چشم های آسمان بارانی شده بود. دانه های باران شلاق وار بر سقف خانه می کوبیدند. سماور قدیمی نقره ای گوشه اتاق غل غل می کرد.
مریم خیره به شعله های آبی شومینه به خود می لرزید. سرفه های خشک گلویش را می خراشید. مادر پتو را دور مریم محکم کرد. تشک را نزدیک شومینه پهن کرد. گفت:« عزیزم دراز بکش.» مریم بلند شد. چشمانش سیاهی رفت. استخوان هایش مثل چوب خشک شده بودند. مادر قبل افتادن مریم زیر بغلش را گرفت. مریم را خواباند. دست روی پیشانی مریم گذاشت؛ مثل کوره داغ بود. مریم آب گلویش را با اخم و فشردن چشم هایش قورت داد.
مادر دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. پدر مریم مأموریت بود و مادر نمی دانست دست تنهایی چه کار کند. او به آشپزخانه رفت و برای مریم سوپ پخت. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. رشته های باران زیر نور چراغ برق مثل رشته های نقره ای می درخشیدند. با خودش گفت:« اگه تب مریم پایین نیاد، چطوری دکتر ببرمش؟»




