مسافر
🚌اتوبوس به پایانه ترمینال رسید. اولین سفر زینب بود. لوکیشن منزل خواهرش را در نقشه آنلاین وارد کرد. باید قسمتی از مسیرش را با تاکسی میرفت.
🍃دختر نوجوانی صندلی جلو تکیه داده بود. خانم میانسالی که صورتش را با چادرش پوشانده بود وارد تاکسی شد و بعد از او زینب نیز صندلی عقب نشست. همزمان با حرکت تاکسی گوشی زینب زنگ خورد:«سلام، مامان جان، نگران نباش من رسیدم تهران. الان سوار تاکسی شدم وقتی رسیدم خونهی زهرا بهت زنگ میزنم. خداحافظ.»
☘️صدای مکالمهی دختر نوجوان توجه زینب را جلب کرد:«آرش جون، مطمئن باش هیشکی نمیدونه، حتی مامان و بابام. گفتم قراره امروز با دوستم ریحانه بریم چند ساعت پارک.»
آرامتر گفت:«از وقتی فهمیدم عاشقت شدم لحظه شماری میکنم که ببینمت. وقتی اولین پیجت رو تو اینستا دیدم فکرشو نمی کردم آخرش به اینجا برسه. حالا بگو دقیقا کجا بیام؟ چند دقیقه دیگه میرسم. باشه، خداحافظ.»
🌸 مکالمه که به اینجا رسید. زینب نگاهی به صفحه ی گوشیاش انداخت. هنوز به مقصدش نرسیده بود. زینب دل نگران دختر نوجوان شد. آرام به او گفت:«پیش کسی که اصلا نمیشناسی نرو.»
🍃 با صدای لرزان ادامه داد:«هر چه زودتر برگرد خونه.»
☘️دختر ابروهایش را درهم کرد:«به تو ...» خانمی که جلو نشسته بود میان حرف دختر دوید:«مهسا خانم به من که ربط داره؟»
🌺مهسا هاج و واج به صورت سرخ مادرش خیره شد. مادر با صدای گرفته گفت:«ریحانه زنگ زد خونه، بهش گفتم که فردا مواظب هم باشید. میدونی چی گفت...»
☘️مهسا سرش را پایین انداخت. مادر گفت:«گوشی تو فعلن بده، خونه با هم صحبت می کنیم.»
