تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با فرزندان» ثبت شده است

olgoo

 

📝سعی کنید با عمل و رفتار خود، بهترین‌ها را به فرزندتان آموزش دهید؛ اگر بهترین کلمات و زیباترین احساسات دنیا را بر زبان جاری سازید، اما در عمل‌تان خبری از آن‌ها نباشد، فرزندتان درک می‌کند و می‌گوید: اگر کار خوبی است چرا خودشان انجام نمی‌دهند؟ همین سؤالات باعث خواهد شد تا سمت آن کارها نروند. پس سعی خود را بر این بگذارید که کارهای خوب و پسندیده را با رفتارهای خود به کودکان آموزش دهید. چون شما بهترین و نزدیک‌ترین الگو برای آنها هستید.

📝خودتان الگوی خوبی باشید، اگر شما نماز عاشقانه و اول وقت بخوانید، مطمئن باشید فرزندتان نمازخوان می‌شود.

 


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۴ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

barkat madar

 

مادر شیخ انصاری از زنان صالحه بودند. شیـخ در مرگ مـادر بسـیار گریه می‌کرد تـا آنکه بعضـی از خواص زبان به اعتراض گشوده و شـیخ را به این کار ملامت کردند.
 
شیخ در جواب آنها گفت: گریه و تأسفم نه برای این است که مادر را از دست داده‌ام، بلکه علتش این است که بسیاری از بلاها
به سـبب وجود او از مـا دفع می‌شـد و چه برکت‌هـائی که از وجود آن مخـدره خداونـد متعـال بر ما ارزانی داشت. از فقـدان این نعمت عظیم متأثر و گریانم.

📚زندگانی شیخ انصاری، ص۶۰

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آرمان در سالن میان اسباب بازی هایش نشسته بود و بازی می کرد. مینا در آشپزخانه سبزی های سرخ شده را درون خورشت  ریخت.  

💠صدای گریه آراز بلند شد. مینا در حین رفتن به سمت اتاق آراز پایش روی اسب سفید آرمان رفت. اسباب بازی ها مثل لشکر شکست خورده هر طرف اتاق پخش بودند. اخم هایش درهم رفت: « مامان جان، قربونت برم اسباب بازی‌هاتو جمع کن. » آرمان سرش را تکان داد و دوباره مشغول کیو کیو کردن و نبرد میان سرخپوست ها و کابوی ها شد.

🌸آراز در آغوش مینا آرام شد و صورت خیس و سرخش را به چشمان مینا دوخت. از اتاق بیرون آمد. آرمان همچنان مشغول نبرد اسباب بازی ها بود. جایی میان اسباب بازی های آرمان باز کرد و آراز را میان آنها نشاند: « با داداش هم بازی کن .» بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، گفت: « پسر گلم امشب مهمون داریم و منم کلی کار دارم، اسباب بازی هاتو جمع کن. »

☘️دوباره به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن  سالاد شد. صدایی از سالن به گوشش رسید. با دست های گوجه ای به سالن رفت.
آرمان مشغول جمع کردن اسباب‌بازیهایش بود.جلو رفت و سر آرمان را بوسید: « مامان قربونت بره ، دست درد نکنه عزیزدلم.»

🔘آرمان خندیدو گفت: «چلا مامانی؟ »

✨_ آخه داری به مامان کمک میکنی.

🌸با خنده دست زد: « یعنی الان اون فلشته  مهلبونه بَلام نوشته کال خوب کلدم. »

🍃_ آره مامان جان البته ، خدا هم خیلی خوش حال شده.

🌺آرمان آخ جون گفت و بقیه اسباب بازی هایش را جمع کرد.
   

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

sele rahem

 

 ✅ رسیدگی به خویشان از جمله مفاهیم صله‌رحم حقیقی است. فرزندان متأهل خانواده هم از این قاعده استثنا نیستند.

🔘 فرزندانی که ازدواج کرده‌اند، وقتی مورد توجه و پشتیبانی بدون افراط و تفریط والدین قرار بگیرند، بسیار موفق‌تر و با اعتماد به نفس بیشتر زندگی خواهند کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای خس خس سینه  حنانه،  آرامش خانه را به هم  زد. بهانه‌ی مادر را گرفت.

☘️ ملیحه روی مبل نقره ای رنگ اتاق خوابیده و مثل همیشه سرش به گوشی گرم بود. بلند گفت: «مامان جان بخواب.»  

🌸حنانه، گریه کرد، غلتید؛ ولی ملیحه سرش همچنان در گوشی بود و به  اینستا و رقص های عربی زل زده بود.

🌿حنانه از تخت  افتاد و سرش به پایه تخت خورد. صدای گریه اش بلند شد.  

🌺ملیحه از ترس بیدارشدن منوچهر، بالاخره گوشی را روی تخت پر ت کرد و بلند شد؛ اما وقتی که بالای سر حنانه رسید، تمام بدنش می لرزید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دندان های شیری اش قفل شده  و چشم هایش مثل دو تیله سیاه به سقف خیره بود.
 
☘️ملیحه جیغ کشید و منوچهر را صدا زد؛ اما یکدفعه رعشه بدن حنانه قطع شد. دست  و پای کوچکش روی فرش ثابت و بی حرکت شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

asbab bazy

 

👼کودکانی که اسباب بازی کمتری دارند
یاد می‌گیرند خلاق‌تر باشند.

آن‌ها با اشیاء اطرافشان، حتی یک تکه چوب یا مقوا، می‌توانند خیال‌پردازی کرده، بازی کنند و باهوش‌تر شوند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃همکار احمد یک ماه پیش پدر شده بود. اما شوقی در چشمانش نبود. غم دردناکی بر روی قلبش سنگینی می‌کرد. احمد پرسید: « چرا تو خودتی؟ پسردار شدی! خوشحال نیستی؟»
 
✨_ای کاش از خدا فرزند سالم و صالح می‌خواستم.

🌱_چی میگی؟

🍂_دست راستش ناقصه، مچ و انگشت نداره.

🌸سکوت، سایه سنگینی بین آن دو انداخت. احمد در افکارش غرق شد.

☘️ کلید را در قفل چرخاند. بر خلاف هر روز آرام در را بست.

🌺پاورچین‌پاورچین به اتاق نزدیک ‌شد، از لای در به چهره‌ کودک نگاه ‌کرد. چهره‌ی دخترکش زیبا بود. دیگرنتوانست صبر کند به‌ آرامی وارد اتاق ‌شد. تخت چوبی ترکیب سفید و صورتی به دیوار تکیه داشت. عروسک‌های آویخته شده از سقف را تابی ‌داد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر سفیدرنگ را با روبانی به حصار در‌آورده روی گل میخ دیوار انداخت. چشمانش به‌صورت کودک دلربایش دوخته ‌شده بود. دلش غنج می‌رفت تا او را به آغوش بکشد و صورت معصومش را ببوسد.

🌿توران وارد اتاق شد با دل نگرانی به  همسرش نگاه کرد: «تازه خوابش برده.»

🌾_مثل فرشته‌هاست که لای گل‌ها خوابیده.

⚡️عروسک خرسی که برای فاطمه خریده بود را کنار تخت گذاشت. دست توران را ‌گرفت و از اتاق کودک بی‌سروصدا خارج ‌شدند.

🌸احمد با شرمندگی به توران گفت: «وقتی فهمیدم دختر‌ه، از شدت ناراحتی دستم را مشت کردم.»

💠_عزیزم، خدا رو شکر دخترمون صحیح و سالمه.بنده‌ ناشکری بودم. اما از امروز خیلی دوسش دارم. از صبح لحظه‌شماری می‌کردم زودتر بیام خونه تا فاطمه‌ام را در آغوش بگیرم.

 🔘اشک در چشمان توران حلقه زد اما لبانش به خنده باز شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

varzesh

 

✅ فرزندانتان را به ورزش کردن تشویق کنید .

🔘آنها را همراه خود به کوه، پیاده روی و اسب سواری ببرید.

🔘فرزندان وقتی همراه شما هستند، انگیزه بیشتری برای ورزش پیدا می‌کنند و تشویق می‌شوند.
شما را الگو خود می‌دانند، همه را می‌بینند و یاد می‌گیرند.

🔹حدیثی از پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله با این موضوع‌ است که بیان فرموده:
« اِلهُوا والعَبوا ؛ فإنّی أکرَهُ أن یُرى فی دِینِکُم غِلظَةٌ ؛ تفریح و بازى کنید؛ زیرا من خوش ندارم که در دین شما، سختى دیده شود.»

📚من لایحضره الفقیه ،ج ۳،ص ۴۹۳

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

farzand parvary

 

مقایسه کردن فرزندان با همدیگر، یکی از اشتباه‌ترین رفتارهائی است که در خانواده به عنوان روش تربیتی حاکم است. برخی والدین در این فکر هستند که با مقایسه کردن فرزندان با همدیگر محرکی برای رشد و پیشرفت فرزندان خواهد بود، اما نمی‌دانند که با این کار فرزندانی با اعتماد به نفس پائین و عقده‌ای را پرورش و تحویل جامعه خواهند داد.

🍃مقایسه کردن فرزندان با هم، باعث کاهش اعتماد به نفس‌شان می‌شود.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚌اتوبوس به پایانه ترمینال رسید. اولین سفر زینب بود. لوکیشن منزل خواهرش را در نقشه آنلاین وارد کرد. باید قسمتی از مسیرش را با تاکسی می‌رفت.

🍃دختر نوجوانی صندلی جلو تکیه داده بود. خانم میانسالی که صورتش را با چادرش پوشانده بود وارد تاکسی شد و بعد از او زینب نیز صندلی عقب نشست. همزمان با حرکت تاکسی گوشی زینب زنگ خورد:«سلام، مامان جان، نگران نباش من رسیدم تهران. الان سوار تاکسی شدم وقتی رسیدم خونه‌ی زهرا بهت زنگ میزنم. خداحافظ.»  

☘️صدای مکالمه‌ی دختر نوجوان توجه زینب را جلب کرد:«آرش جون، مطمئن باش هیشکی نمیدونه، حتی مامان و بابام. گفتم قراره امروز با دوستم ریحانه بریم چند ساعت پارک.»

 آرامتر گفت:«از وقتی فهمیدم عاشقت شدم لحظه شماری می‌کنم که ببینمت. وقتی اولین پیجت رو تو اینستا دیدم فکرشو نمی کردم آخرش به اینجا برسه. حالا بگو دقیقا کجا بیام؟ چند دقیقه دیگه میرسم. باشه، خداحافظ.»

🌸 مکالمه که به اینجا رسید. زینب نگاهی به صفحه ی گوشی‌اش انداخت. هنوز به مقصدش نرسیده بود. زینب دل نگران دختر نوجوان شد. آرام به  او گفت:«پیش کسی که اصلا نمی‌شناسی نرو.»

🍃 با صدای لرزان ادامه داد:«هر چه زودتر برگرد خونه.»

☘️دختر ابروهایش را درهم کرد:«به تو ...» خانمی که جلو نشسته بود میان حرف دختر دوید:«مهسا خانم به من که ربط داره؟»

🌺مهسا هاج و واج به صورت سرخ مادرش خیره شد. مادر با صدای گرفته گفت:«ریحانه زنگ زد خونه، بهش گفتم که فردا مواظب هم باشید. میدونی چی گفت...»

☘️مهسا سرش را پایین انداخت. مادر گفت:«گوشی تو فعلن بده، خونه با هم صحبت می کنیم.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر