تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

آرزوی محال

پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃 عادت داشت وقتی مادر به خواب عمیق می‌رفت، کنار تختش می‌نشست، به صورت مادر زُل می‌زد و یواشکی قربان صدقه‌ی مادر می‌رفت و خدا را به‌خاطر داشتنِ‌ مادر شکر می‌کرد.

☘️به این حال لیلا غبطه‌ می‌خوردم. بزرگترین آرزویش این بود که مادر را به یک سفر زیارتی ببرد. هیچ‌وقت آرزویش را جدی نمی‌گرفتم، چون نه وضع مالی خوبی‌ داشت و نه اهل کمک‌ گرفتن از کسی بود. از طرفی هم وضع پاهای مادر تعریفی‌ نداشت و برای لیلا امکان تهیه‌ی ویلچر نبود.

✨یک روز، با حماقت پرسیدم: «لیلا! واقعاً مهم‌ترین آرزوی زندگیت همینه که همیشه میگی؟!» از حرفم خیلی ناراحت‌شد: «من در مورد مادرم با هیچ‌کس شوخی ندارم.»

☘️از او بابت سوال نابه‌جایم عذرخواهی کردم و با شرمندگی گفتم: «نگران نباش درست میشه.» چیزی نگفت؛ اما من تصمیم گرفتم برای جبران حرفم، هرطور که هست، در برآورده‌شدن آرزویش کمک‌کنم.

🌾بدون این‌که بفهمد، مدت‌هابه کاروان‌های زیارتی‌ سر می‌زدم، هر کدام دلیلی برای نبردن لیلا و مادرش داشتند، تکمیل ظرفیت و مسئولیت سنگین و بهانه‌های واهی دیگر
تا این‌که بالاخره صبح امید ما هم دمید، در لحظه‌ای که از همه‌جا بریده‌ و با دلی پُر، گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم، مادرم ناگهانی در را باز کرد، از وجناتش کاملاً پیدا بود که خبر خوشی دارد.

🍃قضیه‌ی لیلا را اتفاقی برای همسایه‌مان مریم‌ خانم تعریف‌ کرده‌ بود. مادر مریم خانم بیماری صعب‌العلاجی داشت که قرار بود باهم راهی مشهد شوند و شفایش را از امام رضا طلب‌ کنند.

✨مادرم می‌گفت همان مادر مریض وقتی ماجرای آرزوی لیلا را می‌شنود، به دخترش می‌گوید: «دخترم از من دیگه گذشته، ولی دل شکسته‌ی این دختر هرطور که هست باید شاد بشه ما با کاروان بعدی هم می‌تونیم بریم.« و همین دل فراخ آن مادر، آرزوی محال لیلا را ممکن کرد. اشک شوق لیلا، زمانی‌که خبر جور شدن زیارت را شنید، هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی