تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰۶ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است

🍃حس کرد، چیزی به سمتش پرتاب شد،  سرش را دزدید، صدای برخورد در قند دان به دیوار را شنید و سرش را بلند کرد. با اخم به پسرک چهارساله خاله‌اش خیره شد. پیش خودش گفت: «چی به بچشون یاد می دن؟» برخی والدین بچه‌ها را کاملا آزاد می‌گذارند تا هر کاری دلشان می‌خواهد، انجام دهند. درست است که بچه‌ها تا هفت سال باید پادشاه باشند؛ ولی پادشاه هم باید حد و مرزها را یاد بگیرد.

🌾اگر به کودک محدودیت‌ها آموزش داده نشود در بزرگسالی در تعامل با دیگران و اجتماع دچار مشکل می‌شود‌.  البته پدر و مادر نباید زود تسلیم یا خشمگین شوند؛ چون تسلیم شدن یعنی بی‌خیال شدن قاطعیت و خشمگین شدن یعنی اعمال محدودیت و قاطعیت بیشتر که هر دو مخرب هستند.

🌺و‌الدین لازم است با روش محترمانه و سالم، آداب، محدودیت‌ها و قوانین را به بچه‌ها آموزش دهند. از جمله این روشها عبارتند از:

💠۱. محدودیت یا قانون را به طور شفاف بیان کنید.

🌾۲. پدر ومادر متحد و در یک جبهه باشند.

💠۳.وقتی کودک محدودیت رعایت می‌کند، او را تشویق کنید.

🌾۴.اگر کودک خوب عمل نکرد، او را از کار بدش آگاه کنید و به او بگویید که می خواهید یک بار دیگر تلاش کنی؟

💠۵. با محبت و تأمین نیاز عاطفی کودک از طریق بازی و گوش دادن به بچه رعایت حد ومرزها آسانتر می‌شود.

🌾۶.بگذارید عواقب طبیعی و قراردادی ( تنظیم شده توسط والدین) اعمال خود را ببینند.

💠۷. ترمیم رابطه بعد از دیدن عواقب کار از طریق صحبت و بررسی درباره عمل بد بچه

صبح طلوع
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁زیر چشم‌های سیاهش دست کشید. زهر خندی نثار لپ‌های آب شده و رنگ زردش کرد. به آینه قدی اتاقش پشت کرد. گوشه‌ اتاق نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اتفاقات شب گذشته را مرور کرد.

🍃دست در دست حمید وارد ویلای باغ لیلا دوست جدیدش شد. چند باری در آرایشگاه او را دیده و با هم دوست شده بودند. دعوت مهمانی‌اش را رد نکرد و با چرب زبانی شوهرش را راضی کرد. سالن ویلا پر بود از زن و مرد. زن‌ها با لباس‌های کوتاه و نامناسب در میان مردان می‌چرخیدند. چشم‌های چرخان حمید بر تن و بدن زنان اخم بر پیشانی کوتاهش نشاند.

لیلا با لباسی سرخ و دامن سفید کوتاه جلو آمد. دست دراز شده لیلا را فشرد؛ لبخند لیلا و خیرگی چشم‌های او بر چشم‌های عسلی حمید، خون سیما را به جوش آورد؛ اما دم نزد. مبل سه نفره‌ای را دید؛ حرف‌ لیلا درباره‌ی راه و مسیر ویلا با حمید را قطع کرد و او را به سمت مبل برد؛ اما لیلا رهایشان نکرد. سرو الکل دور از انتظارش نبود؛ اما خوردن راحت آن از سوی حمید لجش را درآورد.

آهسته زیر گوش حمید گفت: « نخور؛ وگرنه من هم می‌خورم.»  حمید دستش را از میان دست او آزاد کرد و به آرامی گفت: « بخور که چی؟» جا خورد؛ دندان هایش را بر هم فشرد به خودش لعنت فرستاد که حمید را به چنین مهمانی آورده؛ برای اینکه لج حمید را دربیاورد، صدای وجدانش را درباره گناه بودن این کار خفه و فریاد عقلش را درباره مضر بودنشان خاموش کرد و مشروب خورد.

سرش گیج می‌رفت، کسی نزدیکش شد و دستی سنگین و بزرگ روی دستش قرار گرفت. چشم‌های خمار شده‌اش را به او دوخت.  ابروهای کشیده‌اش شبیه حمید بود؛ اما وقتی حرف زد و گفت: «بیا بریم.» چشم‌های سیما کامل باز شد و چهره‌ی ناآشنایش او را به خود آورد. دستش را پس زد: «ولم کن. حمید! حمید!» قهقهه مرد قلبش را لرزاند. مرد چهارشانه‌ی به او نزدیک‌تر شد: «این همه ادا برام در نیار تو هم لنگه لیلایی دیگه. دوست پسرت رو بر زد من هم تو رو.» چهار ستون بدنش لرزید. وسط سالن جیغ زد: «حمید!» تمام چشم‌ها به سمتش برگشت. حمید را دید از کنار لیلا آن سمت سالن به سمتش گام برداشت.

قلبش آرام گرفت. از مبل جست و با دو قدم خودش را به حمید رساند: «بیا بریم نمی‌خواد دعوا راه بندازی... » اخم حمید با کلمه‌ی کولی ماتش کرد. انتظار دعوا داشت؛ اما دستش با شدت کشیده شد و از جلوی چشم‌ها به سمت خارج سالن کشیده شد.

فریاد حمید قلبش را پاره پاره کرد: « بیخود وقتی جنبه نداری میای مهمونی و من هم با خودت میاری، برو خونه.» سیما با جیغ گفت: « اون مرتیکه رو باید نفلش می‌کردی؛ سر من داد می‌زنی! نکنه کار همیشگیته ؟ و من ساده این دو سال فکر می‌کردم شوهرم آدم حسابیه.» حمید دست سیما را فشرد و هلش داد: « آره هر دفعه که با دوستام می‌رفتم مهمونی همینطور بوده. حالا چی می‌خوای بگی؟» نماند، گیج و حیران با تاکسی به خانه برگشت.

آن شب با اشک و گریه تنها در اتاقش به در زل زد به امید آمدن حمید و خواب بودن همه اتفاقات؛ اما حمید نیامد و سیما تک تک خاطراتش را با حمید مرور کرد. مدام به خودش می‌گفت که چطور نشناختمش. نشانه‌ها را نادیده گرفته بود؛ معتقد نبودنش به هیچ چیز تازه برای سیما معنا پیدا کرده بود. زندگی دو ساله‌اش با مردی که برای امنیت و آبروی او ارزشی قائل نبود او را به مرز جنون کشیده بود. دوباره به خودش در آینه خیره شد، باید کاری می‌کرد، لباس پوشید و با صورتی بی‌روح از خانه بیرون رفت تا از کسی خبره برای زندگی‌اش مشورت بگیرد.

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید: «چرا اینقد توفکری؟» سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت: «دوباره مخالفت کرد؟»

🍃سحر خیره به چشمان لیلا گفت: «نه، خودم دو دلم.» لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد: «تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟»

🌾سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت: «اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. »

☘️لیلا به فکر فرو رفت: «دکتر... » سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد: «چیزی شده؟ » لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت: «نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟» سحر گفت: « آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی...»

لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم  یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و  ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."

☘️ بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت: «ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟» سحر گفت: «پنج شنبه.»
لیلا  کنار سحر رفت و گفت: «دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی.»
 
🌺سحر ابروهاش آویزان شد و گفت: «آخه...»
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید: «تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام.» سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت: «ساعته پنج.»

✨روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی  برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.  

💠پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام  شکست. مادر  اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر  به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.

🌺 لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت: «نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین.»

🌾مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت: «دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن.» و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.

☘️ مادر داماد گفت: «اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. »

🍃لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت: « بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند.» تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت: «نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟»  به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.

 

 

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستان مادر من را دوست ندارد

🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می‌کرد...

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾کودک به خاطر یک اسباب بازی، فریاد می‌زد و هر  چه روی میز بود را پرت کرد. مادر سعی در آرام کردن کودک داشت و مدام می‌گفت: «نمی دونم چرا اینطوری می کند؟» مادر علت رفتار کودک را نمی‌دانست ولی باید بداند که کودک در خانه و خانواده تربیت می‌شود و هر رفتار کودک نشانگر اوضاع رابطه‌ای پدر و مادر و نحوه تعامل والدین با کودک است.

💠اگر زندگی مشترک والدین همراه با تعارض و درگیری باشد که مدت طولانی حل نشده یا یک نفر همیشه در این درگیری‌های شدید و پر تکرار، تسلیم است؛ صد در صد بچه‌ها از این درگیری مطلع می شوند؛ حتی اگر خاموش و مخفی باشد؛ در نتیجه روی حس امنیت بچه‌ها اثر منفی می‌گذارد و روح و روان بچه‌ها را دچار آسیب می‌کند که در رفتارشان آن را نشان می‌دهند.

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها  شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.

🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.»

☘️مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.»

💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.»

💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.»

☘️احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.»

💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.»

🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.»

☘️قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.»  ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر  خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.»

🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.»

☘️صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.»

🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.»

💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.»

🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."

🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."

 

 

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 پادکست داستانک محبت مادرانه

✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه می‌رفت. نفس نفس زدنش، به گوشم
 می‌رسید. احتمالاً چهره‌اش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه می‌رفت. اضطرابش بیشتر می‌شد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد...


 

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 پادکست داستان راز کَشم!

📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود.

_خانم آرمیده!

🍃طوری از جایش پرید که...

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد.

🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچه‌های خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.»

💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب  لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچه‌ها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش می‌رسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را می‌سوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.»

💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچه‌ها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشم‌هایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت می‌خرم.» بچه‌ها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاه‌ها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.»

☘️وارد خیابان شد، نگاهش به بچه‌ها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمی‌کرد.

🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشم‌های خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.»

🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشم‌های نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشک‌هایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند.

☘️محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ می‌دونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.»

#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمی‌دهد. تنها کسی می‌تواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ

💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمی‌کنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز می‌شوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادن‌های مکرر،جلوگیری می‌کنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل می‌کنند.

 

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر