فوتبال
🌺محمد خودکارش را به سمت احمد پرتاب کرد. فرهاد روی میزها دوید و روبروی میز معلم پایین پرید، گفت:« امروز با تیم محله بالا بازی داریم، کی میاد؟»
🌸محمد، احمد و چند نفر دیگر از بچهها با داد و فریاد گفتند:« من،من میام.» سعید هم در پایان داد و فریاد بچهها گفت:« منم میام.»
☘فرهاد نیشش را باز کرد و زد زیرخنده:« بچهها لایی خور هم میخواد بیاد بازی.» کلاس ترکید و روی هوا رفت. سعید به لب و دندانهای باریک و کلفت، ریز و درشت بچهها زل زد؛ دندانهایی که دلش میخواست با مشتش خورد و خاکشیر کند.
🌼فرهاد میان خنده گفت:« تو اگه بری تو تیم محله بالا بزرگترین لطف رو به ما کردی، لایی خور.» دوباره بچهها با خنده و قهقهشان روی اعصاب سعید خط کشیدند.
🌸سعید با مشت گره کرده به سمت فرهاد رفت که در کلاس باز شد. سعید نگاهی به قامت آقای رحیمی انداخت و از کنارش مثل برق گذشت. اشک ریزان از مدرسه بیرون رفت.
🌺چند ساعت در خیابانها گشت و خسته به خانه برگشت. سر به زیر از جلوی پدر و مادرش گذشت. مریم با دیدن صورت سرخ و بی حال سعید پرسید:« چی شده؟» سعید مکثی کرد؛ ولی چیزی نگفت. رحیم روزنامهاش را تا زد و به سعید خیره شد.
☘سعید زیرچشمی به پدرش نگاه کرد و راه افتاد. رحیم گفت:« هر روز با ادبتر میشی.» خرمن گر گرفته وجود سعید با کبریت پدرش آتش گرفت، گفت:« آره هر روز با ادبتر میشم. اینم بدونید لایی خور و بدرد نخورم.»
🌺رحیم روبروی سعید ایستاد و گفت:« پس دوست داری القابیو که بهت میدند، برای همین جارشون می زنی؟!» سعید ابروهایش را به هم گره زد و لبهایش را به هم فشرد تا زیر گریه نزند. رحیم دستهایش را روی شانههای سعید گذاشت :« بدو لباستو عوض کن بیا تو حیاط تا خودم یادت بدم چطوری لایی نخوری و لایی بزنی، بدو پسر، من رفتم.»
لینک وبلاگ شما در قسمت پیوندهای وبلاگمون اضافه شد
موفق باشید