🌿مهشید پشت در اتاق، صدای احمد را شنید:« دخترت مال من، هر چی خواستی بهت مواد میدم» دست و پاهایش لرزید. قلبش در دهانش میزد. نگاهی به اطرافش انداخت .تک تک وسایل خانه برای او یادآور خاطرات خوشش بود؛ اما آدمهای اتاق تصمیمشان را گرفته بودند.
🌸 پدرش روبروی منقل در حال چرت زدن بود. صدای پدر از میان دندانهای سیاه روحش را خراشیده بود:« فردا میریمصیغه احمد میشی، فهمیدی؟ » سکوت کرد تا فرصتی برای فرار داشته باشد. جایی برای رفتن نداشت؛ اما نمیتوانست زن سر دسته قاچاقچیها شود. هرچه پسانداز داشت را داخل کولهاش ریخت و از خانه بیرون زد.
💥مهشید روزها به مغازهها سر میزد تا کاری بیابد؛ ولی نگاهها و گاهی خواستهها بدتر از صیغه شدنش با احمد کراک بود. شبها پشت شمشادها مخفی میشد و تا صبح هزار بار با شنیدن صدای پا و خش خش برگها مثل جنزدهها از خواب میپرید.
🌱 ناامید و خسته از همه جا روزی از مینا جقجقه شنید که جوانی به کمک بی خانمان ها آمده است. نور امیدی در دلش روشن شد و برای دیدن جوان خیر از پارکی به پارک دیگر رفت.
☘️ کف پایش میسوخت و لبهایش خشک شده بود، پارکهای شهر را برای دیدن او گز کرده بود. موقعی که رخ ارغوانی خورشید به استقبال ماه رفت؛ جوان قد بلند خیر را بالای سر نهنه سیمین دید. صورتش را به سمت مهشید چرخاند. مهشید با دیدن ابروهای کوتاه و چشمهای سیاه کشیدهاش جیغ کوتاهی کشید و خود را در آغوش برادر از فرنگ برگشتهاش انداخت. اشک مثل سیل از چشمهایش جاری شد. حرفهای زیادی برای گفتن داشت؛ ولی آن لحظه فقط دوست داشت یک دلِ سیر برادرش را تماشا کند.





