آرزوی محال
🍃 عادت داشت وقتی مادر به خواب عمیق میرفت، کنار تختش مینشست، به صورت مادر زُل میزد و یواشکی قربان صدقهی مادر میرفت و خدا را بهخاطر داشتنِ مادر شکر میکرد.
☘️به این حال لیلا غبطه میخوردم. بزرگترین آرزویش این بود که مادر را به یک سفر زیارتی ببرد. هیچوقت آرزویش را جدی نمیگرفتم، چون نه وضع مالی خوبی داشت و نه اهل کمک گرفتن از کسی بود. از طرفی هم وضع پاهای مادر تعریفی نداشت و برای لیلا امکان تهیهی ویلچر نبود.
✨یک روز، با حماقت پرسیدم: «لیلا! واقعاً مهمترین آرزوی زندگیت همینه که همیشه میگی؟!» از حرفم خیلی ناراحتشد: «من در مورد مادرم با هیچکس شوخی ندارم.»
☘️از او بابت سوال نابهجایم عذرخواهی کردم و با شرمندگی گفتم: «نگران نباش درست میشه.» چیزی نگفت؛ اما من تصمیم گرفتم برای جبران حرفم، هرطور که هست، در برآوردهشدن آرزویش کمککنم.
🌾بدون اینکه بفهمد، مدتهابه کاروانهای زیارتی سر میزدم، هر کدام دلیلی برای نبردن لیلا و مادرش داشتند، تکمیل ظرفیت و مسئولیت سنگین و بهانههای واهی دیگر
تا اینکه بالاخره صبح امید ما هم دمید، در لحظهای که از همهجا بریده و با دلی پُر، گوشهی اتاق نشستهبودم، مادرم ناگهانی در را باز کرد، از وجناتش کاملاً پیدا بود که خبر خوشی دارد.
🍃قضیهی لیلا را اتفاقی برای همسایهمان مریم خانم تعریف کرده بود. مادر مریم خانم بیماری صعبالعلاجی داشت که قرار بود باهم راهی مشهد شوند و شفایش را از امام رضا طلب کنند.
✨مادرم میگفت همان مادر مریض وقتی ماجرای آرزوی لیلا را میشنود، به دخترش میگوید: «دخترم از من دیگه گذشته، ولی دل شکستهی این دختر هرطور که هست باید شاد بشه ما با کاروان بعدی هم میتونیم بریم.« و همین دل فراخ آن مادر، آرزوی محال لیلا را ممکن کرد. اشک شوق لیلا، زمانیکه خبر جور شدن زیارت را شنید، هیچوقت از خاطرم نمیرود.
