تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰۶ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

🍃فرزندان با اعتماد به نفس همیشه در زندگی رشد و موفقیت بیشتری خواهند داشت. برخی والدین از عدم اعتماد به نفس در فرزندان خود ناراحت هستند باید دانست که می توان با انجام راهکارهایی اعتماد به نفس فرزندان را افزایش داد:

💠۱: به فرزندان خود همواره حمایت و عشق بدهید و به او نشان دهید همواره پشتیبان او هستید.

💠۲: به فرزندان فرصت هایی دهید تا مستقل عمل کنند و خودشان تصمیم بگیرند.

💠۳: به فرزندان خود یاد دهید که اهداف خود را مشخص کنند و برای به دست آوردن آن ها تلاش کنند.

💠۴: حتی کوچکترین دستاورد یا خلاقیت فرزندان خود را مورد تشویق قرار دهید و جملات انگیزشی به آن ها بگویید.

 

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
☘️ندای«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» را می‌شنوی  دست بیعت به سویت دراز می‌شود و تو بی‌تفاوت به این نداها به راهت ادامه‌ می‌دهی.

🌾سرورت تو را  ندا داد و کمک خواست برای تثبیت هدفش، برای ادامه ی راهش، برای اقامه‌ی معروف و نابود کردن منکَر. دستش را رد نکن و همواره طی ‌کننده‌ی راه حق باش و باطل را نادیده بگیر.

💠امامت،تشنه‌ی یاری توست ‌که خواسته‌اش را جامه‌ی عمل بپوشانی و آن خواسته چیزی جز برپایی حق نیست.

🌺تو در عین غریبی برتمامِ خَلق سلطانی
     تو دراوج عطش آبی تو دریای خروشانی
                                    استاد سازگار

 

 

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستانک دورهمی

🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.»

🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه...

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾آموزش همکاری در خانه به کودکان یک مهارت بسیار مفید است که برای زندگی آینده‌ی آن ها ضروری است. این مهارت از همان کودکی می تواند شامل تمیز کردن اتاق خود، جمع آوری اسباب بازی‌های خود، پهن و جمع کردن سفره و نظافت خانه باشد.

🍃آموزش این مهارت‌ها می تواند به تدریج آنان را مسئولیت پذیر و مستقل بار بیاورد. همچنین بچه‌ها متوجه خواهند شد هر فردی در خانواده نقش و مسئولیتی دارد که باید به آن پایبند باشد.

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست آلبوم عکسهای رادیولوژی

⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم می‌شد.

🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست می‌داد، به گوشش رسید.
همان‌موقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یک‌لحظه هم فکر وصال موتور امانش نمی‌داد...

 

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃می‌دانید تله چیه؟  همون ابزاری که با نیرنگ برای به بند کشیدن دیگری از آن استفاده می‌شود، یک نوع آن همان تور یا گودالی است که برای شکار حیوانات به کار برده می‌شود؛ اما اقسام دیگری هم دارد مانند تله ذهنی که برای به بند کشیدن ذهن آدم‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد.

🌾 دوران کودکی زمان اصلی ایجاد این تله‌های ذهنی است؛ اما تله ذهنی چیه؟ به زبان ساده وقتی نیاز های عاطفی کودک مثل امنیت، عشق و محبت، استقلال، عزت نفس، رشد و خود شکوفایی را به اندازه تأمین نکنید، ذهن بچه یک تصویری از خودش می سازد که تا پایان عمر با همین  تصویر، فکر، عمل و زندگی می‌کند. مثلا وقتی بچه را به باد انتقاد و سرزنش می‌گیرید، تصویری که بچه از خودش می‌سازد این است که من موجود بی‌ارزشی هستم و تا پایان عمر بر اساس آن با دیگران تعامل و زندگی می‌کند.

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سمیرا از روی تردمیل پایین آمد.  یک هفته دیگر نوبت عمل داشت.  می خواست بخشی از اندامش را با برش مثل ستاره‌های زیبایی کند.

⚡️اما چندوقت بود بعد ورزش، سرگیجه داشت. به آزمایشگاه  رفت. دستش روی شقیقه هایش بود. با خودش فکر کردن بدن خوشقواره و قوی مرا فقط سرطان می‌تواند به چنین حال و روزی بیندازد. همه عمر از سرطان می‌ترسید انگار حسی به او می‌گفت قرار است با سرطان بمیرد
بالاخره اپراتور اسمش را خواند. خانم کسمایی. با لرزش دست پشت شیشه پذیرش رفت.
 
💠اپراتور نگاهی به چهره زن انداخت و برگه را با بی‌اعتنایی به دستش داد. سمیرا برگه را باز کردـ نرم افزار گوشی را هم.
همه مثبت و منفی‌ها را نگاه کرد همه چیز درست بود. کم و زیادهای بدنش،  کاملا در رنج طبیعی بود. باورش نشدـ یک جای کار می‌لنگیدـ دوباره به برگه های توی دستش نگاه کرد. یک برگه جامانده بود. مثبت بود. حروف کنارش را تایپ کرد. او باردار بود.  روی زمین نشست و بد و بیراه نثار همه کرد.

💫زنها که بی‌قراری اش را می‌دیدند،  فکر کردند بیماری خاصی دارد.  بعضی ها با دلسوزی نگاهش می‌کردند. زن بلندبالای سفید پوش از اتاق پزشک ازمایشگاه سراغش رفت.  برگه آزمایش را از میان دستهای بهت زده او گرفت و خواند. به صفحه اخر که رسید تازه دلیل حال بد او را فهمید.

🍃گفت: «خانم جدا تبریک میگم. اگه بدونید همین یک ساعت پیش سه نفر اینجا فهمیدن سرطان دارن ـ یک نفر هم ام اس داشت. شما خدا رو شکر سالم سالمیدـ این بدن قوی حالا حالاها میتونه بچه بیاوره و به خودش افتخار کنه.»

🌾تصویر رنجور عمه زیر سرمهای مداوم شیمی درمانی پشت پلکهای سمیرا نقش بست. او پارسال براثر سرطان مرده بود و سمیرا لحظه به لحظه شاهد دردهایی بود که می‌کشید.

☘️با حرفهای دکتر کم کم از روی زمین بلند شد خودش را تکاند.  تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت.  می‌شد الان خبر هزار بیماری را بشنود اما او سالم بود فقط مهمانی که خدا برایش خواسته بود، اعلام حضور کرده بود. رو سوی آسمان کرد و گفت: «حکمتت رو شکر. خیلی غرق خودم شده بودم.  بعد با جراح زیبایی تماس گرفت و قرار عمل را لغو کرد.»

 

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️وقتی همسر شما از خانواده‌تان گلایه می.کند، مهم است که با احترام به او گوش دهید. سپس به صورت منطقی برخورد کنید نه این که برخورد بر پایه ی احساسات باشد.

🌾به همسرتان بگویید که او را درک می‌کنید و چقدر این مسئله برای شما مهم است. سپس زمانی که هر دو آرام بودید درباره‌ی مسئله ی پیش آمده صحبت کنید و تا حد امکان سعی کنید آن را حل کنید و اگر سوءتفاهمی بوده آن را برطرف کنید.

 

 

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃حسن فرغون آجرها را پر کرد. هاشم داد زد: «دیگه ساعت کار تمامه، بیا بریم. حسن به فرغون خیره شد، با خودش گفت: «اینها را که باید فردا ببرم، بذار حالا ببرمشون.»  از پله‌های آجری شیبدار ساختمان نیمه کاره با فشار و زور فرغون را به سمت بالا برد.

🌾سومین پله دیگر زورش به فرغون نرسید. عرق ریزان فشار بیشتری به دسته‌های فرغون وارد کرد؛ اما دیگر تکان نمی خورد. نه راه پس داشت نه راه پیش، فریاد زد: «آهای، یکی بیاد کمک.» صدا از دیوار بلند شد ولی از کسی نه. دست‌هایش دیگر جان نداشت؛هر چه در توان داشت در دستانش جمع کرد و فرغون را به سمت بالا هل داد؛ فرغون تا نیمه راه رسیدن به پله بعدی بالا رفت؛ اما یکدفعه فرغون به عقب برگشت تا به خودش بجنبد، همراه آجرها و فرغون به سمت پایین پرت شد. تنها فریاد زد: «یا ابوالفضل!» فرغون میانه راه کج شد با آجرها به طبقه پایین سقوط کرد و خودش به دیوار مقابله پله خورد. صدای شکستن استخوان کمرش را شنید؛ از درد نالید و فریاد کشید. نگهبان ساختمان با صدای افتادن فرغون به داخل ساختمان رفت و ناله‌های حسن را شنید و به سمت پله‌ها دوید.

☘️ حسن وقتی چشم‌هایش را باز کرد، سفیدی سقف اتاق بیمارستان را دید. انگشتان دستش فشرده شد و صدای لرزان مریم را شنید: «بالاخره چشم‌هاتو باز کردی، خدا رو شکر.» خواست از جایش بلند شود، اخم‌هایش درهم رفت و صدای آخش بلند شد. مریم دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چی کار می‌کنی مرد! کمرت پیچ وپلاکه، نباید تا دو ماه از جایت تکون بخوری.»

💠دردش را از یاد برد: «دو ماه از جایم تکون نخورم حتما کلی هم بعدش باید صبر کنم، از کجا بیاریم بخوریم.» مریم دستش را روی دست‌های حسن گذاشت: «خدا بزرگه، خودم میرم سرکار... » حرفش را امیر که کمی دورتر از تخت پدر ایستاده و در حال تماشای پدر بود، قطع کرد: «من دیگه بزرگ شدم، خودم تا بابا خوب بشه میرم مکانیکی آقا رسول که تابستون‌ها پیشش می رفتم.»  
 
💫امیر کرکره مغازه را با گفتن بسم الله بالا کشید. لباس کار به تن کرد و درون چاله رفت. چند ساعت بعد صدای قدم هایی را شنید که به سمت انتهای مغازه می‌رفت. کمرش را صاف کرد، صدای فریاد استخوان هایش را شنید. ناله تا پشت لبانش دوید ولی زندانی اش کرد. صدای پدر را شنید: «امیر بابا! از چاله بیا بیرون.»  حسن آرام روی صندلی کنار میز نشست. امیر دستان روغنی‌اش را اهرم کرد و از چاله تعمیرگاه بیرون آمد. حسن به چشمان عسلی پسرش خیره شد:« خدا خیرت بده پسر، این هفت، هشت ماه خیلی زحمت کشیدی، دیگه فقط به درسات برس.» امیر دست‌های روغنی‌اش را به صورتش کشید و گفت: «کار رو می‌خوام ادامه بدم حتی بعد اینکه کامل کامل خوب شدید. درسم هم می‌خونم، شما نگران نباش.» حس غرور تمام وجودحسن را پر کرد.

 

 

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃برخی والدین از فاش کردن رازهای خانواده توسط فرزندان خود ناراحت هستند. باید دقت کرد برخورد با این مسئله بسیار حساس است. اول باید والدین خودشان، راز نگه دار حریم خانه باشند و سپس با فرزند خود صحبت کنند که برخی مسائل خصوصی است و باید از آن ها محافظت شود. تا فرزند حداقل مفهوم رازنگه داری را متوجه شود.

🌾هم چنین فرزندان را تشویق کنند و به آنان بگویند چون شما بزرگ شده‌اید به شما مسئولیت می‌دهیم که رازهای خانوادگی را حفظ کنید. و مهم‌تر از همه که والدین به عنوان یک الگو نباید هیچ وقت راز فرزندانشان را برای بقیه بازگو کنند.

 

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر