سرفه
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
🍃صدای خس خس سینه حنانه، آرامش خانه را به هم زد. بهانهی مادر را گرفت.
☘️ ملیحه روی مبل نقره ای رنگ اتاق خوابیده و مثل همیشه سرش به گوشی گرم بود. بلند گفت: «مامان جان بخواب.»
🌸حنانه، گریه کرد، غلتید؛ ولی ملیحه سرش همچنان در گوشی بود و به اینستا و رقص های عربی زل زده بود.
🌿حنانه از تخت افتاد و سرش به پایه تخت خورد. صدای گریه اش بلند شد.
🌺ملیحه از ترس بیدارشدن منوچهر، بالاخره گوشی را روی تخت پر ت کرد و بلند شد؛ اما وقتی که بالای سر حنانه رسید، تمام بدنش می لرزید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دندان های شیری اش قفل شده و چشم هایش مثل دو تیله سیاه به سقف خیره بود.
☘️ملیحه جیغ کشید و منوچهر را صدا زد؛ اما یکدفعه رعشه بدن حنانه قطع شد. دست و پای کوچکش روی فرش ثابت و بی حرکت شد.
۰۰/۰۹/۰۳
