگم میان فامیل دارد، برایم خیلی مهم و باارزش است، گیرایی کلامش، همیشه آتش اختلاف را خاموش می‌کند.

✨اولین اتفاق خوبی که بعد از این مدت قرارست بیفتد، همین آشتی‌کنان امروز است. مادرم سر از پا نمی‌شناسد، تا من بیدار شوم کلی از کارها را انجام داده است.
 در حال باز کردن شیرآب، دست پیش را می‌گیرم: «مامان چرا زودتر بیدارم نکردی کمک‌کنم.»

🎋اما جواب دندان‌شکن مادر، حرفی باقی‌ نمی‌گذارد: «حالا خوبه که ذوق دیدن عموت رو داری، اگه غیر این بود چی می‌شد!! »
با خنده‌ی مادر من نیز خنده‌ام می‌گیرد، لقمه‌ی کوچکی از سفره بر می‌دارم و در حال خوردن، سریع آماده‌ی رفتن می‌شوم. مادر توصیه‌های مادرانه‌اش را می‌کند و در آخر، محل جاساز پول آژانس را نشانم می‌دهد.

💫مثل سربازی زرنگ و وظیفه‌شناس، سریع کفش‌هایم را می‌پوشم و برای این‌که بیشتر خود را در دل مادر جاکنم، قربان صدقه‌ی مادر می‌روم: «خودتو خسته‌ نکن قربونت برم، زودی می‌رم و برمی‌گردم، هرکار دیگه‌ای هم داشتیا خودم برات انجام می‌دم.»

🍃مادر که مرا بیش‌تر از خودم می‌شناسد، با لبخندی شیرین تشری می‌زند: «این‌قد دلبری نکن بچه، عجله‌کن، اون وسایلو من لازم‌دارما.»
چشمی می‌گویم و برای انجام سفارش‌هایش به راه میفتم.

صبح طلوع
۲۱ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔆به آیت الله مرعشی عرض کردند: «مقامات خود را از کجا آورده‌اید؟»

 ☘️فرمود: «در ایام نوجوانی مادرم فرموده بود پدرم را بیدار کنم. ترسیدم موجب آزار پدر شوم، لبهایم را روی کف پای ایشان گذاشتم و آنها را بوسیدم.»

🌱پدر برخاست و گفت: « شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم بله.» فرمود: «خداوند تو را از خدمتگذاران مکتب اهل بیت قرار بدهد.»
ایشان می‌فرمود: «هرچه دارم از دعای خیر پدرم است.»

💡 با رعایت احترام و احسان به والدین، هر نشدنی، شدنی می‌شود.

 

صبح طلوع
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃روز عجیبی‌ست، انگار آدم‌ها طور دیگری شده‌اند. طرز نگاهشان نیز تغییر کرده‌ است. شاید به‌خاطر حجابی‌ست که در این اوضاع، عمیق و محکم به آن پایبند مانده‌ام و برایم امن‌ترین حریم شده‌.

☘️از درب بیمارستان خارج‌شده، به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام.

🌾 آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتاد کیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت هم. با خود فکر می‌کنم که تفاوت این دو جمعیت فقط در تعدادشان نیست، شور و هیجان‌هاست که از یک جنس نیست. آن‌جا شور و شعور حسینی همه را بی‌اختیار به مسیر حب اهل‌بیت کشانده‌ بود و این‌جا شور شیطانیِ‌ دشمنِ‌ انقلاب، عده‌ای جوان و نوجوان بی‌کار را دست به سنگ و قلاب کرده تا به جان وطن خویش بیفتند و تا می‌توانند شرمندگی بار بیاورند.

🍂هنوز چند قدمی دور نشده‌ایم که صدای نعره‌ی چند جوان را می‌شنویم که در حال داد و فریاد به سمتمان می‌آیند، وحشت می‌کنم. به مادر نزدیک‌تر می‌شوم و دسته‌ی ویلچر را محکم‌تر می‌گیرم. استرس و سردرد غریبی گرفته‌ام، مادر مدام حضرت زهرا سلام‌الله را می‌خواند و نگران عفت و آبرویمان هست و نیز دعا می‌کند برای هدایت این فریب‌ خوردگان.

🍁از ترس در جا خشکمان می‌زند. یکی از آن جوان‌ها خود را می‌رساند و دست دراز می‌کند تا چادر از سرم بکشد، چادرم را محکم می‌گیرم و شروع می‌کنم به دفاع از حریم خود و مادرم. چند نفر بسیجی عین فرشته‌ی نجات سر می‌رسند و جلوی عمل پست آن‌ها را می‌گیرند. درگیر می‌شوند. دو نفر از بسیجی‌ها سعی‌ می‌کنند ما را در امنیت، از آن‌جا دورکنند.

⚡️ صدای غرش وحشت‌ناکی بی‌اختیار مرا متوجه پشت سرم می‌کند، سر می‌چرخانم صدای ریختن شیشه‌های درب ورودی بیمارستان است که با حمله‌ی اراذل کاملاً پایین آمده‌ بود. یکی از بسیجی‌هایی ‌که همراهمان است با تشر می‌گوید: «خواهرم عجله کنین زودتر از این‌جا دورشین، خیلی خطرناکه، می‌بینین که...»

🍃خود را جمع می‌کنم و دسته‌ی ویلچر را از او گرفته تشکرمی‌کنم: «خیلی ممنونم شما دیگه برین خونه‌مون نزدیکه، خودمون میریم.»
به خانه می‌رسیم حواسم به حال مادر هست، برایش آب می‌آورم. هم‌چنان صدای نعره‌ی اراذل می‌آید و مادر نگران، از پنجره بیرون را نگاه‌ می‌کند. از کنار پنجره دورش می‌کنم که حالش بدتر نشود، برایم دعا می‌کند و آب را جرعه‌جرعه می‌نوشد.

 

صبح طلوع
۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»

☘️_منم، در رو باز کن.

🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.

🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون می‌خواست در شستن ظرف‌ها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»

🍃کاظم و خانم جون درباره‌ی وضعیت کار با هم حرف می‌زدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونه‌ام.»

💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی می‌خواین برین؟»

⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.

☘️زهرا در حالی که دستش را با حوله‌‌ی کوچکی خشک می‌کرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم می‌بره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.

✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.

🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم می‌تونه انجام بده.
 
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آن‌ها خداحافظی کرد.

💫خانم جون وارد خانه که شد لامپ‌ها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانم‌جون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»

🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.

☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر می‌داشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخواب‌ها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی می‌گردین؟»

🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.

☘️_بفرما خانم جون.

💫مادر بزرگ با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»

🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که ان‌شاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.

 

صبح طلوع
۱۴ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر