تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

 

🌿مهشید پشت در اتاق، صدای احمد را شنید:« دخترت مال من، هر چی خواستی بهت مواد میدم» دست و‌ پاهایش لرزید. قلبش در دهانش می‌زد. نگاهی به اطرافش انداخت .تک تک وسایل خانه برای او یادآور خاطرات خوشش بود؛ اما آدم‌های اتاق تصمیمشان را گرفته بودند.

🌸 پدرش روبروی منقل در حال چرت زدن بود. صدای پدر از میان دندان‌های سیاه روحش را خراشیده بود:« فردا میریم‌صیغه احمد میشی، فهمیدی؟ » سکوت کرد تا فرصتی برای فرار داشته باشد. جایی برای رفتن نداشت؛ اما نمی‌توانست زن سر دسته قاچاق‌چی‌ها شود. هرچه پس‌انداز داشت را داخل کوله‌اش ریخت و از خانه بیرون زد.

💥مهشید روزها به مغازه‌ها سر می‌زد تا کاری بیابد؛ ولی نگاه‌ها و گاهی خواسته‌ها بدتر از صیغه ‌شدنش با احمد کراک بود. شب‌ها پشت شمشادها مخفی ‌می‌شد و تا صبح هزار بار با شنیدن صدای پا و خش خش برگ‌ها مثل جن‌زده‌ها از خواب می‌پرید.

🌱 ناامید و خسته از همه جا روزی از مینا جقجقه شنید که جوانی به کمک بی خانمان ها آمده است. نور امیدی در دلش روشن شد و برای‌ دیدن جوان خیر از پارکی به پارک دیگر رفت.

☘️ کف پایش می‌سوخت و لب‌هایش خشک شده بود، پارک‌های شهر را برای دیدن او گز کرده بود. موقعی که رخ ارغوانی خورشید به استقبال ماه رفت؛ جوان قد بلند خیر  را بالای سر نه‌نه سیمین دید. صورتش را به سمت مهشید چرخاند. مهشید با دیدن ابروهای کوتاه و چشم‌های سیاه کشیده‌اش جیغ کوتاهی کشید و خود را در آغوش برادر از فرنگ برگشته‌اش انداخت. اشک مثل سیل از چشم‌هایش جاری شد. حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ ولی آن لحظه فقط دوست داشت یک دلِ سیر برادرش را تماشا کند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷در دنیا برای هر چیزی حد و مرز وجود دارد. هر وقت انسان‌ها پا را فراتر یا فروتر از این حد و مرزها گذاشتند دچار آسیب و گرفتاری شدند.

 🌾نحوه و مقدار پوشش والدین در مقابل فرزندان نیز از مواردی است که حد و مرزش در شرع بر مبنای عفت و حیا معلوم شده است. در اسلام گفته نشده در خانه  مادر روسری بپوشد؛ بلکه اندام‌های حساس بدن باید پوشیده باشد و در باقی اعضاء بدن نباید پوشش، تحریک کننده باشد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺محمد خودکارش را به سمت احمد پرتاب کرد. فرهاد روی میزها دوید و روبروی میز معلم پایین پرید، گفت:« امروز با تیم محله بالا بازی داریم، کی میاد؟» 

 

🌸محمد، احمد و چند نفر دیگر از بچه‌ها با داد و فریاد گفتند:« من،من میام.» سعید هم در پایان داد و فریاد بچه‌ها گفت:« منم میام.» 

 

☘فرهاد نیشش را باز کرد و زد زیرخنده:« بچه‌ها لایی خور هم می‌خواد بیاد بازی.» کلاس ترکید و روی هوا رفت. سعید به لب و دندان‌های باریک و کلفت، ریز و درشت بچه‌ها زل زد؛ دندان‌هایی که دلش می‌خواست با مشتش خورد و خاکشیر کند.  

 

🌼فرهاد میان خنده گفت:« تو اگه بری تو تیم محله بالا بزرگترین لطف رو به ما کردی، لایی خور.» دوباره بچه‌ها با خنده‌ و قهقه‌شان روی اعصاب سعید خط کشیدند. 

 

🌸سعید با مشت گره کرده به سمت فرهاد رفت که در کلاس باز شد. سعید نگاهی به قامت آقای رحیمی انداخت و از کنارش مثل برق گذشت. اشک ریزان از مدرسه بیرون رفت. 

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

✅فرزندان به عنوان گل‌های باغ زندگانی والدینشان می‌باشند. 

 

🔘والدین به عنوان باغبانان این باغ باید به گل‌های زندگی‌شان بها دهند. 

 

🔘با لطافت کلام و محبت به آنها، شاهد شکوفایی و رشد بهتر آنها شوند. 

 

✅پس برای گل‌های باغ زندگی‌تان باغبانی و مهربانی کنید تا شکوفاتر شوند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺موهایش را اسیر انگشتانش کرد و آن‌ها را چنگ زد. از پشت تارهای موهایش  رد ماست را در طبقات یخچال دنبال  و به سطل ماست رسید. شانه‌اش  از درد سابیدن کف آشپزخانه، در و دیوار خانه تیر کشید.  با صدای بلند گفت:« فهیمه، فهیمه! »

🌸فهیمه با قدم‌های کوچکش روی کاشی‌های سفید و خنک آشپزخانه پا گذاشت. مینا ابروهایش را درهم برد و با صدای فریادگونه گفت:« چند دفعه بگم تو یخچال چیز نخور، نمی‌فهمی، نه؟» دستمال نمدار به سمت فهیمه پرت کرد:« بردار، پاکش کن.» فهیمه به صورت گر گرفته اش خیره شد، دستمال را از روی انگشتان پایش برداشت. با دستان کوچکش لکه‌های ماست را به هم وصل و جاده‌ای سفید ایجاد کرد.

☘️مینا نفس عمیقی کشید و داد زد:« نکن، نکن، گند زدی به یخچال.» دستمال را از دست فهیمه کشید. تنه‌ای به او زد و او را از مقابل در یخچال کنار زد، گفت:« برووو، فقط بروووو.» فهیمه آرنج دست چپش را میان انگشتانش فشرد و با قدم‌های آرام از آشپزخانه رفت.

🌺چند دقیقه بعد صدای گریه حمید بلند شد. مینا مثل نارنجک که ضامنش کشیده شده، به سمت اتاق پا تند کرد. حمید را از گهواره اش بلند کرد. سرش را روی شانه‌اش گذاشت تا آرام شود.

🌸فهمیه کنار کمد ایستاده و به صورت سرخ و خیس حمید در بغل مادرش و دست‌های نوازش گرش خیره شد. مینا با چشمان شعله ور به فهیمه نگاه کرد، لبانش آماده رگبار بود که صدای سلام محمد از درگاه اتاق، حواسش را از فهیمه پرت کرد. مینا جواب داده نداده، دهان به شکایت فهیمه باز کرد:« این دختره‌ی سرتق... »  

☘️محمد ابرو بالا انداخت و رو به لب‌های لرزان فهیمه گفت:« خوشگل بابا مواظب داداشش  بوده که یکدفعه داداش گریه کرده دیگه، بیا بغل بابا ببینم.» فهیمه خیره به لبان خندان پدر شد که محمد او را از زمین بلند کرد و گفت:« دختر بابا همیشه مواظب داداششه، مگه نه؟»

🌺فهیمه خیره به صورت پفدار حمید، سرش را میان گردن پدر مخفی کرد و آرام گفت:« دیگه مواظبشم.»

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

bavar ghalat

✅از جمله باورهای غلط بوجود آمده در جامعه، فرزند کمتر ، زندگی بهتر است. استدلال اکثریت هم هزینه بالای زندگی و  مشکل بودن تربیت فرزند است.

🔸 درحالی که آیات و روایات زیادی در متون دینی ما وجود دارد که بر رزاق بودن خداوند تاکید می‌کند.

🔘بنابراین مشکلات مادی نمی‌تواند دلیل قانع کننده‌ای برای تعداد کم فرزندان باشد، البته به شرطی که علاوه بر توکل بر خداوند در حد توان خود، برای برآورده کردن نیازهای مادی خانواده تلاش شود.

❇️در مورد تعداد فرزند در روایات عددی مشخص نشده، ولی جهت‌گیری کلی روایات معصومین علیهم السلام به سمت فرزند زیاد داشتن می‌باشد.

🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: با یکدیگر ازدواج کنید و بر تعدادتان بیفزایید، همانا من به تعداد شما مباهات می‌کنم.

📚بحارالانوار، ج ۱۷،ص ۲۵۹

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مادر داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازه‌ی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.

🌸بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.

☘️پیرزن استغفرالهی قورت داد وسلام کرد.
هردو سلام کردند و کنار مادر  نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی که برای نوه اش دوخته بود را نشان داد و گفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهره‌ات می آید.»

🌺مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ  و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.

🌸_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگه.

☘️مهسا گفت:«کجایش قشنگه؟ مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان می‌پوشم.»

🌺زهره، لبهایش را گزید؛ ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد و گفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟! من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی  قشنگ  دوختیش!»

🌸پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ و داد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»

☘️_آخه مامان جون...

🌺بعد برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: «چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.»

🌸 بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد، گفت: «اصلا می‌دونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم، حتما می‌پوشم؛ البته قول نمی‌دم موهام همش تو باشه .»

☘️مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقه‌ی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه می‌درخشید.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

maman

مامان جون، آی مامان جون🌺
دامن برام خریدی!!😍
ممنونتم مامان جون😘
اما، سلیقه‌مو پرسیدی؟؟😔
قدشو کوتاه گرفتی؟؟😒
چیکار کنم با قدش؟؟🤔
کجا اونو بپوشم؟؟😢

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌈رنگ‌های زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز می‌رقصیدند و می‌‌چرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگ‌ها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباس‌ها را زیرورو کرد.

🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازه‌دار گفت که لباس دیگری بیاورد.

🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز  اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباس‌ها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.

🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و می‌گفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»  

🍀مهناز سایه رنگ‌ها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایه‌ای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباس‌های رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر می‌رفتند. دوباره روی سایه رنگ‌ها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه‌ ای رنگش روی آدم‌های رنگارنگ می‌چرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.

🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاه‌هایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم‌ رسید، شاخک‌هایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه می‌کنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»  

🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آن‌ها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آن‌ها خیره شدند.

🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدم‌های تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.

🌹صدای فریاد :«بچمو کجا می‌بری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

heghart

 

 ✅ از مهم ترین راه هاى تربیت و هدایت، شخصیت دادن به افراد مخصوصاً به کودکان است.

🔘بنابراین یکى از امورى که در مساله تربیت فرزند باید مورد توجه قرار گیرد، مساله تحقیر و ایجاد خودکم بینى است.

 🔘پدر و مادر، باید به کودک احترام بگذارند و غرور او را سرکوب ننمایند و به عبارت دیگر، از هر موضوعى که عقده حقارت و خودکم بینى در کودک ایجاد مى کند دورى نمایند.

🔘یکی از این موارد همان مقایسه کردن بین فرزندان خود با دیگران و یا بین خود فرزندان است، که احساس حقارت را در فرزند برمی انگیزد.

✅ حواسمان باشد که عقده حقارت سرمنشا انحرافات و گناهان خواهد شد. (۱)

🔹(۱) امام هادى علیه السلام مى فرماید: «من هانت علیه نفسه فلا تامن شره»

 🔸«کسى که شخصیتى براى خود قایل نیست از شر او بر حذر باش.»

📚تحف العقول،ص۵۷۴

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر