تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

در باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده تازه چشمانش گرم شده بود. با شنیدن صدای باز شدن در، از جا پرید. لبه تخت نشست. قلبشتالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مؤدبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده با صدایی لرزان گفت: تقریباً.

پدر کنار سعیده روی تخت نشست و پرسید: چه خبر؟ درسا خوبه؟ کارنامه تون رو ندادن؟

سعیده، دستانش را زیر لحاف، قایم کرد و گفت: نه هنوز ندادن.

پدر از جا بلند شد و با صدای کلفتش گفت: بخواب بابا. شب بخیر.

سعیده، دستانش را از زیر لحاف بیرون آورد. می دانست لحاف نمی تواند او را در پناه خودش بگیرد. اما ناخودآگاه از ترس پدر، زیر لحاف پناه گرفته بود. لحاف را به گوشه ای انداخت. خودش را روی تخت، رها کرد. کمی چهره اش را در هم برد. زیر لب غر زد: تازه خوابمون برده بود ها..

از ترس اینکه پدر پشت در نباشد، از جا جست. لای در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. چراغ سالن پذیرایی هم خاموش بود. نفس راحتی کشید. دوباره به رختخواب پناه برد. به این فکر کرد: اگر معدلش نوزده نشده باشد، با دعواهای پدر چه کند. تحمل فریادها و ناراحتی های بی اندازه پدر را نداشت.

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

ظرف آب تمیزی و ظرف آب کثیفی وجود دارد. می خواهیم آب کثیف را از ظرف خارج کنیم و جای آن را آب تمیز بریزیم. راهش این است؛ آب کثیف را از ظرف، کامل خالی کنیم و ظرف را شستشو دهیم و آب تمیز  را در آن بریزیم.

قلب ما مثل ظرفی است که اگر محبت غیر خدا در آن جای دهیم، ظرف دلمان از  آب کثیف پر شده و دیگر آب تمیز که محبت خداست، در آن جای نخواهد گرفت و اگر محبت خدا، وارد قلب ما شد، محبت های دیگر از محبت به اهل بیت و شهدا، محبت به پدر و مادر و محبت های پاک دیگر، سرازیر خواهد شد.

آیه ای در قرآن کریم وجود دارد در سوره احزاب آیه ۴: ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه... این آیه شریفه اشاره به این دارد، که درون سینه هر نفر، دو قلب وجود ندارد. انسان نمی‌‌تواند در قلبش دو محبت را جای دهد. محبت پاکان و محبت ناپاکان، یکجا جمع نخواهند شد. ما باید قلبمان را مملو از محبت و عشق به خداوند کنیم، تا نورانی شود و محبت غیر خدا از آن خارج گردد .

 

دیو چو بیرون رود فرشته درآید.

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هرگاه به چهره اش نگاه می کرد، تمام غصه هایش برطرف می شد و دردهایش را فراموش می کرد.

فاطمه سنگ صبور، آرام جان و محرم اسرارش بود، آن هنگام که به مونس و همدم نیاز داشت همیشه در کنارش بود و در سخت ترین شرایط دل او را تسکین میداد. وقتی که رفت، على -علیه السلام- ماند و شب تار و سکوت چاه ...!

-مولاجان! این وقت شب کجا می روید؟

-می روم نخلستان تا شاید کمی آرام گیرم ...

 

منبع: بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۲۳

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

پسر گلم، اجازه می دی ماشینت رو بدم داداشت باهاش بازی کنه؟

 

@tanha_rahe_narafte

 

 

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ای معبود من، سلام

سلامی، به درخشندگی پرتوهای نور طلایی رنگت

معبودم چه زیبا ، با پرتوهای خورشید زمین را روشنایی بخشیدی.

بارالها

جهان را ظلمت احاطه کرده و تنها تو می توانی آن را از ظلمات رهایی

بخشی و راه گشای ما به نور باشی.

 

@tanha_rahe_narafte

 

سارا علیدوستی
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مولای من

یک دقیقه امشبم مال شما.

یک دقیقه های عمرم مال شما.

یک دقیقه یک دقیقه، ساعات عمرم را

هدیه تان می کنم و هر روز، دقیقه و ساعتی،

تا بالاخره بشوم، همه شما..

فدایتان

 

@tanha_rahe_narafte

 

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود: «دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد..»

 

 کف دستان و پشت کتف هایش به عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند، اما در دلش بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعتی طول کشید.

 

انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اشکرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: مرد یادت نره .. باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی.

 

مرد هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد:خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.

 

- چرا، خیلی هم خوب می فهمن. پسرت نوجوون شده.. حساسه .. فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.

 

با لبخندی جواب داد:باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.

 

هیچ نخندید. به تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی.. اونقدر مثلا طناز می شی! که یادت می ره دیگه چی به چیه.. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنند. جزئیات خونه رو فاش نمی کنند.

 

مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم ، باشه ...

 

دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. به محض نشستن در

ماشین، بحث و جدلشان آغاز شد.

 

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یا نور النور، یا منور النور

با تو هستم کلام آسمانی

نور هستی و نورانیت می بخشی

خوشا به حالت چه نسبتت نزدیک است به خدا

و خوشا به حالم که تو را دارم.

 

وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبیناً»؛ و براى شما نورى آشکار نازل کرده‌‌‏ایم.

(نساء، 174)

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت خسته‌ام و نمی‌توانم با شما بازی کنم. بچه‌ها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. آخرین بازی بچه‌ها با بابا مهدی‌شان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.

 

شهید مهدی نعیمانی

سبک زندگی فاطمی، ص۵۶

 

@tanha_rahe_narafte

 

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۷:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ضعف ها را برطرف کنید...

 

گاهی اوقات شکل پرخاشگرانه صحبت کردن ما آدم ها، برای پنهان کردن ضعف و حقارت و یا

کوتاهی هایی است که در مسئله ای داشته ایم. ممکن است قدرت تحمل این تغییر ناگهانی را نداشته

و انعطاف پذیری ضعیفی داشته باشیم و با فریاد و حرفهای توهین آمیز می خواهیم این ضعف را بپوشانیم.

 

راه بهتر این است که بدون بالا بردن صدا و توهین و تحقیر، نگرانی خود را نسبت به این مسئله نشان داده

و درباره اش صحبت کنیم تا فضایی را نیز، برای همدلی دیگر اعضا خانواده خود ایجاد کرده باشیم.

 

@tanha_rahe_narafte

 

سارا علیدوستی
۱۶ دی ۹۹ ، ۰۷:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر